بچه های گل گفتمان
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستاني براي گفتمان

+14
soltaneabha
samy_totti
j.j
Lena
ashena
Flora
ali bamaram
hichkas
iq-boy
naz khatun
moosa
JordaN
Sophia
Darkest Forest
18 مشترك

صفحه 2 از 10 الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Darkest Forest 23/8/2007, 10:11

اول سلام



فقط به خاطر نازخاتون اعلام حضور می کنم ( اگر این قدر ارزش داشته باشم که
بتونم کسی رو خوشحال کنم و بین دوستانش نگرش دارم ، به خودم افتخار می کنم
flower)



آقا هنوز یه رای کم دارین khejalat
البته محاسبات موسی خودش خیلی دلگرم کننده است ؛ اما موسی باور کن حتی
اداره ی آمار ایران هم که این قدر بی در و پیکره ، این جوری که تو آمار
گرفتی آمار نمی گیره khejalat



خوب با این یک رای چه کار کنیم ؟!



چون من خودم هنوز رای ندادم ، پس رای مثبت می دم ، تا زیر حرف ام هم نزده باشم khejalat

آقا ادامه می دیم Embarassed



منتها چون من رم بی اندازه شلوغه Embarassed یکی از بچه ها لطف کنه ، اگر داستان رو داره ، از اول اینجا قرارش بده ، تا من هم طی فردا پس فردا ادامه بدم .

اگر هم داستان رو کسی نداره ، من کل فایل هاش رو rar می کنم ، آپ لود می
کنم و لینکش رو می گذارم اینجا ف چون واقعا وقت نمی کنم که داستان رو به
صورت پست پست بگذارم flower

از همه ی بچه ها هم که به من بی اندازه لطف ، داشتن ممنونم flowerجدا خجالت زده ام کردید flower اگر عمری بود تک تک تشکر می کنم flower
Darkest Forest
Darkest Forest
مدیر
مدیر

ذكر تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Lena 23/8/2007, 18:33

اول سلام و عرض ارادت به همه دوستاي خوبم كه اينجا هستند يا بعدا مي‌يان flower

هيچي ديگه فقط اومدم بگم هر جا تاپيك داستاني براي گفتمان باشه من هم هستم khejalat
ايكار جان منتظر خوندن بقيه داستان هستيم gol




مژده به كليه علاقمندان:
ايكار قول داده هر روز 1 قسمت از داستان رو بنويسه و داستان بعدي رو هم بلافاصله بعد تموم شدن اين داستان شروع كنه!!!

با تشكر
««« ستاد فراري دادن ايكار »»»
Lena
Lena
مهمان

انثى تعداد پستها : 2
Registration date : 2007-08-23

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:31

Darkest Forest نوشته است:اول سلام



فقط به خاطر نازخاتون اعلام حضور می کنم ( اگر این قدر ارزش داشته باشم که
بتونم کسی رو خوشحال کنم و بین دوستانش نگرش دارم ، به خودم افتخار می کنم
flower)



آقا هنوز یه رای کم دارین khejalat
البته محاسبات موسی خودش خیلی دلگرم کننده است ؛ اما موسی باور کن حتی
اداره ی آمار ایران هم که این قدر بی در و پیکره ، این جوری که تو آمار
گرفتی آمار نمی گیره khejalat



خوب با این یک رای چه کار کنیم ؟!



چون من خودم هنوز رای ندادم ، پس رای مثبت می دم ، تا زیر حرف ام هم نزده باشم khejalat

آقا ادامه می دیم Embarassed



منتها چون من رم بی اندازه شلوغه Embarassed یکی از بچه ها لطف کنه ، اگر داستان رو داره ، از اول اینجا قرارش بده ، تا من هم طی فردا پس فردا ادامه بدم .

اگر هم داستان رو کسی نداره ، من کل فایل هاش رو rar می کنم ، آپ لود می
کنم و لینکش رو می گذارم اینجا ف چون واقعا وقت نمی کنم که داستان رو به
صورت پست پست بگذارم flower

از همه ی بچه ها هم که به من بی اندازه لطف ، داشتن ممنونم flowerجدا خجالت زده ام کردید flower اگر عمری بود تک تک تشکر می کنم flower

خوشحالم
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:32

1


کسی
قاتل من را ندید؟






با صدای زنگ ساعت
از خواب
بیدار شد ، به سختی چشم هایش را باز کرد و
به سقف اتاقش نگاه کرد ، بعد در حالی که
به پهلو می چرخید ، چراغ خواب
روی میز را روشن کرد
.

اتاق تاریک بود و
به غیر از
میز پاتختی ِ اتاق که نور ضعیف چراغ خواب آن
را به نمایش گذاشته بود ، چیز دیگری
قابل دیدن نبود



ملودی به ساعت روی
پاتختی نگاه کرد ، ساعت چهار صبح بود
.

این باعث تعجب
ملودی شد ، زیرا ساعت قرار بود راس پنج صبح به صدا درآید
.

"
یعنی خواب
دیدم که ساعت زنگ زده ؟


ملودی خمیازه کشان
این سوال را از خود
پرسید ، سپس در حالی که پتو را
از روی خود کنار می زد ، اندیشید : " تو این یه ساعت
که نمی شه خوابید ، امروز هم که
با اون یارو استاد آزمایشگاهه کلاس دارم ، بهتره
پاشم یه سری به این فاروم گفتمان
بزنم ببینم سوفی جواب پست هام رو داده یا نه
"

ملودی بدون آنکه
تخت خوابش را مرتب کند ، چراغ اتاق را روشن کرد و در حالی که
مراقب بود سر و صدای زیادی نکند
، به طرف دست شویی رفت تا سر و صورتش را بشوید
.



چند دقیقه ی بعد
ملودی به صفحه ی مونیتورش می نگریست که صفحه ی اول فاروم
گفتمان را لود می کرد .

در برابر نام
کاربری تایپ کرد
:
kathy gol
و بعد پسورد دوازده حرفی اش را وارد کرد و چون از هر روز نوشتن نام کاربری
و پسوردش خسته شده بود ، این بار جلوی جمله ای که بیان می کرد :" مرا به
خاطر
داشته باش " را هم تیک زد
.



در تالار های
موضوعی به تالار شایعه و
اعتراف وارد شد و تاپیک محبوبش
فافی لی لی را باز کرد ، چند پست از
fun lover و دیگر کاربران موجود بود ، اما
خبری از پست های
Sophia نبود .

ملودی پنجره ی تاپیک
را بست و خواست برود صبحانه بخورد ، که در تالار شایعه چشمش به تاپیک
" داستانی برای گفتمان " افتاد . پوزخندی زد و زیر لب گفت :
" باز این یارو ایکار ،
چرت و پرت هاش رو نوشته "
حق با او بود ، آخرین پست تاپیک ساعتی پیش توسط
Darkest
Forest

ملقب به ایکار زده
شده بود و همان طور که ملودی حدس زده بود ، ادامه ی
داستان مسخره اش با نام "
روح کاپیتان روشنگر روی عرشه " را نوشته بود
.

ملودی در
حالی که سرش را تکان می داد ، فکر کرد : " بذار یه گل بزارم زیر داستانش ،
بنده
خدا دلش نشکنه ، هر چی باشه برای تایپ این چرت و پرت ها زمان
می زاره " برای همین
هم بود که لینک تاپیک را کلیک
کرد
.



در همین زمان ، IQ -boy در آن سوی دنیا ، پشت کامپیوترش نشسته بود و تاپیک " داستانی برای گفتمان
" را نگاه می کرد
.


اين مطلب آخرين بار توسط در 24/8/2007, 12:50 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:33

2


Iq
- boy
که نام اصلی
اش مرتضی بود ، با صدای بلندی


خندید و گفت:

-
امید ، جان من
بیا ببین ، این ایکار چی نوشته ، اون وقت می گن چرا این مملکت پیشرفت
نمی
کنه


امید که دوست مرتضی
بود ، جوانی بود بیست و چند ساله ، با موهای مشکی
حالت دار ، صورتی معمولی و ته
ریشی که قیافه ای مردانه به او می داد
.

امید با بی
حوصلگی نگاهی به او انداخت و جواب داد
:

-
این مملکت پیشرفت
نمی کنه ، چون
دانشجوش که جنابعالی باشی به جای
درس خوندن ، نصفه شبی داری تو اینترنت ول می گردی
.

مرتضی ، بدون توجه
به حرف های دوستش به خندیدن ادامه داد ، امید از هم دانشکده
ای های مرتضی بود و از آنجا که
کلاس مدل سازی آماری شان مشترک بود ، امشب را به
خانه مرتضی آمده بود تا با هم
درس بخوانند
.

در حقیقت مرتضی
قرار بود ، حل مسائل
مدل سازی را به امید یاد بدهد .

ناگهان خنده های
مرتضی قطع شد ، امید پرسید
:

-
چی شد ؟! و به
تمسخر کلمه ی
IQ - boy را به آخر جمله اش اضافه کرد

-
نمی دونم
، اما این صفحه رو که
reload کردم دیدم ، ملودی On شده ، اما بدون اینکه دو باره Reload کنم یه دفعه علامتش خاموش شد

سپس با تعجب به
امید نگاه کرد و ادامه
داد :

-
همچین چیزی غیر
ممکنه ؛ نمی شه بدون بارگذاری مجدد یه صفحه توش تغییری
ایجاد بشه

امید با بی حوصلگی
گفت
:

-
بی خوابی زده به
سرت ، ...، ببینم این
ملودی ، همون Kathy gol نیست ؟

-
چرا ، خودشه ،
اما چطوری
....

امید حرفش را قطع
کرد و گفت
:

-
نکنه می ترسی هکت
کرده باشه ، بابا این دختر ها بلد نیستن
کامپیوتر رو درست روشن و خاموش
کنن ، اونوقت تو نگران هک شدنی ؟
!

مرتضی سرش را تکان
داد و از پشت صندلی اش بلند شد و به طرف امید آمد و در همین حال گفت
:

-
نمی دونم ، ....،
خب کجا بودیم ؟
!

-
مسئله ی 4

-
یعنی همش 4 تا
سوال حل
کردیم ؟!

-
بله دیگه ،
جنابعالی درسها رو خوندی ، عین خیالت نیست ، من بدبختم که
فردا یه تک خوشگل می گیرم



ناگهان از اسپیکر
کامپیوتر صدای در زدن به گوش
رسید ، همان صدایی که وقتی که
کسی در یاهو مسنجر وارد می شود ، حضورش را اعلام می
کند.

مرتضی پرسید :

-
تو هم شنیدی ؟

امید خمیازه کشان ،
جواب داد
:

-
چی رو ؟!

-
صدای on شدن توی یاهو اومد ، اون در زدن
بی مزه اش


-
مگه disconnect نکردی ؟!

مرتضی با تعجب جواب
داد
:

-
چرا ...

سپس مانند آدم های
مسخ شده ، با عجله خود را به صفحه مونیتورش رساند و با بهت گفت
:

-
یه message دارم که اسم نداره ، اما چه طوری این رو دریافت کردم ، اونم بدون
اتصال به
نت ؟! نوشته : " فقط هفت روز وقتی داری "

این بار امید زد
زیر خنده
:

-
نه بابا
، هی بهت می گم از این فیلم های مزخرف نبین ، گوش نمی دی ، آخه آدم فیلم های
لینچ
و کوبریک و برگمان رو می ذاره ، می ره فیلم حلقه می بینه ، حتما یه هفته دیگه
، ملودی از تو مانیتورت در میاد و خفه
ات می کنه


مرتضی که هنوز گیج
بود ، دستی
به موهای سیخ شده اش کشید و بی
آنکه چیزی بگوید به صفحه ی کامپیوترش نگاه کرد
.

پنجره ی IE اش
هنوز باز بود و صفحه ی تاپیک داستانی برای گفتمان را نشان می
داد
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:34

3


ملودی
یقه ی کت بلندش را بالا داد تا گردنش را از سرما حفظ کند ، آواخر پاییز بود و
در
جایی که ملودی زندگی می کرد ، هوا به شدت سرد و سوزان می شد
.

ملودی به آسمان ابری
که ابرهای سرخش در طلوع آفتاب منظره ای زیبا را ساخته بودند ، نگاه کرد و زیر
لب
گفت : " همین امروز که هوا این قدر سرد شده و احتمالا برف هم میاد ، ماشین
لعنتی
من باید تعمیرگاه باشه" سپس به انتهای
خیابان خیره شد تا اگر تاکسی ای رد شد ، دست
بلند کند .

حق با او بود ، چون
دانه های سپید و پنبه گون برف شروع به باریدن
کرده بودند . ملودی سرش را کاملا
به طرف آسمان گرفت و لبخند زد ، دانه های برف رقص
کنان به طرف صورتش می آمدند و بر
پوستش می نشستند
.

صدای زنگ تلفنش ،
او را به
خود آورد . در حالی که گوشی تلفن همراهش را
از جیبش خارج می کرد ، اندیشید : " یعنی
کی می تونه باشه ، اینوقت صبح ؟
"پس با کنجکاوی به نمایشگر تلفن نگاه کرد اما صفحه
ی نمایشگر تلفن ، هیچ شماره ای
را نشان نمی داد
.

ملودی با دلهره ای
که نمی
دانست ناشی از هیجان است ، یا ترس ، جواب
تلفن را داد
:

-
بله بفرمایید ؟

صدایی خشش کنان از
آن سوی خط به گوش رسید
:

- kathy gol
؟

با شنیدن این دو
کلمه ، تمام وجودش لحظه ای یخ کرد
.

هیچ کس در دنیای
مجازی شماره تلفن او را
نداشت و خارج از این دنیا هم کسی
او را
kathy gol خطاب نمی کرد .

ملودی با صدایی لرزان
که گویی تارهای صوتی اش مغزش را در رساندن پیامش یاری نمی کردند ، گفت
:

-
تو کی هستی ؟

صدای بی روح آن سوی
خط که بی شک متعلق به یک مرد بود ، شنیده شد
:

-
فقط هفت روز وقت
داری


و تلفن قطع شد .
ملودی خشکش زده بود ، حسابی
ترسیده بود ، با گیجی این سو و
آن سوی خیابان را نگاه کرد ، سرش داشت گیج می رفت که
ناگهان به یاد مانی افتاد ، مانی
برادرش بود که به انجام این گونه شوخی ها هم عادت
داشت و در ضمن نام کاربری ملودی
را در گفتمان می دانست . ملودی با صدای نسبتا بلندی
خندید و بلند بلند گفت :

-
حالا من رو می
زاری سر کار ؟ .... ولی خوب ترسوندیم
ها ، بزار برگردم خونه ، بلایی
به سرت بیارم که اون ایکار هم به حالت گریه
کنه



در همین هنگام
تاکسی ای را دید که نزدیک می شود و به همین دلیل دنباله ی
فکرش را نگرفت و به سمت تاکسی
دست بلند کرد
.





امیر در حالی که
کمربندش را محکم می بست ، به
سمت کامپیوترش چرخید و پنجره ی Media player و mozila یش را بست .

دوباره به ساعتش
نگریست ، ساعت نه و نیم صبح بود و امیر راس ساعت ده در طرف دیگر شهر یک قرار
ملاقات
مهم داشت و با ترافیک وحشتناک تهران ، تا یک ساعت دیگر به قرارش نمی رسید
.

امیر در حالی که در
آینه به خود نگاه می کرد تا سر و وضعش مرتب باشد ، با صدای
بلند خندید : " آخه آدم
عاقل به جای رسیدن به کارهاش می شینه پای گفتمان ، اونم اون
تاپیک مزخرف ایکار "

و در حالی که می
خندید ، دسته ای از موهایش را به پشت سرش
شانه زد ، صورتش با موهای لخت و
نسبتا بلندش و عینک نیم فریم مستطیلی شکل و ریش
کوتاهی که چانه اش را پوشانده
بود ، یک فرد تحصیل کرده ی مرتب ، اما بی توجه به عرف
را به یاد می آورد .

امیر در حالی که کت
خاکستری اش را در دست گرفته بود ،
سیگاری به لب گذاشت و از خانه
خارج شد
.

او با نام کاربری roshangar در گفتمان فعالیت می کرد و به تازگی مدیریت
تالار عشق و صفای این فاروم را به عهده گرفته بود
و مانند دیگر کاربران زمان زیادی
را صرف این فاروم می کرد ، درست مانند امروز صبح
که به جای رسیدن به کارهای
روزمره اش ، نشسته بود و آخرین بخش داستان ایکار را
خوانده بود .

امیر در حالی که پک
به سیگارش می زد ، به دو طرف خیابان نگاه کرد
. چیزی که باعث تعجبش شد ، این بود
که خیابان خالی بود ، در حالی که این خیابان از
خیابان های شلوغ شهر بود و
اتوموبیل ها با سرعتی وحشتناک در آن رانندگی می کردند
. امیر در حالی که متعجب بود ، به
سرعت از عرض خیابان رد شد ، که ناگهان صدای ترمز
شدیدی را شنید ، سرش را به سمت
صدا چرخاند اما ماشینی در خیابان ندید . در حقیقت
بعد از شنیدن صدای ترمز ، آخرین
چیزی که دید یک خیابان خالی بود
.

امیر در حالی که
چشم هایش بسته بود و به سختی نفس می کشید ، صداهای مبهمی را در اطرافش می شنید
.

صدای مردی به گوش
می رسید که می گفت : " جناب سروان فکر کنم طرف رو می شناخت ،
چون
اول نگاش کرد ، بعد پرید جلو ماشینیش " و بعد صدای کسی که امیر حدس می زد
افسر
پلیس باشد ، را شنید که پرسید : " حالا ماشین کجاست ؟
"باز هم همان مرد پاسخ داد
: " فرار کرد ، مثل اینکه خیلی ترسیده ..."
اما صدای مرد در آژیر آمبولانس گم شد و
امیر فهمید که می خواهند او را
به بیمارستان برسانند
.
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:38

4


- در پنج سالگی بر اثر یک تصادف رانندگی ، پدر
و مادرش را از دست داده بود
. مادربزرگش یعنی مادر مادرش ، سر
پرستی اش را به عهده گرفت و به قول آشنایان نهایت
تلاشش را کرد تا او را مانند
دیگر اعضای خانواده اش یک انسان معمولی و موثر برای
جامعه تربیت کند . چیزی که هر گز
اتفاق نیافتاد . در نه سالگی به علت فرار های
متعدد از مدرسه اخراج گشت . دو
سال بعد ، یعنی زمانی که تنها یازده سال داشت ، به
جرم سرقت یک اتوموبیل سواری
دستگیر و با رضایت صاحب اتوموبیل و پرداخت جریمه ی
رانندگی بدون گواهینامه ، آزاد
شد . همان سال مشاور و روانپزشکش را مورد ضرب و شتم
قرار داد و دوباره توسط پلیس
کشورش دستگیر شد
...



-
ببینم داری
پرونده ی
بیلی دِ کید رو
برای من می خونی ؟
!

-
نه قربان ، این
پرونده ی
...



کیومن با بلند کردن
دستش ، مانع ادامه ی صحبت های منشی دفترش شد و گفت
:

-
ترجیح می دم اسم
این هیولا رو ندونم ، حالا چند سالشه ؟


-
حدودا بیست سال قربان

کیومن با تعجب
پرسید
:

-
یعنی فقط بیست
سال ؟! گفتی اسمش چی بود
؟!

-
سوفیا قربان

-
این دفعه چه دسته
گلی به آب داده که فرستادنش اینجا
؟

-
قربان به جرم قتل
غیر عمد دستگیر و محاکمه شده ، اما توی دادگاه با صندلی به
قاضی حمله کرده و چند تا از
دندان های قاضی سامی توتی را شکسته


کیومن از پشت میز
مجللش بلند شد و در حالی که دستی به ریش انبوهش می کشید به سمت پنجره ی دفترش
رفت
و به بیرون خیره شد
.

مردی بود چهل و چند
ساله ، با ظاهر یک ارتشی مبادی
آداب که یونیفرمش با مدال های
مختلف تزئین شده بود ، موهای کوتاهش و ریش نسبتا
نامرتبش ظاهری خشن به او می داد
، قدش چندان بلند نبود ، اما چهارشانه بودنش ، او
را قوی هیکل نشان می داد .

با آنکه نظامی بود
، از مخالفان سر سخت جنگ بود و به
همین علت به این دفتر تبعید شده
بود . او که مدت ها در سمت های مختلف با جنگ افروزی
های کشورش مخالفت کرده بود حالا
در مقامی قرار داشت که نمی توانست هیچ گونه دخالتی
در این گونه امور داشته باشد ،
او رئیس زندان ایالتی کالیفرنیا بود
.

زندان ایالتی
کالیفرنیا ، جایی بود که به کابوس جنایتکاران تبدیل شده بود ، محلی با
مراقبت
شدید نیروهای امنیتی زندان و تحت سرپرستی هنگ 678 پیاده نظام ارتش ایالات
متحده .

کیومن به سمت منشی
دفترش چرخید و گفت
:

-
ببین دیانا، این
هیولا رو
بفرستیم بند زنان ، احتمالا برامون دردسر
درست می کنه ها


دیانا با حالت پرخاشگرانه
ای پاسخ داد
:

-
نکنه می خواید
بفرستیدش بند مردان ؟
!

کیومن لبخندی
زد و گفت
:

-
نه بابا ، می
خوام بگردی ببینی تفریح مورد علاقه اش چیه ،
چی جوری می شه سرش رو گرم کرد تا
دردسر ایجاد نکنه


-
قربان اتفاقا
وقتی از
زندان قبلی اش پرونده اش رو فرستادن ، یه
یادداشت بهش ضمیمه بود که می گفت ، سوفیا
عاشق اینترنت و کتاب خونده ،
ظاهرا کتابخونه اونجا رو داده بودن دستش ، به غیر از
وقت خواب هم ، اینترنت در
اختیارش بوده


-
دیگه چی ؟! یه
کشتی تفریحی هم می خوای
براش سفارش بدیم ؟!

-
قربان به نظر من
بهتره این امکانات رو بهش بدیم ، چون تو
زندان قبلی یه درگیری با چند نفر
داشته که دوتاشون رو منتقل کردن بیمارستان


کیومن لبخند تلخی زد
و به پشت میزش برگشت و در حالی که می نشت پرسید
:

-
این دوست
کوچولوی هیولامون رو کی منتقل می کنن اینجا ؟
!

-
قربان فردا عصر

-
خیلی خب
، باید فکر کنم ، تو هم برو ببین به غیر از جرم و جنایت تو زندگی این بشر چی
پیدا
می کنی
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:38

5

مرتضی خمیازه ی بلندی کشید و در حالی که دستش را
حایل دهانش می کرد ، از پنجره به
بیرون نگاه کرد . هوا سرد بود و گرفته
. ابرهای متراکم آن قدر تیره بودند ، که همه انتظار داشتند برف سنگینی ببارد ، اما تا این لحظه
که مرتضی سر کلاس نشسته بود و به
جای استاد ، به بیرون خیره شده بود ، خبری از برف نبود
.

کلاس نزدیک به پنجاه دانشجو داشت که مرتضی تقریبا همه
را به غیر از دختری که در ردیف اول نشسته بود و مثل بچه های دبستانی ، آخر مدادش را می جوید می
شناخت .

مرتضی لخندی زد و با خود اندیشید : " بلوغ فکری
چیزی نیست که با دانشگاه اومدن بشه بهش رسید " و دوباره به بیرون خیره شد . با توجه به سردی هوا ، در محوطه
پرنده هم پر نمی زد ، تنها موجودات زنده ای که مرتضی می دید ، چند درخت تنومند و بلند چنار بودند که
مرتضی چندان هم
در مورد زنده بودنشان مطمئن نبود . او در همین فکر ها بود ، که ناگهان دختری که در ردیف اول نشسته
بود و مدادش را می جوید ، از جایش بلند شد و به طرف استاد رفت و در برابر چشمان متعجب مرتضی ، با تمام
قدرت بازوی استاد را گاز گرفت
. مرتضی از تعجب فریاد نسبتا بلندی کشید و همین باعث شد
که دختر ، بازوی استاد را رها و به بیرون کلاس فرار کند . مرتضی با دهان باز به
این صحنه نگاه می کرد که متوجه همه دارند با تعجب به او نگاه می کنند .

گویی گاز گرفتن دست استاد ، یکی از عادی ترین اتفاقاتی است که ممکن
است در کلاسی رخ دهد ، و این فریاد تعجب مرتضی است که عجیب و غیر قابل باور است. مرتضی که نه تنها گیج
شده بود ، بلکه نسبتا عصبانی هم
بود ، زیر نگاههای متعجب دانشجویان و پچ پچ های ریزشان ، عذرخواهی
کرد و از کلاس بیرون
رفت .

نیم ساعت بعد ، مرتضی در راهروی طبقه ی دوم بود ، که لنا
اینا از پشت سر صدایش کرد : " جناب آی کیو بوی ، کجا با این عجله ؟!"

مرتضی به طرف لنا برگشت و در حالی که لبخند می زد
گفت : " چی عجب ما شما رو تو دانشگاه هم دیدیم ؟" لنا در حالی که کیف کوله اش را از
این شانه به آن شانه اش می انداخت جواب داد :" داشتم دنبال جناب عالی می گشتم
، امید گفت سر کلاس یهو جیغ زدی و بعد اومدی بیرون ، حالت خوبه ؟ " مرتضی لبخند
تلخی زد و گفت : " آره ، خیلی خوبم ، فقط یا من دارم دیونه می شم ، یا اینکه اصولا ساختار اجتماعی قشر
تحصیل کرده دچار یه شکاف فرهنگی
عظیم شده " و بعد در حالی که هر دو می خندیدند به طرف بیرون
محوطه به راه افتادند .





امیر که در قسمت اورژانس بیمارستان بستری بود ، به بخش
مراقبت های ویژه منتقل شده بود ، شکستگی چهار دنده در قسمت راست بدنش که باعث آسیب
دیدگی شدید یکی
از ریه هایش شده بود و جمجمه ی شکسته اش ، وضعش را وخیم می کرد . به گفته ی دکتر ، ستون فقراتش در ناحیه
ی گردن آسیب جدی دیده بود و در صورتی که خطر مرگ بر اثر خونریزی داخلی و ضربه ی مغزی مرتفع می شد ،
احتمال فلج شدندش برای تمام عمر
وجود داشت






ملودی در حالی که از آینه ی جلوی ماشین پشت سرش رو می
دید ، برف پاککنش را سریع تر کرد ، از صبح همچنان برف در حال بارش بود ، گویا
تمامی نداشت و تا
تمام شهر در زیر برف مدفون نمی شد ، بارشش متوقف نمی شد . ملودی که روز سختی را پشت سر گذاشته بود ، با یک
دست فرمان اتوموبیلش را گرفته بود و با دست دیگر گردنش را که به شدت درد می کرد ، ماساژ می داد .

هوا تاریک شده بود و با توجه به بارش برف و کولاک ، ملودی دید
کافی نداشت و به همین علت سرعتش را کم کرده بود .

ناگهان به یاد شوخی صبح مانی افتاد و یک لحظه خواست
تلافی کند و مانی را در این هوا به بهانه ای از خانه بیرون بکشد ، که دلش
نیامد .

در همین فکر ها بود ، که ماشینش ابتدا سرعتش کم شد و
بعد کاملا خاموش شد . ملودی داد زد : " این لعنتی ، باز چه مرگش شده ؟! من که همین الآن از تعمیرگاه
گرفتمش " اما هر چه استارت می زد ، ماشین روشن نمی شد .

با عصبانیت بر روی فرمان کوبید و تلفنش را برداشت تا به مانی زنگ
بزند .
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:39

6


فقط
دو روز از آمدن سوفیا به بند زنان گذشته بود که اولین اتفاق افتاد . بر سر شوخی
یکی
از زندانیان در مورد موهای دم اسبی اش ، چنان با مشت به صورت او کوبیده بود ،
که
دماغش و دو دندان جلویش شکسته بود و بعد هم دو نگهبان زندان را که برای آرام
کردن
اوضاع اقدام کرده بودند ، مورد ضرب و شتم قرار داده بود . کیومن که پیش بینی
این
اتفاق را می کرد ، تصمیم گرفت به جای تنبیه ، که معمولا در مورد چنین بزهکارانی
نتیجه
ی عکس می داد، به پیشنهاد دیانا عمل کند و امکاناتی را که سوفیا می خواست در
اختیارش
قرار دهد ، با این شرط که سوفیا جلسات هفتگی ای را با مشاور و روانشناس
زندان
داشته باشد
.

این تمام توضیحی
بود که می شد برای آزاد گذاشتن یک زندانی
فوق خطرناک برای استفاده دائم از
اینترنت و کتابخانه ضمیمه پرونده اش کرد
.

سوفیا دختر جوانی
که بود ، که بر خلاف دیگر هم سن و سالانش به تنها چیزی که
اهمیت نمی داد ظاهرش بود ، هیکل
نسبتا قوی و مردانه اش با جای زخم های متعدد بر روی
صورتش ، ظاهر ی نه چندان زیبا
برایش ساخته بود . کسی نمی دانست چرا چنین فردی به
مطالعه علاقه دارد ، بیشتر
زندانیان و بزهکاران حتی سواد خواندن و نوشتن را هم
نداشتند و حالا متصدی کتابخانه تعجب
می کرد وقتی می دید سوفیا تنها زمانی آرام است
که دارد کتاب می خواند و یا غرق
تماشای مانیتور پیش رویش است
.



او در حالی که
سیگارش را شل گوشه ی لبش نگاه داشته بود ، در سایت گفتمان از این تالار به آن
تالار
می رفت . هر از گاهی لبخندی می زد که در دود سیگارش محو می شد ، و در تمام
این
مدت ، انگشتانش مانند یک تایپیست حرفه ای ، با سرعت کلید های کی برد را لمس می
کرد



سوفیا صفحه ی مربوط
به تاپیک " فا فی لی لی " را باز کرده بود و با
سرعت جواب پست های ملودی را می
داد و چون ملودی هم در آن لحظه در سایت حضور داشت ،
دو نفری محیط فاروم را به یک چت
روم تبدیل کرده
بودند و خوش و بش های دوستانه می کردند :

سوفیا نوشت
: ملی خبری ازت نیست ؟


و بعد از چند ثانیه
صفحه را ریلود
کرد تا جواب ملودی را ببیند ،
اما ملودی هنوز چیزی ننوشته بود . به همین دلیل ،
صفحه ی تاپیک " داستانی
برای گفتمان " ایکار را باز کرد و به قسمت جدید داستان خیره
شد
. زیر لب فحش رکیکی به ایکار داد و زمزمه کرد : " عوضی من و در حد یه دختر
بچه ی
لوس عاشق پیشه ی قرن نوزدهمی آورده پایین
!" و دوباره صفحه ی تاپبک " فافی لی لی
" را ریلود کرد . این بار ملودی
نوشته بود :" سوفی دیشب ماشینم خراب شد ، برف هم
میومد ، یعنی خراب نشده بود ها ،
من ماشین رو از تعمیرگاه گرفته بودم و داشتم برای
خودم رانندگی می کردم که یه هو
خاموش شد ، بعد هر چی سعی کردم روشن نشد ، زنگ زدم
به همون تعمیرگاه ِ که ماشین رو
درست کرده بود ، یه ماشین فرستادن تو برف کمک من که
البته با یه ساعت تاخیر رسید ،
بعد اون آقاهه که ماشین رو دید، به من جوری نگاه کرد
که انگار احمق ترین آدم روی
زمینم و گفت که بنزینم تموم شده ، منم سرخ شده بودم از
خجالت ، ولی نمی دونم چرا این
جوری شد ، از تعمیرگاه که اومدم بیرون گیج بنزین روی
فول بود ، نمی دونم چه جوری
بنزینم تو این مدت کوتاه تموم شده بود . تازه مانی
بدبخت رو هم تو اون یخبندان
کشیدم بیرون ، البته براش خوبه
..."

سوفیا در جواب چند
اسمایلی تحویل ملودی و داد و نوشت : " ملی من برم سر کار
"

"
برو جیگی "

"
بوس "

"
بوووووووووووس"

و سوفیا از سایت
خارج شد ، دوباره نگاهی به
داستان ایکار انداخت و در حالی
که غر می زد ، پنجره ی مربوط به داستان را بست
.
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:40

7

هوا گرگ و میش بود ، خورشید کم کم از تخت قدرتش در
آسمان پایین می آمد . باد سردی
می وزید که پوست را از سردی و تیزی می
سوزاند . در انتهای آسمان ، جایی که خورشید غروب می کرد ، ابرهای سیاهی خبر از بارش زود هنگام
باران می دادند
.

امید تنها روی نیمکت کوچکی در پارک نشسته بود و در حالی که از
سرما خود را در کتش می پیچید ، زیر لب غر می زد
:

- آخه این جا هم جای قرار گذاشتنه ؟ من احمق رو باش که
فکر می کردم جایی مثل کافی شاپ رو برای همچین مواقعی اختراع کردن

در همین فکر ها بود که صدایی از پشت سرش به گوشش رسید :



- جناب ارفه ؟!

امید در حالی که دندان هایش از سرمای دمای غروب به هم می
خورد ، به طرف صاحب صدا برگشت . مرتضی بود که با لبخندی بر لب ، پشت سرش ایستاده بود .

مرتضی در حالی که نیمکت را دور می زد تا رو بروی
امید بایستد ، گفت :

- چطوری رفیق ؟

- به غیر از اینکه تمام آب های موجود در سلول های بدنم یخ زده ،
نفسم بالا نمیاد و احتمالا یه هفته بستری می شم بیمارستان ، خوبم

- آخیش خیالم راحت شد ، فکر کردم این چند دقیقه ای که
دیر کردم بهت بد گذشته


- نه اتفاقا خیلی خوش گذشت ،شاید یه فیلم نامه راجع به
امروز نوشتم ، اسمش رو هم گذاشتم : " مردی یخ زده در پارک "

سپس در حالیکه می خندی
د ، پرسید :

- حالا بالاخره فیلم ساتریکن ِ فلینی رو برام گیر آوردی
یا نه

- آره به خاطر یه فیلم مزخرف ، مجبور شدم کل شهر رو بگردم

- مزخرف ؟! حیف قسم خوردم کسی رو نکشم ، وگرنه ...



هنوز امید شوخی اش را تمام نکرده بود ، که درد وحشتناکی در
صورتش با جرقه ای در چشمانش همراه شد . با آنکه پوستش از سرما یخ زده بود ، اما مطمئن بود که چیزی
محکم به صورتش خورده ، پس در حالی که فریاد خفه شده اش به صورت اشک از چشمانش سرازیر می شد ، با دو دست
بینی اش را گرفت . اتفاق بعدی پر
شدن دهانش از خون گرم بود . به سختی چشمانش را باز کرد تا ببیند چه
چیزی به صورتش خورده
، که دید مشت مرتضی دارد به طرف صورتش می آید ، سرش را با سرعت به طرف عقب پرت کرد و به این صورت به مشت
دوم مرتضی جا خالی داد .

اما مرتضی از جایش بلند شد و پا به فرار گذاشت .



امید در حالی که خون از بینی اش سرازیر بود ، مانند آدم ها منگ
و گیج به مرتضی که از او دور می شد ، خیره شده بود و حتی نمی توانست پلک بزند . در زندگی اش اتفاقات
عجیب و غریب زیاد افتاده بود ، اما این یکی دیگر اصلا معنی و مفهوم خاصی نداشت .

دستمالی از جیبش در اورد و در حالی که خونهای روی لب و دهانش را
پاک می کرد ، اندیشید :

- رفتار مرتضی غیر عادی تر از اونه که غیر عادی باشه
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:41

8


سه
روز از تلفن مضحک اما ترسناکی که به ملودی شده بود می گذشت ، و در این مدت اتفاق
خاصی
نیافتاده بود
.

از آنجا که ملودی
به شدت سرش شلوغ بود و در گیر درس ها و
کارهای شخصی اش ، فرصت نکرده بود
به گفتمان سر بزند . به قول مانی کم کم داشت
اعتیادش را کنترل می کرد .

البته او با چند تن
از بچه های گفتمان از طریق مسنجر
در ارتباط بود و همین باعث شده
بود که در این مدت که نمی توانست به گفتمان برود ،
ارتباطش را با دوستانش از دست
ندهد
.

مثلا روز گذشته با
مکابیز صحبت می کرد و
تازه شنیده بود که امیر روشنگر
تصادف بدی کرده و در بیمارستان بستری گشته . مکابیز
امیدوارانه گفته بود که حالش خوب
می شود ، اما ملودی نگران بود . این هم از خصایص
دنیای مجازی است . آدم برای کسی
که هیچ وقت ندیده ، دلش شور می زند ، و نگرانش می
شود .

مکابیز علت تصادف
امیر را نمی دانست و ملودی برای آنکه اطلاعات بیشتری
بگیرد ، سعی کرده بود با لنا
اینا تماس بگیرد . لنا هم چیز خاصی نمی دانست ، به غیر
از اینکه امیر هنوز در کما بود و
در بخش مراقبت های ویژه بستری . در جواب سوال
ملودی که پرسیده بود :

-
چه جوری تصادف
کرده ؟
!

گفته بود :

-
مثل اینکه یه
ماشین با سرعت زیاد بهش زده


-
نه!

-
آره ، البته می
گن پریده جلوی ماشین


-
پریده جلوی ماشین
؟!مگه دیوونه است ؟
!

-
نمی دونم ،من که
سر از کار این
پسر ها در نیاوردم ، دیروز هم
مرتضی زده بود به تیپ امید


-
چرا ؟!

-
نمی دونم
انگار همشون با هم خل شدن


ملودی با خود
اندیشید
:

-
شاید هم ، همه
داریم
خل می شیم

و برای اینکه از
موضوع رد شود ، برای لنا اینا نوشت
:

-
خودت چطوری
؟
!

-
خوبم ، البته من
هم ... بگذریم


-
از گفتمان چه خبر
؟ چند روزه وقت
نمی کنم سر بزنم

-
خبر خاصی نیست ،
مثل همیشه


-
داستان اون پسره
ایکار به
کجا رسید ؟

-
مرتضی می گفت
قسمت جدید رو نوشته ، اما من خودم ندیدم


ملودی زیر لب
گفت
:

-
البته چیز زیادی
رو هم از دست ندادی


اما به جای این
جمله ، نوشت
:

-
لنا می تونم یه
چیزی بپرسم ؟


-
بپرس

-
هیچی ولش کن

به نظرش مسخره می
آمد راجع به پیغام تلفنی مرموز با لنا اینا صحبت کند ، گویی چیزی مانع آن می شد
که
چیزی بگوید ، این دقیقا همان حالتی بود که در برابر مانی به او دست داده بود
.

با آنکه تقریبا
مطمئن بود ، این شوخی کار مانی است ، اما حتی نتوانسته بود که
در
این مورد از مانی سوال کند ، درست وقتی می خواست چیزی در این رابطه بگوید ، گویی
دستی
نامرئی گلویش را می گرفت
.

این موضوع بیشتر از
خود تلفن برایش مرموز و
مشکوک بود و او را نگران می کرد
. مانند مهر تاییدی بر این نظریه بود ، که مانی
اصولا از ماجرا بی خبر است .

ملودی ناگهان به
خود آمد و متوجه شد که چند دقیقه
ای است که بی آنکه چیزی به لنا
بگوید در افکار خود غرق شده است
.

لنا نیز چند بار
پرسیده بود که ملودی هنوز
on هست یا نه و بعد خداحافظی کرده
بود و رفته بود
.

امیدوار بود لنا را
نرنجانده باشد . خمیازه ای کشید و از پشت کامپیوترش بلند
شد
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:42

9

دیانا مانند کسی که دچار مارگزیدگی شده باشد ، با
شتاب وارد دفتر کیومن شد ، موهایش
که همیشه آنها سفت پشت سرش می بست ،
وا رفته بود و چند تار مو در صورتش تاب می خورد ، لباسش
قدری چروک شده بود و معلوم بود مسافتی را دویده است ، نفس نفس زنان در برابر تعجب کیومن دستش را
بلند کرد و گفت
:

- سوفیا ...سوفیا

کیومن از پشت میزش بلند شد و با حالت کسی که
خبر بدی را شنیده است ولی نمی خواهد آن را باور کند ، پرسید:


- چی شده ؟!

- شاهرگ دزیره رو زده

- چی ؟!

دیانا ناگهان روی زمین ولو شد . کیومن از پشت میز
خود را به او رساند و در حالی که شانه هایش را گرفته بود ، تکانش می داد تا به هوش بیاید ، اما
دیانا که گویی فشار زیادی را تحمل
کرده است ، با چشم های بسته ، فقط به آرامی ناله می کرد .



کیومن خود را به تلفنش رساند و از نگهبانی خواست
که وضعیت قرمز اعلام کند و پزشک زندان را بفرستد آنجا .

سپس در حالی که لباس نظامی اش با اخم های روی صورتش
حالتی وحشتناک به او
داده بود ، زیر لب گفت :

- این جوجه ی یه روزه داره دیگه حوصله ام رو سر می بره



داستان از این قرار بود که سوفیا ، با دزیره درگیر شده
بود ، چون دزیره او را "دختر خانم " خطاب کرده بود ، و بعد از یک کتک کاری حسابی
، سوفیا قاشقی از جیبش در آورده بود که یک طرفش را مانند کاردی ، تیز کرده
بود و با آن رگ گردن دزیره را دریده بود . وقتی کیومن به آنجا رسید ، دزیره گلویش را گرفته بود و فریاد
می زد ، خون
زیادی کف سالن غذاخوری ریخته بود و سوفیا در حالی که یکی از نگهبانان را جلویش سپر کرده بود ، درست در مرکز
سالن ایستاده بود . قاشقش را که اکنون همه می دانستند چقدر خطرناک است ، بر روی گردن نگهبان گذاشته بود و
با چشم هایی بی احساس به اطراف نگاه می کرد .

دیدن سوفیا با آن چشم ها و حالت عصبی حرکت سرش ، کیومن
را یاد آدم های معتاد می انداخت و به واقع سوفیا گویی حالت طبیعی نداشت . ساکت و بی
کلام ایستاده بود
و از دیدن دزیره که در خون خود غلط میزد و نعره می کشید ، لذت می برد .



کیومن که پشت سرش سه چهار نگهبان با هیکل های درشت و باطوم
های الکتریکی ایستاده بودند، خونسرد اما مردد پرسید :

- حالت خوبه ؟

این سوال عجیب ترین سوالی بود که در آن شرایط می شد
پرسید ، اما کیومن که سالها در ارتش خدمت کرده بود ،
آموخته بود که باید به احساسش اعتماد کند و حالا احساس می کرد باید این گونه رفتار کند .

پس دوباره پرسید :

- حالت خوبه ؟

سوفیا با چهره ی ادمی مسخ شده که گویی تازه از خواب بیدار
شده ، ابتدا به کیومن نگریست و بعد جهت نگاهش را به دزیره و خون های کف سالن تغییر داد . بعد در برابر
حیرت همه ، ناگهان بالا آورد . و
سرفه کنان بر زمین افتاد .

کیومن فریاد زد :

- دکتر رو بفرستید اینجا ، اگر نیازه آمبولانس هم خبر کنید

و خود را به سوفیا که بر زمین افتاده بود رساند . سوفیا مانند بچه
ای درون خود جمع شده بود و سرفه می کرد ، گویی علاوه بر محتویات معده اش ،
خود معده هم داشت از دهانش خارج می شد . کیومن کنارش زانو زد . نمی دانست چرا ، اما دلش برای او می
سوخت ، شاید چون هم سن و سال دختر خودش بود ، یا شاید چون سربازان جوان بسیاری را که هم سن و سال او بودند ،
در ویتنام از دست داده بود ، دیگر چیزی از آن حالت عصبانیت وحشتناک در چهره ی کیومن نمایان نبود ، و
قیافه ی پدر دلسوزی
را به خود گرفته بود که بر بالین دختر بیمارش نشسته است .

سوفیا همچنان در خود می پیچید ، کیومن او را به
آرامی از زمین بلند کرد و در برابر تعجب نگهبانان زندان به طرف دفترش به راه افتاد
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:43

10


دیانا
رو به کیو من کرد و با حالت مضطربی پرسید
:

-
به نظرتون کاری
که می کنید
درسته ؟!

کیومن خندید :

-
اگر فکر می کردم
غلطه ، که انجامش نمی دادم


-
آخه ؟! آخه دارید
با این دختره بیش از حد مدارا می کنید ، من جای شما بودم بعد از
قضیه
در گیری ، حداقل یه ماهی براش انفرادی می بریدم


کیومن با قیافه ی
رئیس
مآبانه ای گفت :

-
حالا که جای من
نیستی
!

بعد در حالی که
قدری اخم کرده بود
، به تصویر روی تلویزیون دفتر دیانا خیره شد . تصویر دفتر کیومن را
نشان می داد ،
زاویه دوربین به نحوی تنظیم شده
بود که تقریبا کل اتاق را پوشش دهد . دوربین را در
سه کنج سمت چپ بالای اتاق قرار
داده بودند . لنز واید دوربین این امکان را می داد
که به جز فضای اندک زیر دوربین
که از دید آن خارج بود ، باقی اتاق کاملا دیده شود
. درون اتاق کیومن سوفیا روی صندلی
ای مقابل میز کیومن نشسته بود و با حالت شاهانه
روی دسته ی صندلی اش ضرب گرفته
بود . سوفیا که می دانست دارند تماشایش می کنند ، از
جای خود بلند شد و به طرف ویترین
کوچکی که در سمت چپش قرار داشت راه افتاد . ویترین
پر از یادگاری های جنگ بود . از
پوکه ی فشنگ گرفته ، تا مدال افتخار ! نظم خاصی هم
در چیدن اشیای درون ویترین اعمال
نشده بود ، مثلا خنجری جنگی را که لبه ی آن زنگ
زده بود ، جوری قرار داده بودند
که تقریبا بخش عمده ای از مدالی با ارزش را در زیر
خود پنهان کرده بود .

در اتاق دیگر دیانا
در حالی که به تصویر تلویزیون خیره شد
زیر لب غر زد :



-
تنها گذاشتنش توی
اتاق اصلا عاقلانه نبود


کیومن پوزخندی
زد و گفت
:

-
نگان نباش

-
نگران نباشم ،
مثل اینکه یادتون رفته چه
بلایی سر اون دزیره ی بدیخت آورد
، دکترا پدرشون دراومد تا بدبخت رو احیا کردن ، می
دونید اگر می مرد چه بلبشویی می
شد
!

در همین لحظه سوفیا
به آرامی درب ویترین
را باز کرد و سعی کرد خنجر درون
ویترین را بر دارد . خنجر بسیار بزرگ و سنگین بود ،
سوفیا پشت به دوربین ایستاده بود
و خنجر را که در آورده بود زیر لباسش مخفی می کرد


دیانا مضطرب تر از
قبل گفت
:

-
بفرمایید ، حالا
خانم مسلح هم شده


و چون نمی
توانست روی پایش بایستد نشست
.

کیومن دوباره گفت :

-
نگران نباش !

-
آخه با اون چاقو ...

کیومن حرف دیانا را
برید و در حالی که به سمت او بر می گشت
گفت:

-
اون می دونه که
داریم نگاش می کنیم! ... می خواد با هامون بازی کن



! دیدی که چقدر تابلو خنجر رو جلوی دوربین
گذاشت زیر پیرهنش ، می خواست بگه قدرت دست
اونه

-
آره قدرت دستشه ،
حالا کی می تونه جلوش رو بگیره


دیانا دستش را روی دهانش
گذاشت و حرفش را ادامه نداد . او عموما این قدر سریع مضطرب نمی شد . در حقیقت
کارکتر
بسیار محکمی داشت و در برخورد با مجرمین از سال ها تجربه اش استفاده می کرد
. اما
سوفیا مورد خاصی بود . تا به حال با چنین آدمی سر و کله نزده بود ، زندانیان
بخش
زنان عموما زن های بی عقلی بودند که برای کسی دردسر درست نمی کردند . اما سوفیا
در
عین باهوشی ، یک دردسر ساز به تمام معنی بود
.

کیومن به سمت در
رفت تا وارد
اتاق خودش شود .

دیانا دوباره ناله
کنان گفت
:

-
خطرناکه بزارید
به بچه های
گارد خبر بدم

-
نترس .. اون کاری
نمی کنه


-
احتمالا دزیره هم
همین فکر رو
می کرده

-
اون فرق می کرد
.... ببین این دختر کوچولو دنبال جلب توجهه ... تمام
کارهایی که می کنه به همین دلیل
انجام می شن ...دزدیدن اون خنجر ، زخمی کردن دزیره
... جنجال اون روزش...البته در مورد
دزیره به نظرم زیاده روی کرده بود و خودش هم
این رو فهمید ، اما دیر متوجه
این قضیه شد ... به هر حال موقع ناهار بهترین موقع
برای این کار بوده ، چون همه
ساکت بودن و حواسشون به اون جلب می شده ... احتمالا
جمعیت زیاد و سر و صدای ناشی از
هیجان هم باعث شده که در مورد دزیره زیاده روی کنه


-
یعنی الآن خطری
نداره ؟
!

-
نه چون اینجا کسی
نیست که اون بخواد براش جلب
توجه کنه. ببین این آدم ها برای
هرچیزی طبقه بندی در ذهنشون دارن ، سوفیا می دونست
با بلایی که سر دزیره آورد بین زندانی
ها به چه جایگاهی می رسید ... نمی دونم می
فهمی یا نه ... ببین یه شاگرد
مدرسه چه جوری خود نمایی می کنه ... معلومه سعی می
کنه درسش خوب باشه ....یا یه بچه
، معمولا با لوس کردن خود ، سعی می کنه جلب توجه
کنه ... چرا ؟! چون مخاطبشون این
جور می طلبن ! سوفیا دزیره رو زد چون مخاطبش
زندانیانی بودن که از خشونت لذت
می برن ! اما الآن مخاطبش فرق می کنه ... الآن می
دونه با کسانی طرفه که خشونت رو
نه تنها ستایش نمی کنن ، بلکه محکومش هم می کنن ،
پس الآن بازی جدیدی رو داره شروع
می کنه


-
ولی ؟!

-
نگران نباش ، من
بازیش رو
می شناسم

کیومن این را گفت و
وارد اتاق شد
.











دستگاه نماشگر
علائم حیاتی امیر روشنگر ، که علائم ثابتی را نشان می داد ، ناگهان به صدا
در
امد . پرستار به سرعت خود را به بخش مراقبت های ویژه رساند . ضربان قلب امیر
ابتدا
بالا رفته بود و حالا به کل قطع شده بود . صدای قدم های دکتر بخش که با سرعت
می
دوید ، سکوت بیمارستان را در هم شکست
.

پرستار با عجله گفت :

-
دکتر شکستگی
دنده داره ، نمی شه بهش ماساژ قلب داد


-
دستگاه شوک رو
بیار
....

پرستار خود را به
دستگاه شک الکتریکی رساند و به سرعت به طرف دکتر برگشت . اما
صفحه ی نمایشگر ، نمودار ضربان
قلب امیر را نشان داد که دوباره شروع به کار کرده
بود و به صورت متناوب در حالت
عادی و نرمال تکرار می شد
.

دکتر نگاهی به
پرستار
کرد و گفت :

-
مطمئنی دستگاه
وصل بود


-
بله دکتر ! خودم
چک کردم
!

-
یعنی می
خوای بگی قلب این بابا خود به خود از کارافتاد و بعد دوباره شروع به تپیدن
کرد؟!

پرستار که با قیافه
ی آدم های خنگ به دکتر زل زده بود ، شانه هایش را به
علامت ندانستن بالا انداخت
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:44

11


- فقط دو روز مونده!

مانی با چهره ای
عادی که اندک تعجبی در آن بود پرسید
:

-
دو روز مونده به
چی ؟
!



ملودی نمی دانست
چرا این را گفته
.

بر عکس ِ
زمانی که نمی توانست در باره ی پیام خنده دار و مشکوکی که دریافت کرده بود ، چیزی
بگوید
، در این لحظه احساس کرده بود باید در این مورد حرفی بزند . اما چهره مانی
بیانگر
این موضوع بود که یا واقعا چیزی نمی دانست و یا خود را به ندانستن زده بود
!

ملودی گفت :

-
هیچی

و بعد در حالی که
می خندید ، ادامه داد
:

-
هیچی فقط
احتمالا بعد از دو روز یه مجسمه ی سنگی بزرگ از آسمون میاد و صاف می خوره تو سر
من !



مانی لبخندی زد و
گفت
:

-
خیالت راحت ! ما
از این شانس ها نداریم
!

ملودی نگاهی به
ساعتش انداخت و گفت
:

-
آخ دیرم شد !

بعد در حالی که هول
هولکی فنجان قهوه اش را روی میز می گذاشت ، از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت
.

مانی که با
انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود ، پرسید
:

-
کی بر می گردی ؟!

صدای ملودی از اتاق
دیگر به گوش رسید
:

-
چطور مگه ؟!

-
هیچی من عصر نیستم!
کار دارم ، باید برم بیرون ! گفتم نگران نشی
!

ملودی دوان دوان از
اتاقش
بیرون آمد و در حالی که کیفش را که به شدت
سنگین شده بود ، روی شانه اش می انداخت ،
خندان گفت :

-
چقدر هم که من
نگران تو می شم
!

و بعد در حالی که
از در خانه
خارج می شد بدون آنکه به مانی
نگاه کند ، گفت
:

-
خداحافظ !

مانی سرش را تکان داد
و لبخند زنان جرعه ای از فنجان پیش رویش نوشید
.



ملودی ماشینش را
پارک
کرد و وارد محوطه ی دانشگاه شد !

هوا دوباره سرد و
سوزان شده بود ، باد تندی که
از غرب می وزید تا عمق وجود آدم
نفوذ می کرد . ملودی در حالی که خود را در کتش جمع
می کرد به طرف در ورودی ساختمان
دوید
!

ناگهان احساس کرد
کسی در بالای سرش فریاد
می زند ، صدای وحشت زده ی مردی
بود که در باد گم می شد ! یک لحظه به بالای سرش نگاه
کرد و ناگهان دنیا در برابر
چشمانش تیره و تار شد . دردی باور نکردنی در صورتش پخش
شد و چشمانش برق زد ! شدت ضربه
به قدری بود که او را از پشت به زمین کوبید . درد
اجازه ی فکر کردن به او نمی داد
. صدا های مختلفی را در اطرافش می شنید . کسی فریاد
می زد و صدای جیغ دختری به گوش
می رسید . چشمانش جایی را نمی دید . فقط تیرگی بود و
صداهایی که به آرامی محو می شدند
. گویی کر شده بود ! دیگر چیزی را نمی شنید
.







دزیره از بیمارستان
شهر به درمانگاه زندان منتقل شده بود ! جای
زخمش چندان عمیق نبود ، اما ممکن
بود دوباره خونریزی کند . دکتر زندان با قیافه ای
که بیشتر شبیه به عقب مانده های
ذهنی بود ، به او نزدیک شد و در حالی که عینک قاب
گردش را روی بینی اش به بالا سر
می داد ، نگاهی به زخم روی گردن دزیره کرد و گفت
:

-
دو روز دیگه بر
می گردی به بند
!

-
بی خیال دُکی! حالا
چند روز دیگه
اینجا باشم ، مگه چی می شه ؟!

مرد خنده ای کرد و
بی آنکه چیزی بگوید از اتاق
خارج شد .

هنوز درب اتاق بسته
نشده بود که یکی از زندانی ها در حالی که چرخ
بزرگی را به دنبال خود می کشید
وارد اتاق شد . زندانی که پشتش به دزیره بود و لباس
مخوص نظافت چیان را به تن داشت ،
چرخ را با خود به کنار تخت دزیره کشاند . درست
بالای سر دزیره بود که ناگهان
برگشت و دستش را بر دهان دزیره گذاشت
.

چشمان حیرت زده
ی دزیره با تعجب صورت سوفیا را دید که لبخند زنان ، بالای سرش ایستاده بود
.
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:45

12


برف
می بارید . هوا به شدت سرد بود و تا چشم کار می کرد ، زمین را برف سفید پوشانده
بود
، سفیدی خیره کننده برف در زیر آفتابی که از پشت ابرهای متراکم به سختی می
تابید
، چشم های مرتضی را می آزرد
.

مرتضی از سرما می
لرزید ! نمی دانست آنجا
کجاست . نمی دانست چگونه به جایی
که اکنون ایستاده بود ، رسیده است . در دور دست ،
جسم عظیم سفید رنگی بر روی برف
های سفید حرکت می کرد . مرتضی قدری چشم هایش را تنگ
کرد و با دقت به جسم متحرک نگاه
کرد . جسم متحرک ناگهان چرخید و مرتضی سر خرس قطبی
را دید که با چشم هایش به نقطه
ای که او ایستاده بود نگاه می کرد . ترسیده بود ،
سرما تا مغز استخوانش رخنه می
کرد و سرش به دوران افتاده بود . باد از پشت سرش با
شدت زیادی می وزید و ستون فقرات
او را مانند شاخه ی نازک بیدی تکان می داد ! خرس به
آرامی به طرف او به راه افتاد !

مرتضی یک آن متوجه
موضوع شد ! باد از پشت سرش می
وزید و معنایش این بود که بوی او
را به طرف خرس می برد ! مرتضی برگشت و با آنکه
سرمای کشنده رمقی برایش نگذاشته
بود ، در جهت باد شروع به دویدن کرد
.

صدای نفس نفس
زدن و خر خر سینه اش را می شنید ، اما ماندن با مرگ تفاوتی نداشت ! پاهایش
سنگین
شده بود و به بدنش هیچ حسی نداشت . سرش را به سختی بر گرداند و سعی کرد خرس
را
ببیند ، خرس در چند متری اش داشت با سرعت به سوی او می دوید
!

مرتضی چیزی نمانده
بود از پا بیافتاد ! اما با ته مانده ی نیرویش فریاد کشان از دست خرس فرار
می
کرد ! داد می زد و می دوید ! صدای خودش گوشهایش را می آزرد
!

ناگهان صدایی از
دور در ذهنش شنیده شد ! صدایی متفاوت با صدای خودش ! صدای یک زن بود که طنینی
نگران
داشت
!

صدا را دوباره شنید
، این بار واضح تر ، اما هنوز هم گنگ و نامفهوم
! مرتضی همچنان نعره می زد !

اطرافش کم کم تیره
می شد ! دردی در پشتش احساس کرد
! ستون فقراتش تیر کشید ! حس کرد
که پنجه ی خرس گوشت یخ زده ی پشتش را از هم می درد
! فریاد زد !

صدای زن را دوباره
شنید
:

-
آقا مرتضی !
....خاک به سرم تکون
نمی خوره !

سرش گیج رفت ، با
صورت به روی برف ها افتاد ! محیط پیرامونش تاریک شد
و تیره ! صورتش از سرما سر شده
بود و بینی اش تیر می کشید . دستی صورتش را از روی
برف ها بلند کرد ! صدای زن به
گوشش رسید
:

-
زنگ بزنم اورژانس !

صدای مردانه ای
جواب داد
:

-
آره ! ... اما
قبلش چند تا پتو بیار
!

پنجه ی خرس دوباره
روی
شانه اش کشیده شد ! چشم هایش را به آرامی گشود ! هوا تاریک
بود !دیگر خبری از نور
خیره کننده ی خورشید نبود ! اما
پیرامونش را همچنان برف در چنگال خود محصور کرده
بود !

تمام صورتش یخ زده
بود ! جریان داغی ناگهان از گوشه ی پیشانی اش روان شد
و به طرف بینی اش حرکت کرد !
گرمای مطبوع به کنار چشمش که رسید لحظه ای متوقف شد و
بعد او قطرات سرخ خونش را دید که
از کنار چشمش به روی صورتش می چکید
!

بدن یخ زده
اش را قدری تکان داد ! کسی او را بلند کرد ! مردی قوی هیکل بود
!

ناگهان محیط
را شناخت ! جلوی درب خانه اش بود ! برف می بارید و او به زمین خورده بود
! تمام
اتفاقات مانند فیلمی با دور تند از برابر چشمانش گذشت . هیولای خانه ! بیرون
آمدنش
! زمین خوردنش ! بیهوش شدنش در سرمای بیرون! و حالا احتمالا همسایه هایش
پیدایش
کرده بودند ! چشم هایش سنگین می شد ! کم کم دوباره از هوش رفت
!







-
فقط یک روز مانده!
فقط یک روز مانده ! فقط یک روز مانده
!

این جمله مانند یک
سیگنال الکتریکی مدام و بی وقفه از ذهن ملودی می گذشت
! خرافاتی نبود و همیشه به چیزهای
فوق طبیعی خندیده بود و سعی کرده بود دلیلی طبیعی
برایشان پیدا کند ! علم جدید !
دیگر جایی برای فکر کردن به شیطان و جادو و مزخرفاتی
از این دست در هزاره ی سوم نبود
، مگر در کتابهای داستان و فیلم های مهیج هالیوود
!

صدای مردانه ای را
که تقریبا شش روز پیش او را پشت تلفن
kathy gol خطاب کرده بود و بعد گفته بود فقط هفت روز
وقت دارد ! را به خاطر آورد ! شوخی زشتی که حس می
کرد کار مانی باشد !

اتفاقات بد بعدی چه
؟! اینها مطمئنا کار او نبود ! و این
آخری ! این اصلا شوخی نبود ! کسی
سعی داشت او را بکشد ! اما اگر این طور بود چرا
جسم سنگین تری را بر سرش
نیانداخته بودند ! یعنی قاتل چیزی سنگین تر از یک سطل خالی
فلزی پیدا نکرده بود! اصلا چرا
کسی باید بخواهد او را بکشد ! باز هم فیلم های
هالیوود به ذهنش هجوم آوردند !
اشتباها در گیر مسئله ی مهمی شده بود ! مردانی با
لباس های تیره و کلتهای کمری
مجهز به صدا خفه کن در تعقیبش بودند . فکرش را به دست
گرفت ! وقتی برای تلف کردن نداشت
! مسئله دیگر یک شوخی نبود ! صورت ورم کرده و بینی
اش که هنوز نمی دانست شکسته است
یا نه ! این مسئله را تایید می کردند ! اما هر چه
فکر می کرد نمی فهمید داستان از
چه قرار است
!
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:47

13


کیومن
به پشتی صندلی اش تکیه داده بود و با دقت روزنامه ی صبح را مطالعه می کرد
. عینک
نیم قاب ظریفی که برای مطالعه به چشم زده بود ، اصلا با ظاهر خشن و پر ابهتش
هم
خوانی نداشت
.

در بیرون از اتاق
او باران سردی می بارید . کیومن روزنامه را
روی میز گذاشت و در حالی که
فنجان قهوه اش را بر می داشت ، به طرف پنجره ی اتاق
چرخید . قطرات باران شیشه ی
پنجره را خیس کرده بودند و هوای تیره باعث می شد دیدن
منظره بیرون سخت شود . کیومن
جرعه ای از فنجانش نوشید ، طعم تلخ و دلنشین قهوه را
مزه مزه کردو گرمای آن را فرو
داد . در برج نگهبانی روبروی او یکی از نگهبانان در
بارانی
برزنتی ای که به تن داشت ، خیس و درمانده به دروازه ی زندان چشم دوخته
بود
. نگهبان ، کیومن را به یاد جوانی خودش می انداخت . تمرینات سخت
آموزشی ، درگیری های
شبانه روزی با دشمن فرضی و غیر
فرضی ، صدای شلیک گلوله ، صدای ضجه های بی وفقه ،
درد و سرما ، گذشتن از رودخانه
های پر عمق ، شنا در در آبهای یخ زده ، مرگ و نیستی
، جنگ و نفرت ، دشمن و هر آنچه که نباید باشد ، فقط به علت آنکه یک
سیاستمدار جاه
طلب از بودنش خوشنود نیست !

صدای ضربه زدن بر
درب اتاق کیومن را به خود آورد
. صندلی اش را به طرف در اتاق
چرخاند و گفت
:

-
بیا تو !

درب اتاق باز شد و اسکار
به درون آمد
.

اسکار جوانی بلند
قامت بود ، با اندامی خوش فرم ، که انسان
را در نگاه اول به یاد بوکسر ها
می انداخت ، با چانه ای کشیده و موهای
خرمایی بسیار کوتاه ،
که مانند لایه ای از رنگ بر روی پوست سرش کشیده شده بودند
. درجه ی سروانی را به خاطر فارغ
التحصیل شدن از دانشکده ی افسری گرفته و بسیار شاد و
با انرژی بود ، هرچند بیشتر
اوقات بسیار سریع عصبی می شد ، اما دوست داشتنی و قابل
احترام به نظر می رسید .

بعد از احترام
نظامی و خبردار ایستادن ، منتظر دستور
ازاد باش کیومن ماند .

کیومن لبخندی زد و
گفت
:

-
راحت باش ، چه
خبر شده
؟!

-
قربان ، زندانی
دزیره از درمانگاه به بخش منتقل شد
.

کیومن سرش را تکان داد
و زیر لب گفت
:

-
همین ؟! عجب خبر
مهمی
!

اسکار در حالی که
به نظر مردد می
آمد ، گفت :

-
یه مسئله ی دیگه
هم هست ، البته فکر نمی کنم زیاد مهم باشه
.

-
بنال ببینم چی شده!

کیومن واقعا کلافه
به نظر می رسید ، از وقتی که سوفیا به
زندان آمده بود ، هر بار که
صحبتی از او ، یا از دزیره می شد ، کلی اما و اگر و
مسئله به وجود می آمد .

اسکار این بار مردد
تر گفت
:

-
بچه های نگهبانی
گفتن
، زندانی
سوفیا رو دیدن که به جای یکی دیگه از زندانی ها برای نظافت درمانگاه رفته
، اونم موقعی که دزیره اونجا بوده .

حدس کیومن درست
بود، این بار هم موضوع مربوط
به سوفیا می شد .

-
خیلی خوب ، می
تونی بری
!

اسکار پایی کوبید و
از اتاق
خارج شد .

کیومن دستی به چانه
اش کشید و به فکر فرو رفت
.

بیرون باران همچنان می
بارید و هر چند دقیقه یک بار آسمان بر اثر رعد و برق روشن می شد
.









مرتضی را به
بیمارستان منتقل کرده بودند ، سرمای شدید و ضربه
ای که به سرش خورده بود ، دکتر
ها را به شدت نگران می کرد . در بخش " آی سی یو " ی
بیمارستان
، بدن تب کرده و داغ او بر روی تخت قرار گرفته بود ، سرمی که به او وصل
کرده
بودند ، به کندی حرکت می کرد و ضربان قلبش توسط دستگاه کنترل می شد
.

همسایه اش نگران ،
در حالی که گوشی تلفن را بین شانه و گوشش نگاه داشته بود ،
دفترچه
ای به دستش گرفته بود و مطالبی را که گویا از ان سوی خط می شنید ، یادداشت
می
کرد
.

بعد از لحظه ای گفت :

-
نگران نباشید ،
حتما بهشون خبر می دم ،
...، بله ، .... ، نه ، نگران نباشید
، حالش خوب می شه ، دکتر ها فقط نگران ضربه ای
هستند که به سرش
خورده ، فکر می کنن به علت ضربه است که از هوش رفته ، ...
، حتما
به ایشون خبر می دم ، شما هم تو
رو خدا عجله نکنید ، انشاالله حالش خوب می شه ،
....، بله ، ...حتما، .... منتظرتون هستیم ، ...، نه تنهاش نمی زارم !... خداحافظ



مرد همسایه تلفن را
قطع کرد و به مرتضی که همچنان بی هوش بود ، نگاه
کرد .
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:48

14


درب
درمانگاه با صدای نسبتا بلندی باز شد و کیومن در حالی که اسکار پشت سرش ایستاده
بود
، وارد اتاق درمانگاه شد . اتاق چندان بزرگ نبود ، اما تمیز بود و
مرتب ، با
چهار تخت و لوازم اورژانش !
کیومن برای فراهم کردن بودجه ی درمانی زندان بسیار می
کوشید ، اما هنوز هم کمبود
امکانات پزشکی و بهداشتی وجود داشت
!

سوفیا که با شنیدن
صدای باز شدن در ، از تخت دزیره فاصله گرفته بود ، مثل بچه ای که به هنگام
کار
خلافی مچش را گرفته باشند ، مضطرب شده بود
.

کیومن با بدخلقی
پرسید
:

-
اینجا چه غلطی می
کنی ؟


سوفیا لبخندی زد ،
که بیشتر بیانگر هول شدندش بود و با
لبخند های تمسخرآمیز همیشگی اش
تفاوت داشت
.

سپس با دستپاچگی
گفت
:

-
برای نظافت
اومدم ! به جای یکی از بچه های بند
!

-
که چی بشه ؟!

کیومن در حالی که با
عصبانیت به سمت او می رفت ، این جمله را پرسید
.

اسکار نیز وارد
اتاق شده
بود و به حالت آماده باش ایستاده
بود ! البته مطمئن بود که با وجود کیومن ، به او
نیازی نیست ! اما دانشکده ی
افسری ، او را جوری بار آورده بود ، که همیشه بر اساس
قواعد
و اصول رفتار کند
.

سوفیا که گویا تازه
حواسش سر جا آمده بود ، با بیخیالی
چرخ دستی اش را به حرکت در آورد
و گفت
:

-
خوب ناراحتید می
رم بیرون


کیومن جهت
نگاهش را از او به دزیره تغییر داد . دزیره روی تخت دراز کشیده بود و
به آن دو
نگاه می کرد !

نه حالتی از ترس در
چهره اش بود و نه تشکر
!

کیومن گیج شده بود
! دیگر مغزش یاری اش نمی کرد ! حالتش مانند معلمی شده بود ، که هر چه
تلاش می
کرد علت رفتار عجیب شاگردانش را نمی فهمید !

کاری از دستش بر
نمی آمد ! روانشناس
زندان هم مانند او در
برابر سوفیا درمانده شده بود
!

سوفیا در آستانه ی
در
بود و اکنون برای خارج شدن تنها مانع اش اسکار بود
که با سینه ای ستبر در برابرش
ایستاده بود ! سوفیا چرخ دستی را
متوقف کرد به کیومن نگاه کرد
.

کیومن به اسکار گفت :

-
بزار بره !

اسکار از مقابل او
کنار رفت و راه را برایش باز کرد
. سوفیا با چرخ دستی اش بیرون رفت .

کیومن به سمت دزیره
چرخید و پرسید
:

-
چه کارت
داشت ؟


-
هیچی

دزیره با بی محلی
این را گفت و ملافه ی سفیدی را که رویش
بود ، تا زیر چانه اش بالا کشید
و جوری به پهلو غلتید که پشتش به کیومن قرار گرفت
!







-
دکتر! سرم به شدت
درد می کنه
!

-
بینایی ات که
اختلال
پیدا نکرده ؟!

ملودی لبخندی زد ،
که پشت بانداژ روی صورتش گم شد و گفت
:

-
خداییش دکتر ، با
این همه باندی که دور صورتم بستن ، چرا مختل شده
!

دکتر بدون آنکه
حتی لبخند بزند ، گفت
:

-
تا نتیجه ی سی تی
اسکن مغزت نیاد ، کار خاصی نمی
شه کرد !

ملودی که حاشیه ی
دور چشمانش کبود شده بود ، با لباس بیمارستان ،
مانند هنرپیشه های فیلم های کمدی
ای شده بود که خود را بانداژ می کنند . پیشانی و
بینی اش را با باند بسته بودند .
لب بالاییش کبود شده و ورم کرده بود


در اتاق به
غیر از او دکتر بداخلاق بخش ، یک زن میان سال هم حضور داشت که دچار مسمویت غذایی
شده
بود و تخت روبروی ملودی را اشغال کرده بود
.

اتاق پنجره ی کوچکی
به فضای
سبز پشت بیمارستان داشت که تنها قسمت رنگی
اتاق سراسر سفید به حساب می آمد
.

ملودی رو به دکتر
کرد و پرسید
:

-
بینی ام که
نشکسته ؟
!

-
نه خوشبختانه! اما
احتمالا تا چند هفته صورتت کبود می مونه ! اگر ضربه به مغزت آسیب نزده باشه ،
فردا
مرخص می شی
!

دکتر این را گفت و
به سمت بیمار دیگر اتاق رفت
:

-
خوب خانم
مونا ، امروز حالتون چطوره ؟
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف naz khatun 24/8/2007, 12:49

15


لنا با صدایی که
فقط خودش می توانست بشنود ، زمزمه کرد
:

-
بلند شو دیگه موری
جدی !

مرتضی هنوز بی هوش بود .
چهره اش به کسانی می مانست که به خواب عمیقی
رفته اند ! پلک هایش بی هیچ حالت و فشاری بسته شده
بودند و لبخند محوی بر گوشه ی
لبش نقش بسته بود که به سختی می شد
باور کرد که لبخندی ارادی است
.

لنا اینا با صورتی آشفته و خسته جوری کج کنار تخت او
ایستاده بود که هر آن انتظار می رفت روی
زمین ولو شود !

از وقتی که توسط زن همسایه از وضع آی
کیو بوی مطلع شده بود ،
نتوانسته بود چیزی بخورد و از همان زمان سر پا
ایستاده بود
.

پدر و مادر مرتضی
هم در راه بودند ! با آنکه تلاش خود
را کرده بودند ، اما زود تر از غروب به آن جا
نمی رسیدند !

لنا اینا نگاهی به ساعتش کرد
و در حالی که چشم از مرتضی بر نمی
داشت به سمت درب اتاق راه افتاد !دلش نمی خواست
مرتضی را در آن وضع تنها بگذارد ،
اما مجبور بود برود !

قبل از آنکه خارج شود ، دوباره به
صورت مرتضی نگاه کرد
! همچنان خواب بود !
معصوم با لبخندی بر لب ! لنا سرش را تکان داد و در حالی که لبخند

می زد ، خواست از اتاق خارج شود که
ناگهان کف اتاق را دید که پوشیده از چمن می شد
!

لحظه ای به یاد فیلم های فانتزی
افتاد ! وحشت نکرده بود ! مطمئن بود جایی از
کار ایراد دارد ! چشمانش را به ارامی بست و باز
کرد ! چشمنی در کار نبود ! با خود
فکر کرد حتما به خاطر ضعفه ! باید یه چیز شیرین بخورم ! و از
اتاق خارج شد
.





-
الو .... حالتون چطوره ؟! ممنون !
......بله من موسی هستم
....! متشکر می شم !

موسی نگاهش را از پنجره ی اتاقش به
بیرون دوخت . هوا آفتابی بود
و نسبتا گرم ! البته اگر نسبت به هوای آواخر پاییز
و اوایل زمستان می سنجیدی
! موسی همان طور که به بیرون زل زده بود ، در حالی که گوشی تلفن
را به گوشش می فشرد ،
با خود فکر کرد ، چرا این کارها رو می کنم ! خب که چی ؟! تازه
آخرش هم که همه چیز
معلوم می شه !

ناگهان گویی جرقه ای او را به دنیای
خارج ذهنش رهنمون کند ، گفت
:

-
الو ....! سلام !....خبری ازت نیست
!.....من خوبم ....آره ......راستش یه
سوال داشتم .....هان ؟! ....نه ! ...می خواستم
ببینم یخ به عربی چی می شه ؟!....آره
بزار یادداشت کنم !

این را گفت و کلمه را روی تکه
کاغذ روی میزش یادداشت کرد ،
بعد گفت :

-
نه بابا ! اون دفعه که بهت گفتم !
... تو یه فاروم عضوم که بهشون
گفتم که ساکن یکی از این شیخ نشین هام ! حالا هی باید سوال
عربی جواب بدم !...نه
بابا !.... کدوم دختر ؟!.... اصلا این وصله ها به من می چسبه
؟
!

سپس در حالی که می خندید خداحافظی کرد و گوشی تلفن را گذاشت !







صدای زنگ تلفن کیومن
را از خواب پراند ! کیومن
که خواب سبکی داشت ، با چشمی نیمه باز ، کلید چراغ خواب
را زد و گوشی تلفن را که روی میز پاتختی بود ،
برداشت
:

-
الو ...چی شده ؟

-
قربان متاسفم که نصف شبی مزاحتمون
شدم

!

-
پرسیدم چی شده ؟

-
قربان زندانی سوفیا ، رگ های دو دستش رو با شیشه ی پنجره بریده !

کیومن لحظه ای گیج شد
!
البته حق هم داشت ! حتی
کهنه سربازی مثل او ، اگر بد موقع از خواب بیدار شود ،

مغزش چند دقیقه ای به خوبی کار
نخواهد کرد ! چیزی که نمی فهمید این بود که سوفیا
چگونه با شیشه ی پنجره رگ دستانش را
بریده ؟! پرسید
:

-
می خواسته فرار کنه
؟!

-
نه قربان گویا می خواسته خودش رو
بکشه
!

-
دکتر زندان رو خبر کردید ؟!

-
بله ! دکتر می گه باید فورا به
بیمارستان منتقل بشه ! اجازه ی شما رو نیاز
داریم !

کیومن در حالی که از جایش بلند می شد
گفت

:

-
زود تر منتقلش کنید !

البته می خواست بگوید ، در مورد مرگ
و زندگی یک نفر آدم که نیاز به اجازه نیست
! می خواست بگوی ، لعنت به این سیستم ! لعنت به تو که نصف شبی
به جای جون یه آدم به
فکر دستور مستقیم مافوقی ! لعنت به من ! لعنت به این خواب
کوفتی ! لعنت
.... !

اما هیچ کدام از این ها را
نگفت ، چون جان یک نفر برایش با ارزش تر از ناسزا
گفتن نصف شبی بود !
naz khatun
naz khatun
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Darkest Forest 25/8/2007, 14:37

اول سلام



نازخاتون جان دستت درد نکنه flower خیلی زحمت کشیدی flower



البته چند بخشی رو فکر کنم نگذاشتی flower

اگر وقت کنم حتما خودم بقیه اش و می گذارم flower



داستان رو هم تا فردا شب حتما قسمت جدیدش رو می زارم اینجا flower



قربان همگی ایکار
Darkest Forest
Darkest Forest
مدیر
مدیر

ذكر تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف ali bamaram 25/8/2007, 16:22

دست نازی درد نکینه
من داستانو خوندم قشنگ بود هر چند یوخده چرنیاتش زیاد بود اما موضوع جالبی داشت
خدا کنه مثل فیلم های ایرانی آخرش عروسی نباشه یا مثلا آخرش حداقل خوب تموم بشه
یه چیزی هم که این سعید اسکاری فدش از منم کوتاه تره اونوقت چطور کلاغی فکر کرده این قد بلند و خوش هیکله من موندم ....
ali bamaram
ali bamaram
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف j.j 26/8/2007, 11:31

كاربسيار پسنديده اي كرديد حداقل يكي از اين فاروم ها نويسنده در مياد .khejalat
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Darkest Forest 26/8/2007, 13:07

اول سلام

موسی به صفحه ی در حال لود شدن ، تالار مذهب خیره شده بود و با
دقت فراوان به دنبال مطلب یا پست نخوانده ای می گشت ، که ارزش خواندن را داشت
!
پست جدید ی نبود ، به قول خودش ، حرف جدید وجود نداشت ! همان حرف های قدیمی
، همان بحث کهنه و نخ نمایی که به هیچ جا نمی رسید مگر جدل و اهانت ! با خودش فکر
کرد ، حالا که همه دارن اینجا بیانیه صادر می کنن ، شاید بهتر باشه صورتکش را
بردارد و به جای آنکه ادای یک بچه ی دبیرستانی ساکن بحرین را در آورد ، جای خودش
بنویسد !
او که سال ها بود مدرک مهندسی کامپیوترش را گرفته بود ، اکنون قریب به
سه ، چهار سال فقط پیرامون فلسفه ی غرب مطالعه کرده بود ! و کیست که نداند ، فلسفه
همیشه با تاریخ و مذهب پیوندی ناگسستنی داشه !
او پس از آنکه در تالار های
تخصصی چیز دندان گیری نیافت ، به سراغ تالارهای فان رفت ! حداقل حسن این تالارها
این بود که چند نفر هم زبانش را کنار هم جمع کرده بود . و این ، اگر خارج از کشور
زندگی می کردی ، و آدم چندان اجتماعی ای هم نبودی به قدر گنجی ارزش داشت !
تاپیک
فافی لی لی مثل همیشه پر جنب و جوش بود ! خونه ی امیر و سوفی هم رفت و آمد قابل
توجه ی داشت . موسی به جای آنها به تاپیک داستانی برای گفتمان رفت ، ایکار بخش جدید
داستان را نوشته بود !
موسی عادت داشت به داستان ایکار نگاهی بی اندازد ، به یاد
خودش می افتاد ، روزهای گذشته ، زمانی که فکر می کرد ، چون اسم کگور و سارتر را
شنیده ، حتما فیلسوفی چیزی است . ایکار هم مثل او بود ، با چند خط نوشته ی در هم و
برهم فکر می کرد ، جای مارکز یا همینگوی را به خود اختصاص داده است !
موسی
لبخندی زد و ادامه ی داستان را به سختی خواند ! جمله بندی های نا کامل و گاه بیش از
حد طولانی باعث می شد دائم نتواند بفهمد ، داستان از چه قرار است ! درست رعایت
نکردن علائم دستوری و اشتباهات املایی که ایکار دائم به آنها اعتراف می کرد ، همه و
همه دست به دست هم می دادند تا خواندن متن سخت تر شود و این ثقیل شدن متن ، هیچ
شباهتی به ثقیل بودن متنی مثل متن بورخس نداشت !
موسی از خواندن دست کشید !
همیشه همین طور بود ، ناگهان به خود می آمد و یادش می افتاد که وقتش با ارزش تر از
آن است که "روح کاپیتان روشنگر روی عرشه " نوشته ی ایکار از انتشارات " داستانی
برای گفتمان " را بخواند !
از پشت میز بلند شد و به طرف کتابخانه اش رفت .
کتاب ِ مجموع مقالات فرانسیس بیکن را بر داشت و به پشت میز مطالعه اش برگشت و
مشغول خواندن شد !



کیومن در حالی که خمیازه می کشید ، جیپ سیاه
رنگش را از پارکینگ خانه خارج می کرد . هوا هنوز گرگ و میش بود و خیابان پهن که با
خانه های ویلایی در دو طرفش احاطه شده بود ، خالی از هر رهگذری ! کیومن منتظر بسته
شدن ِ خودکار درب پارکینگ نشد و به سمت شرق خیابان راند .
سوفیا ! سوفیا ! این
کلمه با لحن های مختلفی در گوشش تکرار می شد ! کیومن پایش را روی پدال گاز فشار داد
. اگر چند سال پیش بود ، می توانست تیتر اول روزنامه ها را حدس بزند :
یکی از
زندانیان ِ زندان ایالتی کالیفرنیا دست به خود کشی زد ، مقامات آگاه بد رفتاری را
عامل این خودکشی دانسته اند ! زندان ایالتی کالیفرنیا تحت سرپرستی ژنرال کیومن که
از مخالفان سرسخت جنگ می باشد ، اداره می شود !
البته اهمیتی هم نمی داد ، نه
آن موقع و نه اکنون ! تنها چیزی که برایش مهم بود ، جواب این سوال بود : چرا
؟!
تا آنجا که سوفیا را زیر نظر گرفته بود ، اصلا احتمال چیزی مانند خودکشی را
نمی داد . آدم ها معمولا از جناحی که فکرش را نمی کنند ضربه می خورند . کیومن خود
را مسئول می دانست ، و هرچند برایش سخت بود ، اما مجبور بود اعتراف کند که اشتباه
کرده است ! او نه تنها نتوانسته بود به درون سوفیا نفوذ کند ، بلکه شاید با زیر نظر
گرفتنش ، این روند ِ به بن بست رسیدن را تسریع کرده بود !
کیومن به سرعت سنجش
نگاهی کرد و پایش را بیشتر بر پدال گاز فشار داد .



دکتر با صدایی
گرفته پرسید :
- وضعیتش تغییر کرده ؟
پرستار که با خستگی به دکتر خیره شده
بود ، گفت :
- نه ! از چند روز پیش که آوردنش به غیر از همون یک مورد ایست قلبی
تغییر دیگه ای نداشته
ساعت یک بامداد بود و امیر روشنگر ، هنوز بیهوش روی تخت
قرار داشت !
دکتر دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه ی بلندی کشید و گفت :
-
هر تغییری رو لطفا ثبت کنید
این را گفت و نگاهی به پیکر بی حرکت امیر انداخت و
به سمت درب اتاق راه افتاد . در همین موقع دوباره
صدای دستگاه هشدار دهنده بلند
شد ! ایست قلبی ! دکتر بهت زده ، چرتش پاره شده بود . خود را به تخت رساند و در
حالی که قلبش تند می زد ، فریاد زد :
- دستگاه شوک !



ملودی
همچنان خواب بود ! اگر بیدار بود ، با خودش می گفت ، چقدر استراحت کردن خوبه ! بعد
از آن همه جان کندن ، برای پایان نامه اش و شب بیداری های مدام برای خواندن مطالب
درسی ، به قدری استراحت نیاز داشت ! شاید این اتفاق برایش خوب بود ! شاید حق با
مارگوت بیکل بود که می گفت : " از بخت یاری ماست شاید ! که آنچه می خواهیم یا به
دست نمی اید یا از دست می گریزد "
ملودی روی تخت غلطی زد و چشم هایش را گشود !
هنوز در اتاق بیمارستان بود و منتظر جواب سی تی اسکن ! دکتر گفته بود به احتمال
زیاد به زودی مرخص می شود .
روی تخت مقابلش زن میانسال در حالی که مجله ی پر
زرق و برقی در دست داشت ، به خواب عمیقی رفته بود ! گویا مسمومیت غذایی اش خوب شده
بود . ملودی همچنان به او نگاه می کرد ، که پرستار بخش وارد شد و به طرف زن رفت !

پرستار در کنار تخت لحظه ای متوقف شد و نام بیمار را خواند :
- خانم مونا

بعد به اطرافش نگاهی انداخت ! و ناگهان کارد بزرگی را از زیر روپوش سفیدش بیرون
کشد در قلب زن فرو کرد !
کارد وارد بدن ، زن شد و خون را به صورت پرستار بی رحم
پاشید !
ملودی با دیدن این صحنه جیغ بلندی کشید ! آن قدر بلند که گوش های خودش
را آزرد ، و کم کم دیدش را محو کرد ! سرش به درد افتاد و سکوت همه جا را گرفت !
Darkest Forest
Darkest Forest
مدیر
مدیر

ذكر تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Darkest Forest 26/8/2007, 14:14

اول سلام



من یه قسمت جا مونده رو گذاشتم flower







اینم قسمت جدید :
Darkest Forest
Darkest Forest
مدیر
مدیر

ذكر تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Darkest Forest 26/8/2007, 14:15

اول سلام



به عنوان یک دکتر ، دیدن ایست قلبی چیزی تعجب بر انگیز نیست ! اما این
مسئله هیچ وقت عادی نمی شود . هر بار درست مثل بار اول است . به جای بیمار
، قلب دکتر و پرستار با شدت بیشتر از حالت نرمال می زند و مقدار هیجان و
ترس و استرس هیچ وقت کاهش نمی یابد . این بار هم وقتی قلب امیر روشنگر
تپیدن را فراموش کردن ، همان هیجان همیشگی به دکترش دست داد ! با عجله به
الکترود های دستگاه شک چنگ زد و فریاد زد :

- شارژش کن !

پرستار هم که خودش را هنوز کاملا جمع جور نکرده بود ، با شتاب دستگاه
را تنظیم کرد . دکتر نگاهی به مانیتور ظربان قلب انداخت و الکترود ها را
بر روی نوارهای مخصوص انتقال ، که بر سینه امیر نصب شده بودند ، چسباند .
هیچ اتفاقی نیافتاد ! در حقیقت دستگاه به برق متصل نشده بود ! دکتر نعره
زد :

- لعنتی ! دستگاه لعنتی رو به برق نزدی ؟!

همه می دانند که نجات قلب یک نفر به ثانیه ها بستگی دارد . و با دستگاه
غیر آماده ....!

دکتر ناامیدانه به امیر نگاهی کرد ! چشمان بسته اش ، شور
جوانی را پشت خود پنهان کرده بودند که یواش یواش داشت از دست می رفت .
دکتر نمی دانست به خاطر مرگ یک انسان باید ناراحت باشد ، یا به علت ناکامی
شغلش که ممکن بود به ضررش تمام شود . پرستار را حتما توبیخ می کردند ، اما
او که گناهی نداشت . او ... !

در همین افکار بود که صدای اشنای دستگاه ثبت ضربان قلب به گوشش خورد ،
نگاهش از چهره امیر به مانیتور افتاد ، قلب امیر دوباره خود به خود به کار
افتاده بود !

این دیگر مسخره ترین چیز ممکن بود ، قلب این بیمار گویا مثل رادیو های آنالوگ قدیمی برای خودش قطع و وصل می شد !

دکتر دوباره به صورت بیمارش خیره شد و در کمال تعجب متوجه شد که امیر با چشمان باز به او زل زده است ! بیمارش از کما خارج شده بود !





موسی به پشتی صندلی اش تکیه داد و نگاهی به صفحه ی
مانیتور کامپیوترش انداخت که در حال جستجو بود !
به نظرش رفتارش احمقانه می آمد ، نگرانی اش بابت اینکه پیدایش کنند !
محافظه کاری اش شاید بیش از حد و بی دلیل بود . هر روز سعی می کرد تمام
راه هایی را که به او منتهی می شد پاک کند . در اینترنت به صورت نا شناس
فعالیت می کرد و دائم مراقب بود تا ردش را کسی پیدا نکند !

کم تر کسی می دانست که نابغه ی کامپیوتر و نویسنده ی برنامه ی بی نظیر پرتاب Mars
Explorer ناسا یک ایرانی است با نام مستعار موسی ! نابغه ای که بعد از یک
دوره بی نظیر در اوج بودن ، به علت فعالیت های سیاسی اش از طرف یک گروه
تروریست ، تهدید به مرگ شده بود !

و البته داستان به تهدید هم محدود نمی شد ! اما خوشبختانه اقدام بمب گذاری این گروه ، به واسطه شانس محض با شکست
مواجه شد و نابغه کامپیوتر با یک زخم عمیق روی شانه ی چپ اش زنده مانده
بود ! بعد از این داستان عکس موسی تیتر بیشتر روزنامه های آمریکا بود و
این خطر مرگش را بیشتر می کرد ! در حقیقت بعداز آن انفجار کذایی موسی حتی
یک لحظه هم آسوده نخوابیده بود ! دائم نگران بود و می ترسید ! به همین علت
هم به این شهر برف زده ی ساحلی آمده بود . به عبارت بهتر مخفی شده بود .

صفحه ی جستجویش بالاخره متوقف شد و مورد جستجو را نشان داد : "موسکو"


اين مطلب آخرين بار توسط در 28/8/2007, 23:57 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
Darkest Forest
Darkest Forest
مدیر
مدیر

ذكر تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستاني براي گفتمان - صفحة 2 Empty رد: داستاني براي گفتمان

پست من طرف Darkest Forest 26/8/2007, 14:18

j.j نوشته است:كاربسيار پسنديده اي كرديد حداقل يكي از اين فاروم ها نويسنده در مياد .khejalat



اول سلام



خواهش می شود flower



ali bamaram نوشته است:دست نازی درد نکینه


من داستانو خوندم قشنگ بود هر چند یوخده چرنیاتش زیاد بود اما موضوع جالبی داشت


خدا کنه مثل فیلم های ایرانی آخرش عروسی نباشه یا مثلا آخرش حداقل خوب تموم بشه


یه چیزی هم که این سعید اسکاری فدش از منم کوتاه تره اونوقت چطور کلاغی فکر کرده این قد بلند و خوش هیکله من موندم ....

بله دست نازخاتون جان درد نکنه flower

ممنون flower

آخرش ....... تموم می شه WinkEvil or Very Madkhejalatflower

حرفی برای گفتن ندارم ، با وکیلم صحبت کنید khejalatflower
Darkest Forest
Darkest Forest
مدیر
مدیر

ذكر تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 2 از 10 الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد