داستاني براي گفتمان
+14
soltaneabha
samy_totti
j.j
Lena
ashena
Flora
ali bamaram
hichkas
iq-boy
naz khatun
moosa
JordaN
Sophia
Darkest Forest
18 مشترك
صفحه 5 از 10
صفحه 5 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
رد: داستاني براي گفتمان
همین که شخصیت حقیر بنده رو قلم نویسنده بزرگی همچون کلاغی پر سوخته باشه افتخار بزرگیه (چه گنده خیطی اومدم)Darkest Forest نوشته است:اول سلامali bamaram نوشته است:
ووووو ایول منم رفتم تو تاریخ
چه خوشحال بنده خدا تو داستان من بودن خوشحالی نداره که
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
چرا داد میزنی حالا فهمیدم خوDarkest Forest نوشته است:اول سلامali bamaram نوشته است:
چیکار کنم خب کلاغی همه تعریف میکنن منم مجبورم ایراد بگیرم که مغرور نشی
اما جدا از شوخی و نقاط ضعفی که گفتم واقعا بعضی جزئیات رو خوب توصیف میکنی تبریک میگم
من با انتقادت مشکلی ندارم ، با سریال های ایرانی مشکل دارم
ممنون
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
ايولDarkest Forest نوشته است:j.j نوشته است:ايكاري همون يواش يواش بنويس كه مثل نازي چپه چوپه ننويسيnaz khatun نوشته است:
اینم یه ابراز احساسات به خاطر دیدن ادامه ی داستان
فقط تروخدا ایکاری تند تدن بنویس
یه وقت دیدی ادامه شو نخونده مردما
نذار این طفل معصوم ناکام از دنیا بره
اول سلام
ره رو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود ***ره رو ان است که آهسته و پیوسته رود
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
ایکاری خودت کم کم داری حکم تیر خودتو صادر میکنی
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
چند شب از اون امشبی که گفتی گذشت!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
naz khatun نوشته است:هان بیا
حالا بیرحم هم شدیم دیگه
دیگه غیب نشیا
hichkas- عضو برتر
- تعداد پستها : 1173
Registration date : 2007-06-05
رد: داستاني براي گفتمان
ایکاری! ایکاریا! ایکاروس! ایکار! ای فرزند دایدالوس! جون عمت بیا ادامه داستان رو بزار!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
عمه ی ایکار کیه ؟؟
جونش در خطره ها
جونش در خطره ها
Desideria- مدیر
- تعداد پستها : 800
Age : 41
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
من كه نيستمDesideria نوشته است:عمه ی ایکار کیه ؟؟
جونش در خطره ها
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
تا امشب فقط و فقط به خاطر موسی ، قسمت جدید داستان رو می گذارم
بقیه هم اگر فکر می کنند که دارم پارتی بازی می کنم یا حس میکنند حق اشون به نوعی زیر پا گذاشته شده ، هم درست فکر می کنند و هم عالی حس می کنند
تا امشب فقط و فقط به خاطر موسی ، قسمت جدید داستان رو می گذارم
بقیه هم اگر فکر می کنند که دارم پارتی بازی می کنم یا حس میکنند حق اشون به نوعی زیر پا گذاشته شده ، هم درست فکر می کنند و هم عالی حس می کنند
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
من که دیدم چه التماست کنم، چه به پات بیفتم، چه محلت نذارم که ادامه شو بنویسی یا نه، تو به کار خودت مشغولی
پس برا همین دیگه تصمیم گرفتم هیچی نگفم
به قول دزی آغ زو ووی باغلا
یا نه
آغ زیمی باغلادیم
پس برا همین دیگه تصمیم گرفتم هیچی نگفم
به قول دزی آغ زو ووی باغلا
یا نه
آغ زیمی باغلادیم
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
نازی جان اون بالایی شوخی بود ، به دل نگیر
در حقیقت من دارم هرچی از دستم بر میاد رو انجام می دم که بچه ها رو اینجا نگه دارم و باعث بشم که بمونن تو که از خودمون شدی ، اما این موسی نیاز داره یه خورده گول بخوره ، بیشتر سر بزنه خلاصه من شرمنده ، هم شرمنده ی شما ، هم شرمنده ی موسی تپلی که می خواستم گولش بزنم
نازی جان اون بالایی شوخی بود ، به دل نگیر
در حقیقت من دارم هرچی از دستم بر میاد رو انجام می دم که بچه ها رو اینجا نگه دارم و باعث بشم که بمونن تو که از خودمون شدی ، اما این موسی نیاز داره یه خورده گول بخوره ، بیشتر سر بزنه خلاصه من شرمنده ، هم شرمنده ی شما ، هم شرمنده ی موسی تپلی که می خواستم گولش بزنم
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
راستی ترجمه ی اون دو تا جمله ای که گفتی چی می شه ؟ فحش که نیست ؟!
راستی ترجمه ی اون دو تا جمله ای که گفتی چی می شه ؟ فحش که نیست ؟!
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
من هنوز منتظرم ببينم كه وارد اين داستان ناتمام ميشم
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
نازی جان اون بالایی شوخی بود ، به دل نگیر
در حقیقت من دارم هرچی از دستم بر میاد رو انجام می دم که بچه ها رو اینجا نگه دارم و باعث بشم که بمونن تو که از خودمون شدی ، اما این موسی نیاز داره یه خورده گول بخوره ، بیشتر سر بزنه خلاصه من شرمنده ، هم شرمنده ی شما ، هم شرمنده ی موسی تپلی که می خواستم گولش بزنم
ایکار جان اون بالایی شوخی بود، جدی نگیر
ممنون این از خوبیه توئه، و میدونم که کلی سرت شلوغه و سخت میتونی بیای(مثه بقیه ی بجه ها)
ولی خب بودنت واقعا برای خیلیا(یکیش من) منبع انرژیه
چه داستانتو بنویسی، چه ننویسی (این یکی دیگه تعارف بود، دارم میترکم ببینم اخر قصه چی میشه)
درضمن دشمنت شرمنده باشه عسیس، این چه حرفیه
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
راستی ترجمه ی اون دو تا جمله ای که گفتی چی می شه ؟ فحش که نیست ؟!
چقد از ادامه ی داستانتو پیش پیش برام یباشکی تعریف میکنی تا منم معنی ابن جمله رو بگم ؟
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
j.j نوشته است:من هنوز منتظرم ببينم كه وارد اين داستان ناتمام ميشم
فکر کنم این بچه م هم عاقبت ناکام بمیره
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
ادامه داستان
اول سلام
صدای همهمه ی گنگی از بیرون اتاق به گوش می رسید ! امیر روی تخت خواب افتاده بود و دوست قدیمی اش متال کنار تخت نشسته بود و نگاهش می کرد. مجتبی با سر به بیرون اشاره کرد و گفت :
- خیلی تحویلت می گیرن ! یه دوجین آدم اون بیرون منتظر دیدنتن !
امیر به تکان دادن سرش اکتفا کرد که باعث شد مجتبی نگاهی به چهره ی درمانده و بیمار گونه ی او بیاندازد و ادامه دهد :
- پسر قیافه ات مثل مرده ها شده !امیر لبخند ساده و بی معنی ای تحویلش داد :
- در واقع دکترم اعتقاد داره چند باری مردم
مجتبی با خنده ای که مخصوص خودش بود و هیچ گاه معلوم نبود که جدی است یا فقط نوعی ابراز ناخوش آیند در مقابل حرفی مزخرف ، گفت :
- خوب اون دنیا چه جوری بود ؟ بردنت جهنم یا نه ؟!
امیر که گلویش می سوخت و سرش از درد تیر می کشید و حوصله هیچ چیز به خصوص شوخی های مجتبی را نداشت با حس سوزش گلویش جنگید :
- اونجا فقط دارن دنبال یه بابایی می گردن که خیلی ها بهش می گن متال ! مدیر تالار عشق و دلدادگی است !
مجتبی که به گفته ی امیر خیلی ها متال صدایش می زدند ، اخمی کرد و سرش را تکان داد ، گویی حرف مهم و تاسف آوری را شنیده است ، آنگاه افزود :
- حیف شد ، لو رفتم ! باید یه فکر جدید بکنم ! خوشم میاد که تو هم مثل خودم هیچ وقت آدم نمی شی !
در همین حین بود که چیزی به یادش آمد ، پس پرسید :
- راستی می گفتن پریدی جلوی ماشین ! حکایت چی بود ! تو که از این کارها بلد نبودی ناقولا !
امر ناگهان تمام گذشته جلوی چشمانش قرار گرفت ! تصاویر گنگ و مبهم بدون مشخصه ی زمانی خاص ! گیج کننده و آزار دهنده ! او به فاروم گفتمان سر زده بود ، لحظه ای بعد روی برانکارد به درون آمبولانس گذاشته می شد ، داستانی برای گفتمان ، و لبخند او که روی صورتش می ماسید ! حالا درون پیاده رو ، روبروی خیابان ایستاده بود ! سعی کرد تمرکزش را بیشتر کند تا به خاطر بیاورد ! تصاویر مبهم تر شد ! خیابان را می دید که خالی است ! ماشینی در کار نبود و او به سمت دیگر خیابان حرکت می کرد ! صدای ترمز ! صدای بوق ! صدای بر خورد ! و او تصاویر را در حالی که به هم می پیچیدند و محو می شدند به حال خود گذاشت و با صدایی لرزان گفت :
- خیابون لعنتی خالی بود ! حاضرم قسم بخورم که هیچ ماشین کوفتی تو خیابون نبود !
مجتبی دیگر نمی خندید !
دکتر سفید پوش پس از آنکه ملودی را آرام کرد و حداقل سعی کرد به او بقبولاند که در تخت روبرویی اصلا بیماری وجود نداشته که حالا به قتل برسد ، به سمت همکارش در خارج اتاق رفت و در اتاق را پشت سرش بست .
مانند کسی که کار دشواری کرده باشد ، آهی کشید و با دستمالی که از جیش خارج می کرد پیشانی اش را خشک کرد و گفت :
- دارن دیوونه می شن ! همه دارن دیوونه می شن !
همکارش که عینک ذره بینی بر چشم داشت جواب داد :
- خوب دیگه این جوریه !
دکتر ملودی چانه اش را خاراند و ادامه داد :
- آخه من نمی فهمم ! چرا باید یه نفر اعصاب اش این قدر به هم بریزه اونم تو این سن و سال !
دکتر عینک ذره بینی ، آن قدر در جواب دادن به این سوال نپرسیده به چهره اش چین و چروک داد که متوجه خروج یواشکی ملودی درست در مقابلش نشد !
موسی که این اواخر به شدت محتاط شده بود ، برای سومین بار تمام دزدگیر های اطراف خانه ی ویلایی اش را چک کرد تا وقتی به خواب می رود حداقل یک ساعتی را بتواند با خیال راحت چرت بزند . در آمریکا نا امنینی پدیده ی جدیدی نبود ، اما موسی تک و تنها با گروهی آدم کش طرف بود ! هیچ کس از او پشتیبانی نمی کرد ! پلیس لوس آنجلس گشت های شبانه اش را در محدوده ی زندگی او بیشتر کرده بود ، اما موسی یقین داشت که این مطلب در حد حرف برای خاموش کردن صدای مطبوعات است . استخدام بادیگارد هم چیزی نبود که او بتواند از پس هزینه اش به راحتی بر بیاید و از طرفی تحمل وجود کسی که در زندگی اش دخالت کند ، برایش ممکن نبود حتی اگر به قیمت جانش تمام می شد .
قبل از خواب نگاه دیگری به کامپیوترش انداخت . هنوز هم از اینکه مچ جردن را گرفته بود خوشحال بود ! نمی دانست چرا کسی که در موسکو زندگی می کند باید ادعا کند که در جای دیگری زندگی می کند ! این عجیب بود !
به خصوص آنکه آی پی جردن نشان می داد که او واقعا در تهران است ! چرا کسی باید چنین کاری کند ! به غیر موسی کمتر کسی می توانست جای او را بر اساس آی پی دروغین اش کشف کند ! موضوع قدری برایش عجیب بود ! البته بیشتر خنده دار بود تا عجیب ! دلش می خواست دست جردن را رو کند ! اما برای ان کار باید اقرار می کرد که از کامپیوتر قدری بیشتر از یک بچه ی دبیرستانی سر در میاورد و این ایده ی خوبی نبود ! پس بی خیالش شد و خمیازه کشان به سمت تخت خوابش رفت ! جردن هم هر جا که می خواست باشد ، به درک !
اين مطلب آخرين بار توسط در 19/9/2007, 05:19 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامsamy_totti نوشته است:
نوکر پیچتم دارکی
نترس اومدم پرش کنم تا لبریز بشه
دیگه داداشی وظیفس ما ارادت خاطی به شما و ننه سوفیا ی شما داریم
بزرگواری عزیز
من با این یکی به طرز جالبی موافقم
آقا نشد دیگه دوباره پای مامان سوفیای ما رو کشیدی وسط ها آی نفس کش
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامali bamaram نوشته است:
نه بابا سالم ترین فرد این سرزمین فعلا خودتی ایکار داداش
البته زودتر بنویس جون داشی من نرفتم کتاب هری پاتر بخرم گفتم اول داستان تو رو بخونم بعد
بچه ها پینوکیو رو بالاخره پیدا کردم بیاین که اینجاست
خوب کردی ، اصلا اون چرت و پرت ها ارزش خوندن ندارن که ، بیا داستان خودم روبخون
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامali bamaram نوشته است:
همین که شخصیت حقیر بنده رو قلم نویسنده بزرگی همچون کلاغی پر سوخته باشه افتخار بزرگیه (چه گنده خیطی اومدم)
همون ، همون
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
ali bamaram نوشته است:ایکاری خودت کم کم داری حکم تیر خودتو صادر میکنی
اول سلام
وای خدای من حکم تیر ببینم اینم مثل حکم مدیریته یا مثل حکم ماموریت ؟!
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامmoosa نوشته است:چند شب از اون امشبی که گفتی گذشت!
من به شب های مشتری حساب کردم
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
Desideria نوشته است:عمه ی ایکار کیه ؟؟
جونش در خطره ها
اول سلام
من هم نمی دونم کیه اما خدا انشاالله بزنه نصف اش کنه
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامnaz khatun نوشته است:
ایکار جان اون بالایی شوخی بود، جدی نگیر
ممنون این از خوبیه توئه، و میدونم که کلی سرت شلوغه و سخت میتونی بیای(مثه بقیه ی بجه ها)
ولی خب بودنت واقعا برای خیلیا(یکیش من) منبع انرژیه
چه داستانتو بنویسی، چه ننویسی (این یکی دیگه تعارف بود، دارم میترکم ببینم اخر قصه چی میشه)
درضمن دشمنت شرمنده باشه عسیس، این چه حرفیه
سوت کو ؟!
شرمنده فرمودید
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
صفحه 5 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
صفحه 5 از 10
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد