پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
2 مشترك
صفحه 1 از 1
پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمیافتد.
استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟
يکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگيرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان میکنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمیگيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار میشويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش میآيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمیافتد.
استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟
يکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگيرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان میکنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمیگيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار میشويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش میآيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است
اين مطلب آخرين بار توسط در 24/6/2007, 05:22 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
معلّم يک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهايى که از آنها بدشان میآيد، سيبزمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
فردا بچهها با کيسههاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ٥ سيبزمينى بود. معلّم به بچهها گفت تا يک هفته هر کجا که میروند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيبزمينیهاى گنديده. به علاوه، آنهايى که سيبزمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلّم از بچهها پرسيد: «از اين که سيبزمينیها را با خود يک هفته حمل میکرديد چه احساسى داشتيد؟» بچهها از اين که مجبور بودند سيبزمينیهاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدمهايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه میداريد و همه جا با خود میبريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنيد. حالا که شما بوى بد سيبزمينیها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور میخواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»
نتيجه اخلاقى داستان
کينه هر کسى را که به دل داريد بيرون بريزيد وگرنه بايد آن را تا آخر عمر با خود حمل کنيد. بخشيدن ديگران بهترين کارى است که میتوانيد بکنيد. ديگران را دوست بداريد حتى اگر آنها شما را دوست نداشته باشند.
فردا بچهها با کيسههاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ٥ سيبزمينى بود. معلّم به بچهها گفت تا يک هفته هر کجا که میروند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيبزمينیهاى گنديده. به علاوه، آنهايى که سيبزمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلّم از بچهها پرسيد: «از اين که سيبزمينیها را با خود يک هفته حمل میکرديد چه احساسى داشتيد؟» بچهها از اين که مجبور بودند سيبزمينیهاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدمهايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه میداريد و همه جا با خود میبريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنيد. حالا که شما بوى بد سيبزمينیها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور میخواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»
نتيجه اخلاقى داستان
کينه هر کسى را که به دل داريد بيرون بريزيد وگرنه بايد آن را تا آخر عمر با خود حمل کنيد. بخشيدن ديگران بهترين کارى است که میتوانيد بکنيد. ديگران را دوست بداريد حتى اگر آنها شما را دوست نداشته باشند.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
نامه اي به پدر!
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
خداوند ازلی
پیر طریقت گفت: الهی آن را که نخواستی چون آید؟ و او را که نخواندی کی آید؟ نا خوانده را جواب چیست؟ و نا کشته را از آب چیست؟
تلخ را چه سودگرش آب خورش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کش بو ی گل در کنار است؟ آری نسب، نسب تقوی است و خویشی، خویشی دین .
الهی، همه ی عالم تو را می خواهند،کار آن دارد تا تو را کرا خواهی؟ بناز کسی که تو او را خواهی، که اگر برگردد تو او را در راهی.
ای جوانمرد، آن را که خواست در ازل خواست و آن را که نواخت در ازل نواخت ، کارها در ازل کرده و امروز کرده می نماید، سخن ها در ازل فرموده و امروز فرموده می شنواند، خلعت ها در ازل دوخته و امروز می رستاند « کل یوم هو فی شان».
«کشف الاسرار و عده الابرار» ، رشیدالدین میبدی
پیر طریقت گفت: الهی آن را که نخواستی چون آید؟ و او را که نخواندی کی آید؟ نا خوانده را جواب چیست؟ و نا کشته را از آب چیست؟
تلخ را چه سودگرش آب خورش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کش بو ی گل در کنار است؟ آری نسب، نسب تقوی است و خویشی، خویشی دین .
الهی، همه ی عالم تو را می خواهند،کار آن دارد تا تو را کرا خواهی؟ بناز کسی که تو او را خواهی، که اگر برگردد تو او را در راهی.
ای جوانمرد، آن را که خواست در ازل خواست و آن را که نواخت در ازل نواخت ، کارها در ازل کرده و امروز کرده می نماید، سخن ها در ازل فرموده و امروز فرموده می شنواند، خلعت ها در ازل دوخته و امروز می رستاند « کل یوم هو فی شان».
«کشف الاسرار و عده الابرار» ، رشیدالدین میبدی
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
منشا بت پرستی
شیث فرزند«ملحا» پس از 45 سال دعوت مردم به راه حق به نبوت رسید. او پیرو راه حضرت آدم بود و بعد از آن 270 سال دیگر به دعوت و راهنمایی خود ادامه داد. پس از مرگش مردم به تدریج آنچه را که آموخته بودند به فراموشی سپردند و در راه نادانی و جهل گام برداشتند.
سالها گذشت و میل ذاتی انسان به دین و عبادت،او را بیدار کرد ولی چراغ راهنمایی برای روشن کردن راه نبود. به هر حال طبع جستجوگر انسان او را به حرکت واداشت و او در این جستجوی کورکورانه به غارها و دیوارها و آثار و تصاویری از گذشتگان(آدم وفرزندانش)،رسید و پنداشت که میتواند آن تصاویر و تمثیل ها را عبادت کند،پس هر کس برای خود صورت و بتی از سنگ و چوب و یا زر و سیم ساخت و شروع به عبادت و پرستش آنها کرد. و این چنین بت پرستی در جهان و تاریخ بشر آغاز شد و سیصد سال بدین منوال گذشت، هر نسلی که آمد بدون آنکه از منشا پیدایش بت ها چیزی بدانند ناآگاهانه از اجداد خود پیروی کردند . آنگاه خداوند در این سردرگمی انسان ها ، پیامبران دیگری فرستاد.
شیث فرزند«ملحا» پس از 45 سال دعوت مردم به راه حق به نبوت رسید. او پیرو راه حضرت آدم بود و بعد از آن 270 سال دیگر به دعوت و راهنمایی خود ادامه داد. پس از مرگش مردم به تدریج آنچه را که آموخته بودند به فراموشی سپردند و در راه نادانی و جهل گام برداشتند.
سالها گذشت و میل ذاتی انسان به دین و عبادت،او را بیدار کرد ولی چراغ راهنمایی برای روشن کردن راه نبود. به هر حال طبع جستجوگر انسان او را به حرکت واداشت و او در این جستجوی کورکورانه به غارها و دیوارها و آثار و تصاویری از گذشتگان(آدم وفرزندانش)،رسید و پنداشت که میتواند آن تصاویر و تمثیل ها را عبادت کند،پس هر کس برای خود صورت و بتی از سنگ و چوب و یا زر و سیم ساخت و شروع به عبادت و پرستش آنها کرد. و این چنین بت پرستی در جهان و تاریخ بشر آغاز شد و سیصد سال بدین منوال گذشت، هر نسلی که آمد بدون آنکه از منشا پیدایش بت ها چیزی بدانند ناآگاهانه از اجداد خود پیروی کردند . آنگاه خداوند در این سردرگمی انسان ها ، پیامبران دیگری فرستاد.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
یکی هم تویی
خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می گفت که کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانه ارزن،یک دانه شیخ بوسعید است باقی منم. مرید از آن شیخ بوسعید آن جا حاضر بود ، از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش شیخ آمد و آن چه از خواجه امام مظفر شنیده بود ، با شیخ شکایت کرد. شیخ گفت: برو و خواجه امام مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ چیز نیستم.
خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می گفت که کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانه ارزن،یک دانه شیخ بوسعید است باقی منم. مرید از آن شیخ بوسعید آن جا حاضر بود ، از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش شیخ آمد و آن چه از خواجه امام مظفر شنیده بود ، با شیخ شکایت کرد. شیخ گفت: برو و خواجه امام مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ چیز نیستم.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
مراقب افكارت باش كه گفتارت مي شود. مراقب گفتارت باش كه رفتارت مي شود. مراقب رفتارت باش كه عادت ني شود. مراقب عاداتت باش كه شخصيتت مي شود. مراقب شخصيتت باش كه سرنوشتت مي شود.
امام علي (ع)
امام علي (ع)
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
امروز چند بار اشتباه کردم؟
ميدانم هيچ صندوقچهاي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تكتك كلمههاي دفتر خاطراتم را ميداني...
ميدانم هيچ صندوقچهاي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تكتك كلمههاي دفتر خاطراتم را ميداني...
حتي اگر تمام پنجرهها را ببندم، حتي اگر تمام پردهها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني. حتي اگر تمام پنجرهها را ببندم، حتي اگر تمام پردهها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني كه نشستهام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه ميرود. تو هر شب خوابهاي مرا تماشا ميكني، آرزوهايم را ميشمري و خيالهايم را اندازه ميگيري.
تو ميداني امروز چند بار اشتباه كردهام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو ميداني من چند شنبه خواهم مُرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي.
تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
تو ميداني، تو بسيار ميداني...
خدايا ميخواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خواندهاي... پس منتظر ميمانم تا جوابم را فرشتهاي برايم بياورد.
تو ميداني امروز چند بار اشتباه كردهام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو ميداني من چند شنبه خواهم مُرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي.
تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
تو ميداني، تو بسيار ميداني...
خدايا ميخواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خواندهاي... پس منتظر ميمانم تا جوابم را فرشتهاي برايم بياورد.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
مولانا ، دور و غريب در دوربين غير ايراني
خبر كوتاه بود و جانسوز. هشدار بود و پر از افسوس. آنچه ايراني است، نصيب ديگران شده است. آنچه ما داريم و داشتهايم، حالا چرب لقمه نمكسود سفره سوداي ديگري شده است.
نامش، عرفانش، ديوانش و اصالتش به غارت رفته و اين روزها هم نوبت به بهرهبرداريهاي سودآور فرهنگي از او رسيده است.
غريبه نيست. دور نيست. ميشناسياش. ميخوانياش. مينامياش. اما همه او نصيب غير ايرانيان شده است. شايد ما براي او نقش «ديو» و «دد» را داشتهايم و او از ما «ملول» گشته است.
از «مولانا» سخن ميگويم . او كه عشق و عرفانش همه از جنس نور است و حكمت. او كه از جنس ني و نجواست و در قمار عاشقانهاي، بيآن كه بخواهد و بداند پيروز ميدان است يا كه نه، طريق «شمس» گرفت و تن را و روح را آزاد كرد.
او دروغ نيست، غريبه نيست. ما خود دوراش كردهايم. غريبه شناختيمش و حالا غفلتهاي مداوم،چنان چشمبندهاي تيره بر ديدگانمان گذاشته كه در همسايگي ما، كساني كه او را با همه چيزش از آن خود كردهاند، ميخواهند فيلم سينمايي حكيم جلالالدين رومي را بسازند.
روزنامه مليّت تركيه، از ساخت اين فيلم با مشاركت و مشورت تعدادي از فيلمنامه نويسان و كارگردانان خارجي خبر داده و شهرداري شهر «اونيل» تركيه، اكنون در تدارك مقدمات كار اين پروژه است.
پس اينچنين ما خود، مولانا را از خود دور كرده و اجازه دادهايم همانطور كه كشورهاي همسايه ديگر نوروز را مال خود كنند، ناصرخسرو، زرتشت و نظامي گنجوي را در تنپوشي غير ايراني ، مطرح و صدها همايش و بزرگداشت برپا كنند، اكنون مولانا را از ما بگيرند.
درك اين واقعيت تلخ مزاجآلود، غريب نيست. به قونيه كه سفر كنيد، افتخار مردمش مقبرهاي است كه از او ساختهاند و بهرههايي كه هر سال، زيارت حضرتش برايشان فراهم آورده است.
فروشگاههاي قونيه، همه چيزشان با تصوير او و استفاده از روايت زندگي اش همراه است؛ كبريت با تصوير مولانا، بشقابهاي تزييني و كاشيهاي رنگ و لعاب داده شده با چهره مولانا و مقبره و مراسم سماء.
تبرك و تصدق وجود پربركت مولانا، هر سال صدها هزار نفر از علاقهمندان از سراسر جهان به قونيه ميروند و ايرانيان از جمله اين مشتاقان هستند و عكسها ميگيرند و بحثها ميكنند كه مولانا ايراني است و تار و پودش همه از اين سرزمين است. همه اين گفتهها و بحثها، اين سو كه ميرسد، به اوج نميرسد.
اگرچه مسئولان دستگاههاي فرهنگي اينها را ميشنوند و ميخوانند و انگشت افسوس بر زبان ميكشند! اما چه سود. دريغ از حركتي كه هويت به ترفند از دست رفته را زنده كند. شايد اميد چنداني نميتوان و نبايد از حركتهاي دولتي داشت، چه اين كه اگر قرار بود حرکتي شود، هويت و مفاخر ايراني ما اينچنين از ريشه جدا نمي شد.از نويسندگان، هنرمندان، فيلمنامهنويسان و كارگردانان سينما و تلويزيون اما ميشود توقع داشت تا به جاي صرف هزينههاي كلان و گاه بيهوده، نوشتن كتابهاي سفارشي و بازاري، نگارش فيلمنامههاي تهي از معنا و در راستاي تحميق جامعه و ساخت فيلمهاي پر از مضحكه و تماما عوامپسند، قلمشان را و دوربينشان را براي توليدات فرهنگي ناب به كار گيرند و هويتمان را پاس بدارند.
مولانا يك بهانه است. بايد زندگي مفاخر ايران زمين را هدف گرفت. بايد هويت ايراني _ اسلامي را سرلوحه كار قرار داد. بايد از ريشههايمان حفاظت كنيم. شايد اين خواب زمستاني را پاياني باشد.
خبر كوتاه بود و جانسوز. هشدار بود و پر از افسوس. آنچه ايراني است، نصيب ديگران شده است. آنچه ما داريم و داشتهايم، حالا چرب لقمه نمكسود سفره سوداي ديگري شده است.
نامش، عرفانش، ديوانش و اصالتش به غارت رفته و اين روزها هم نوبت به بهرهبرداريهاي سودآور فرهنگي از او رسيده است.
غريبه نيست. دور نيست. ميشناسياش. ميخوانياش. مينامياش. اما همه او نصيب غير ايرانيان شده است. شايد ما براي او نقش «ديو» و «دد» را داشتهايم و او از ما «ملول» گشته است.
از «مولانا» سخن ميگويم . او كه عشق و عرفانش همه از جنس نور است و حكمت. او كه از جنس ني و نجواست و در قمار عاشقانهاي، بيآن كه بخواهد و بداند پيروز ميدان است يا كه نه، طريق «شمس» گرفت و تن را و روح را آزاد كرد.
او دروغ نيست، غريبه نيست. ما خود دوراش كردهايم. غريبه شناختيمش و حالا غفلتهاي مداوم،چنان چشمبندهاي تيره بر ديدگانمان گذاشته كه در همسايگي ما، كساني كه او را با همه چيزش از آن خود كردهاند، ميخواهند فيلم سينمايي حكيم جلالالدين رومي را بسازند.
روزنامه مليّت تركيه، از ساخت اين فيلم با مشاركت و مشورت تعدادي از فيلمنامه نويسان و كارگردانان خارجي خبر داده و شهرداري شهر «اونيل» تركيه، اكنون در تدارك مقدمات كار اين پروژه است.
پس اينچنين ما خود، مولانا را از خود دور كرده و اجازه دادهايم همانطور كه كشورهاي همسايه ديگر نوروز را مال خود كنند، ناصرخسرو، زرتشت و نظامي گنجوي را در تنپوشي غير ايراني ، مطرح و صدها همايش و بزرگداشت برپا كنند، اكنون مولانا را از ما بگيرند.
درك اين واقعيت تلخ مزاجآلود، غريب نيست. به قونيه كه سفر كنيد، افتخار مردمش مقبرهاي است كه از او ساختهاند و بهرههايي كه هر سال، زيارت حضرتش برايشان فراهم آورده است.
فروشگاههاي قونيه، همه چيزشان با تصوير او و استفاده از روايت زندگي اش همراه است؛ كبريت با تصوير مولانا، بشقابهاي تزييني و كاشيهاي رنگ و لعاب داده شده با چهره مولانا و مقبره و مراسم سماء.
تبرك و تصدق وجود پربركت مولانا، هر سال صدها هزار نفر از علاقهمندان از سراسر جهان به قونيه ميروند و ايرانيان از جمله اين مشتاقان هستند و عكسها ميگيرند و بحثها ميكنند كه مولانا ايراني است و تار و پودش همه از اين سرزمين است. همه اين گفتهها و بحثها، اين سو كه ميرسد، به اوج نميرسد.
اگرچه مسئولان دستگاههاي فرهنگي اينها را ميشنوند و ميخوانند و انگشت افسوس بر زبان ميكشند! اما چه سود. دريغ از حركتي كه هويت به ترفند از دست رفته را زنده كند. شايد اميد چنداني نميتوان و نبايد از حركتهاي دولتي داشت، چه اين كه اگر قرار بود حرکتي شود، هويت و مفاخر ايراني ما اينچنين از ريشه جدا نمي شد.از نويسندگان، هنرمندان، فيلمنامهنويسان و كارگردانان سينما و تلويزيون اما ميشود توقع داشت تا به جاي صرف هزينههاي كلان و گاه بيهوده، نوشتن كتابهاي سفارشي و بازاري، نگارش فيلمنامههاي تهي از معنا و در راستاي تحميق جامعه و ساخت فيلمهاي پر از مضحكه و تماما عوامپسند، قلمشان را و دوربينشان را براي توليدات فرهنگي ناب به كار گيرند و هويتمان را پاس بدارند.
مولانا يك بهانه است. بايد زندگي مفاخر ايران زمين را هدف گرفت. بايد هويت ايراني _ اسلامي را سرلوحه كار قرار داد. بايد از ريشههايمان حفاظت كنيم. شايد اين خواب زمستاني را پاياني باشد.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
يك كوله پشتي پر از شعر
در حياط ما را / غروب، يك نفر زد/ و حرف تازه اي از/ طلوع يك سفر زد/ دوباره اشك و ماتم/ دوباره ختم و خرما/ كسي دوباره كم شد/ از اهل كوچه ما/[
در حياط ما را / غروب، يك نفر زد/ و حرف تازه اي از/ طلوع يك سفر زد/ دوباره اشك و ماتم/ دوباره ختم و خرما/ كسي دوباره كم شد/ از اهل كوچه ما/[
نگاهي به مجموعه شعر «كوله پشتي ات كجاست؟» سروده عرفان نظرآهاري
***
راستي! چند بار به فكر
شعر گفتن افتاده اي؟
آيا اولين شعرهايت را هنوز داري؟
موضوع شعرهايت را به ياد داري؟
شعرهايت كوتاه بودند يا بلند؟ وزن و قافيه داشتند يا نه؟ الان هم آيا با شعر گفتن ميانه اي داري؟
با شعر خواندن چه طور؟
هيچ كس نيست كه از زمان كودكي اش، شعري را به ياد نداشته باشد. همه ما چه در دوران كودكي و چه در نوجواني و جواني- دست كم- يك بار به اين فكر افتاده ايم كه شعري بنويسيم. حتماً شما هم دلتان مي خواهد كه شعر بنويسيد. در همين نشریه «دوچرخه»، شعرهاي زيبايي از نوجوانان چاپ مي شود.
***
عرفان نظرآهاري هم در كتاب «كوله پشتي ات كجاست؟» از نوجواني و نوجوانان مي گويد:
اي تمام روزها! / روزهاي قيمتي!/ روزهاي رنگ رنگ!/ سبز و سرخ و صورتي/.
مثل برق و مثل باد/ مثل هرچه تند و تيز/ مي رويد و بعد از آن/ رد پاي هيچ چيز/.
مي رويد و پشت سر/ شنبه ها و جمعه هاست/ حيف شد، تمام شد/ پارسال من كجاست/.
هر كجا كه مي رسيد/
قيل و قال مي شود/ مي رويد و اسمتان/ ماه و سال مي شود/ روزهاي خردسال!/ هفته هاي نوجوان!/ قرن هاي پيرمرد!/ تا كجا دوان دوان؟/.
***
نوجواني، دوراني سرشار از كشف و حيراني و سرشار از احساسات ضد و نقيض و لبريز از برخوردهاي تازه با اشياء است. شعر و آفرينش هاي هنري و ادبي در حقيقت چيزي نيست مگر بازتاب كشف دوباره جهان هستي و انعكاس اين كشف از ذهن به زبان:
در حياط ما را / غروب، يك نفر زد/ و حرف تازه اي از/ طلوع يك سفر زد/.
دوباره اشك و ماتم/ دوباره ختم و خرما/ كسي دوباره كم شد/ از اهل كوچه ما/ و عكس تازه اي باز/ نشست روي ديوار/ نگاه كن به عكسش/ براي آخرين بار/ نگاه كن به عكس ات/ براي آخرين بار / كه روز بعد شايد/ نشست روي ديوار/.
در اين شعر كوتاه، با آن كه فضايي سرد و غمگين دارد، از حقيقت و واقعيتي آشنا به نام «مرگ» صحبت مي شود. شاعر، مردن را «طلوع يك سفر» مي داند.
***
شاعر، در كتاب «كوله پشتي ات كجاست»، سعي كرده نشان بدهد كه با زمانه خودش آشناست و پا به پاي آن حركت مي كند. زباني كه شاعر به وسيله آن، ذهن خود را بر روي كاغذ مي ريزد، زباني نو و امروزي است:
«دلم بد جور تنگ است/ دلم را زير و رو كن/ ببين روحم چروك است/ خودت آن را اتو كن/»
«اخم هاي زور زوركي/ قهرهاي بادبادكي/ آشتي بي مقدمه/ خنده هاي زور زوركي/»
***
در تمام اين شعرها با واژه ها و اصطلاحات روز مره فراواني روبه رو مي شويم: «با يكي دو جمله قشنگ/ ديو قهر، دور مي شود/ سور وسات آشتي كنان/ زود جفت و جور مي شود/ توچه خوب وصله مي كني/ روح نخ نما و پاره را/ كوك مي زني به آسمان/ ماه و دگمه ستاره را/»
شاعر در قطعه هاي بالا، با تركيب هاي (سور و سات- جفت و جور- نخ نما و كوك زدن و...) زبان خود را به مخاطبان امروزي اش، نزديك كرده است. نظر آهاري در يكي از شعرهاي اين كتاب، با نام بردن از قصه ها و شخصيت هاي داستاني، مخاطبان خود را به دنياي قصه ها و افسانه هاي آشنا مي برد:
«اينجا «علي بابا» غريبه ست/ اينجا «عمو نوروز» تنهاست/ طفلك «ننه سرماي» قصه/ در چشم هايش غصه پيداست/.
دنياي ما پر بود از شور/ از قصه شنگول و منگول/ از بزبزقندي كه جنگيد/ با گرگ ها با گله غول/.
مرغي كه تخمي از طلا داشت/ آن جوجه هاي پرحنايي/ يك قسمت از دنياي ما بود/ بزهاي زنگوله طلايي .
شاعر در بعضي شعرها با حذف كردن فعل جمله ها و آوردن تصاوير تازه به شعرهايش تازگي بخشيده است:
خانه هاي تنگ و نقلي/ كوچه هاي مهرباني/ پنجره، سرشار از گل/ بوي خوب شمعداني/ پيرزن با غصه هايش/ قل و قل يك سماور/ يك گليم پاره پاره/ يك كلون خسته بر در/ پيرمرد و گيوه دوزي/ كنج تاريك مغازه/ چشم بي سو، سوزن و نخ/ آخ دستش! زخم تازه/ يك دكان جنس عتيقه/ آينه، سرخاب، سرمه/ دست بند اصل نقره/ روسري، منجوق، ترمه/ يك تنور و مردم ده/ بوي نان، بوي كلوچه/ باز زن هاي محله/ آش نذري توي كوچه/ عكس هاي يادگاري/ خاطرات خوب يك ده/ مي روم، جا مانده اما/ جنگل و ماسوله و مه/ .
در پايان، دو پاره از شعر «كوله پشتي ات كجاست» را با هم مي خوانيم، بقيه اين شعر و شعرهاي ديگر اين كتاب را خودتان بخوانيد.
كوله پشتي ات كجاست؟/ كفش كوه و كيسه خواب/ بادگير و قمقمه/ يك كمي غذا و آب/ راه خاك، خستگي/ دره، تنگه، چشمه، رود/ قله، آرزو، اميد/ سنگ و صخره و صعود.
***
راستي! چند بار به فكر
شعر گفتن افتاده اي؟
آيا اولين شعرهايت را هنوز داري؟
موضوع شعرهايت را به ياد داري؟
شعرهايت كوتاه بودند يا بلند؟ وزن و قافيه داشتند يا نه؟ الان هم آيا با شعر گفتن ميانه اي داري؟
با شعر خواندن چه طور؟
هيچ كس نيست كه از زمان كودكي اش، شعري را به ياد نداشته باشد. همه ما چه در دوران كودكي و چه در نوجواني و جواني- دست كم- يك بار به اين فكر افتاده ايم كه شعري بنويسيم. حتماً شما هم دلتان مي خواهد كه شعر بنويسيد. در همين نشریه «دوچرخه»، شعرهاي زيبايي از نوجوانان چاپ مي شود.
***
عرفان نظرآهاري هم در كتاب «كوله پشتي ات كجاست؟» از نوجواني و نوجوانان مي گويد:
اي تمام روزها! / روزهاي قيمتي!/ روزهاي رنگ رنگ!/ سبز و سرخ و صورتي/.
مثل برق و مثل باد/ مثل هرچه تند و تيز/ مي رويد و بعد از آن/ رد پاي هيچ چيز/.
مي رويد و پشت سر/ شنبه ها و جمعه هاست/ حيف شد، تمام شد/ پارسال من كجاست/.
هر كجا كه مي رسيد/
قيل و قال مي شود/ مي رويد و اسمتان/ ماه و سال مي شود/ روزهاي خردسال!/ هفته هاي نوجوان!/ قرن هاي پيرمرد!/ تا كجا دوان دوان؟/.
***
نوجواني، دوراني سرشار از كشف و حيراني و سرشار از احساسات ضد و نقيض و لبريز از برخوردهاي تازه با اشياء است. شعر و آفرينش هاي هنري و ادبي در حقيقت چيزي نيست مگر بازتاب كشف دوباره جهان هستي و انعكاس اين كشف از ذهن به زبان:
در حياط ما را / غروب، يك نفر زد/ و حرف تازه اي از/ طلوع يك سفر زد/.
دوباره اشك و ماتم/ دوباره ختم و خرما/ كسي دوباره كم شد/ از اهل كوچه ما/ و عكس تازه اي باز/ نشست روي ديوار/ نگاه كن به عكسش/ براي آخرين بار/ نگاه كن به عكس ات/ براي آخرين بار / كه روز بعد شايد/ نشست روي ديوار/.
در اين شعر كوتاه، با آن كه فضايي سرد و غمگين دارد، از حقيقت و واقعيتي آشنا به نام «مرگ» صحبت مي شود. شاعر، مردن را «طلوع يك سفر» مي داند.
***
شاعر، در كتاب «كوله پشتي ات كجاست»، سعي كرده نشان بدهد كه با زمانه خودش آشناست و پا به پاي آن حركت مي كند. زباني كه شاعر به وسيله آن، ذهن خود را بر روي كاغذ مي ريزد، زباني نو و امروزي است:
«دلم بد جور تنگ است/ دلم را زير و رو كن/ ببين روحم چروك است/ خودت آن را اتو كن/»
«اخم هاي زور زوركي/ قهرهاي بادبادكي/ آشتي بي مقدمه/ خنده هاي زور زوركي/»
***
در تمام اين شعرها با واژه ها و اصطلاحات روز مره فراواني روبه رو مي شويم: «با يكي دو جمله قشنگ/ ديو قهر، دور مي شود/ سور وسات آشتي كنان/ زود جفت و جور مي شود/ توچه خوب وصله مي كني/ روح نخ نما و پاره را/ كوك مي زني به آسمان/ ماه و دگمه ستاره را/»
شاعر در قطعه هاي بالا، با تركيب هاي (سور و سات- جفت و جور- نخ نما و كوك زدن و...) زبان خود را به مخاطبان امروزي اش، نزديك كرده است. نظر آهاري در يكي از شعرهاي اين كتاب، با نام بردن از قصه ها و شخصيت هاي داستاني، مخاطبان خود را به دنياي قصه ها و افسانه هاي آشنا مي برد:
«اينجا «علي بابا» غريبه ست/ اينجا «عمو نوروز» تنهاست/ طفلك «ننه سرماي» قصه/ در چشم هايش غصه پيداست/.
دنياي ما پر بود از شور/ از قصه شنگول و منگول/ از بزبزقندي كه جنگيد/ با گرگ ها با گله غول/.
مرغي كه تخمي از طلا داشت/ آن جوجه هاي پرحنايي/ يك قسمت از دنياي ما بود/ بزهاي زنگوله طلايي .
شاعر در بعضي شعرها با حذف كردن فعل جمله ها و آوردن تصاوير تازه به شعرهايش تازگي بخشيده است:
خانه هاي تنگ و نقلي/ كوچه هاي مهرباني/ پنجره، سرشار از گل/ بوي خوب شمعداني/ پيرزن با غصه هايش/ قل و قل يك سماور/ يك گليم پاره پاره/ يك كلون خسته بر در/ پيرمرد و گيوه دوزي/ كنج تاريك مغازه/ چشم بي سو، سوزن و نخ/ آخ دستش! زخم تازه/ يك دكان جنس عتيقه/ آينه، سرخاب، سرمه/ دست بند اصل نقره/ روسري، منجوق، ترمه/ يك تنور و مردم ده/ بوي نان، بوي كلوچه/ باز زن هاي محله/ آش نذري توي كوچه/ عكس هاي يادگاري/ خاطرات خوب يك ده/ مي روم، جا مانده اما/ جنگل و ماسوله و مه/ .
در پايان، دو پاره از شعر «كوله پشتي ات كجاست» را با هم مي خوانيم، بقيه اين شعر و شعرهاي ديگر اين كتاب را خودتان بخوانيد.
كوله پشتي ات كجاست؟/ كفش كوه و كيسه خواب/ بادگير و قمقمه/ يك كمي غذا و آب/ راه خاك، خستگي/ دره، تنگه، چشمه، رود/ قله، آرزو، اميد/ سنگ و صخره و صعود.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
قالي بزرگي است، زندگي
هر هزار سال يك بار فرشتهها قالي جهان را در هفت آسمان ميتكانند، تا گرد و خاك هزار سالهاش بريزد و هر بار با خود ميگويند: اين نيست قالياي كه قرار بود انسان ببافد، اين فرش فاجعه است ...
با زمينه سرخ خون و حاشيههاي كبود معصيت، با طرحهاي گناه و نقش برجستههاي ستم.
فرشتهها گريه ميكنند و قالي آدم را ميتكانند و دوباره با اندوه بر زمين پهنش ميكنند.
رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش. قالي بزرگي است زندگي كه تو ميبافي و من ميبافم و او ميبافد. همه بافندهايم. ميبافيم و نقش ميزنيم، ميبافيم و رج به رج بالا ميبريم، ميبافيم و ميگستريم.
دار اين جهان را خدا برپا كرد. و خدا بود كه فرمود: ببافيد، و آدم نخستين گره را بر پود زندگي زد.
و هر كه آمد، گرهاي تازه زد و رنگي ريخت و طرحي بافت. و چنين شد كه قالي آدمي رنگرنگ شد. آميزهاي از زيبا و نازيبا. سايه روشني از گناه و صواب.
گره تو هم بر اين قالي خواهد ماند. طرح و نقشت نيز. و هزارها سال بعد، آدميان بر فرشي خواهند زيست كه گوشهاي از آن را تو بافتهاي.
كاش گوشهاي را كه سهم توست، زيباتر ببافي.
عرفان نظرآهاري
هر هزار سال يك بار فرشتهها قالي جهان را در هفت آسمان ميتكانند، تا گرد و خاك هزار سالهاش بريزد و هر بار با خود ميگويند: اين نيست قالياي كه قرار بود انسان ببافد، اين فرش فاجعه است ...
با زمينه سرخ خون و حاشيههاي كبود معصيت، با طرحهاي گناه و نقش برجستههاي ستم.
فرشتهها گريه ميكنند و قالي آدم را ميتكانند و دوباره با اندوه بر زمين پهنش ميكنند.
رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش. قالي بزرگي است زندگي كه تو ميبافي و من ميبافم و او ميبافد. همه بافندهايم. ميبافيم و نقش ميزنيم، ميبافيم و رج به رج بالا ميبريم، ميبافيم و ميگستريم.
دار اين جهان را خدا برپا كرد. و خدا بود كه فرمود: ببافيد، و آدم نخستين گره را بر پود زندگي زد.
و هر كه آمد، گرهاي تازه زد و رنگي ريخت و طرحي بافت. و چنين شد كه قالي آدمي رنگرنگ شد. آميزهاي از زيبا و نازيبا. سايه روشني از گناه و صواب.
گره تو هم بر اين قالي خواهد ماند. طرح و نقشت نيز. و هزارها سال بعد، آدميان بر فرشي خواهند زيست كه گوشهاي از آن را تو بافتهاي.
كاش گوشهاي را كه سهم توست، زيباتر ببافي.
عرفان نظرآهاري
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
j.j نوشته است:نامه اي به پدر!
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
.
اگه درست یادم باشه این پند گران مایه رو تو یه وبلاگ خوندم .که لینکش تو گزاره بود.
خیلی زحمت کشیدی.ولی اگه لینک مطالبی که گزاشتی .بود.استفاده بهتری از مطالب می شد
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
دوست گرامی سلام با تشکر از حسن نیت شما معروض می دارم که شما اگر در گوگل باهمبن عنوان " نامه ای به پدر " جسنجو کنید این رقم رو در سایت ها و وبلاگ های متفاوت بدست میارید Results 1 - 10 of about 1,090 for "نامه اي به پدر. (0.28 seconds)
بنابراین با توجه به فراوانی درج همین روایت در سایت ها و بلاگ های متفاوت شایسته نیست که به نام یک سایت یا وبلاگ ثبت بشه و اگر به عنوان تاپیک نظر بیاندازید متوجه میشید که این حرفها هیچ کدام از من نیست و به نام من هم ثبت نمیشه
بنابراین با توجه به فراوانی درج همین روایت در سایت ها و بلاگ های متفاوت شایسته نیست که به نام یک سایت یا وبلاگ ثبت بشه و اگر به عنوان تاپیک نظر بیاندازید متوجه میشید که این حرفها هیچ کدام از من نیست و به نام من هم ثبت نمیشه
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
نوآوری یك دانش آموز سومری
نوشتهای كه در پی میآید گزارش یك دانشآموز سومری از زندگی روزانهی خود است. این نوشته كه به 2500 سال پیش از میلاد باز میگردد، به ما نشان میدهد كه شاگرد سومری برای كارهای "ناپسند" خود در مدرسه تازیانه میخورد و سرانجام چارهای برای این دشواری پیدا میكند. نوشته چنین آغاز میشود:
ای دانشآموز، از كودكی به كجا رفتهای؟
به مدرسه رفتهام.
در مدرسه چه كردهای؟
لوحم را خواندم، آن را نوشتم و به پایان رساندم. سپس خطهای نوشته شده برای من آماده شدند و پس از ظهر، نسخههایی كه با دست نوشتم جلوی من گذاشتند.
پس از مدرسه به خانه رفتم. به درون رفتم. پدرم آن جا نشسته بود. از دستنوشتههایم با پدرم سختن گفتم. سپس لوح را بر او خواندم و پدرم خرسند شد و به راستی از او مهربانی دیدم.
من تشنهام، آبی به من دهید. گرسنهام، نانی به من دهید. پاهایم را بشویید. بسترم را پهن كنید. میخواهم بخوابم. پگاه مرا بیدار كنید. نباید دیر برسم و گرنه آموزگار مرا تازیانه میزند.
هنگام پگاه برخاستم. مادرم را دیدم و به او گفتم: ناهارم را به من بدهید. میخواهم به مدرسه بروم. مادرم دو قرص نان به من داد. به مدرسه رفتم.
در مدرسه مبصر به من گفت: چرا دیر كردی؟ من ترسیدم. قلبم به تندی میزد. پیش از آمدن آموزگار وارد شدم. برجای خود نشستم. پدر مدرسهام لوح را برایم خواند و گفت: ... را جا انداختی. تازیانهام زد.
آن كه مسوول سرمشق بود، گفت: هنگامی كه من این جا نبودم، چرا از جایت بلند شدی؟ تازیانهام زد.
دربان گفت:خط شما خوب نیست. تازیانهام زد.
(دانش آموز در این جا حس میكند به كمك نیاز دارد و از پدرش میخواهد آموزگار را به شام دعوت كند. پدرش چنین میكند. آموزگار را برای شام و سپاسگذاری به خانه دعوت میكنند و پذیرایی میكنند و هدیه میدهند. اكنون آموزگار به دانش آموز چنین میگوید.)
مرد جوان چون سخنم را فراموش نكردهای و آنها را در نظر داشتهای، امید آن كه به اوج هنر نویسندگی دستیابی و به انجام آن پیروز و كامیاب شوی.
از آن جا كه مرا چیزی دادی كه به دادن آن به هیچ روی مجبور نبودی، هدیهای به من دادی كه بیش از درآمدم بود و مرا سخت بزرگ داشتی، امید است "نیداها"، ملكهی حافظ خدایان، نگهبان تو باشد.
امید آن كه او به نی خوشتراش تو نظر مطلوب كند.
امید كه او همهی دیوان را از دست نوشتههای تو دور كند.
در میان برادرانت، رهبری كنی
در میان همگنانت، سروری كنی
امید آن كه در میان همكلاسانت، به بلندترین جایگاه دست یابی.
منبع:
اشپیل فوگل جكسن، تمدن مغرب زمین، ترجمه محمدحسین آریا، امیركبیر، تهران، 1380
نوشتهای كه در پی میآید گزارش یك دانشآموز سومری از زندگی روزانهی خود است. این نوشته كه به 2500 سال پیش از میلاد باز میگردد، به ما نشان میدهد كه شاگرد سومری برای كارهای "ناپسند" خود در مدرسه تازیانه میخورد و سرانجام چارهای برای این دشواری پیدا میكند. نوشته چنین آغاز میشود:
ای دانشآموز، از كودكی به كجا رفتهای؟
به مدرسه رفتهام.
در مدرسه چه كردهای؟
لوحم را خواندم، آن را نوشتم و به پایان رساندم. سپس خطهای نوشته شده برای من آماده شدند و پس از ظهر، نسخههایی كه با دست نوشتم جلوی من گذاشتند.
پس از مدرسه به خانه رفتم. به درون رفتم. پدرم آن جا نشسته بود. از دستنوشتههایم با پدرم سختن گفتم. سپس لوح را بر او خواندم و پدرم خرسند شد و به راستی از او مهربانی دیدم.
من تشنهام، آبی به من دهید. گرسنهام، نانی به من دهید. پاهایم را بشویید. بسترم را پهن كنید. میخواهم بخوابم. پگاه مرا بیدار كنید. نباید دیر برسم و گرنه آموزگار مرا تازیانه میزند.
هنگام پگاه برخاستم. مادرم را دیدم و به او گفتم: ناهارم را به من بدهید. میخواهم به مدرسه بروم. مادرم دو قرص نان به من داد. به مدرسه رفتم.
در مدرسه مبصر به من گفت: چرا دیر كردی؟ من ترسیدم. قلبم به تندی میزد. پیش از آمدن آموزگار وارد شدم. برجای خود نشستم. پدر مدرسهام لوح را برایم خواند و گفت: ... را جا انداختی. تازیانهام زد.
آن كه مسوول سرمشق بود، گفت: هنگامی كه من این جا نبودم، چرا از جایت بلند شدی؟ تازیانهام زد.
دربان گفت:خط شما خوب نیست. تازیانهام زد.
(دانش آموز در این جا حس میكند به كمك نیاز دارد و از پدرش میخواهد آموزگار را به شام دعوت كند. پدرش چنین میكند. آموزگار را برای شام و سپاسگذاری به خانه دعوت میكنند و پذیرایی میكنند و هدیه میدهند. اكنون آموزگار به دانش آموز چنین میگوید.)
مرد جوان چون سخنم را فراموش نكردهای و آنها را در نظر داشتهای، امید آن كه به اوج هنر نویسندگی دستیابی و به انجام آن پیروز و كامیاب شوی.
از آن جا كه مرا چیزی دادی كه به دادن آن به هیچ روی مجبور نبودی، هدیهای به من دادی كه بیش از درآمدم بود و مرا سخت بزرگ داشتی، امید است "نیداها"، ملكهی حافظ خدایان، نگهبان تو باشد.
امید آن كه او به نی خوشتراش تو نظر مطلوب كند.
امید كه او همهی دیوان را از دست نوشتههای تو دور كند.
در میان برادرانت، رهبری كنی
در میان همگنانت، سروری كنی
امید آن كه در میان همكلاسانت، به بلندترین جایگاه دست یابی.
منبع:
اشپیل فوگل جكسن، تمدن مغرب زمین، ترجمه محمدحسین آریا، امیركبیر، تهران، 1380
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
برابری حقوق زن و مرد ایرانی در زمان داریوش کبیر
نوشتهای كه در پی میآید گزارش یك دانشآموز سومری از زندگی روزانهی خود است. این نوشته كه به 2500 سال پیش از میلاد باز میگردد، به ما نشان میدهد كه شاگرد سومری برای كارهای "ناپسند" خود در مدرسه تازیانه میخورد و سرانجام چارهای برای این دشواری پیدا میكند. نوشته چنین آغاز میشود:
ای دانشآموز، از كودكی به كجا رفتهای؟
به مدرسه رفتهام.
در مدرسه چه كردهای؟
لوحم را خواندم، آن را نوشتم و به پایان رساندم. سپس خطهای نوشته شده برای من آماده شدند و پس از ظهر، نسخههایی كه با دست نوشتم جلوی من گذاشتند.
پس از مدرسه به خانه رفتم. به درون رفتم. پدرم آن جا نشسته بود. از دستنوشتههایم با پدرم سختن گفتم. سپس لوح را بر او خواندم و پدرم خرسند شد و به راستی از او مهربانی دیدم.
من تشنهام، آبی به من دهید. گرسنهام، نانی به من دهید. پاهایم را بشویید. بسترم را پهن كنید. میخواهم بخوابم. پگاه مرا بیدار كنید. نباید دیر برسم و گرنه آموزگار مرا تازیانه میزند.
هنگام پگاه برخاستم. مادرم را دیدم و به او گفتم: ناهارم را به من بدهید. میخواهم به مدرسه بروم. مادرم دو قرص نان به من داد. به مدرسه رفتم.
در مدرسه مبصر به من گفت: چرا دیر كردی؟ من ترسیدم. قلبم به تندی میزد. پیش از آمدن آموزگار وارد شدم. برجای خود نشستم. پدر مدرسهام لوح را برایم خواند و گفت: ... را جا انداختی. تازیانهام زد.
آن كه مسوول سرمشق بود، گفت: هنگامی كه من این جا نبودم، چرا از جایت بلند شدی؟ تازیانهام زد.
دربان گفت:خط شما خوب نیست. تازیانهام زد.
(دانش آموز در این جا حس میكند به كمك نیاز دارد و از پدرش میخواهد آموزگار را به شام دعوت كند. پدرش چنین میكند. آموزگار را برای شام و سپاسگذاری به خانه دعوت میكنند و پذیرایی میكنند و هدیه میدهند. اكنون آموزگار به دانش آموز چنین میگوید.)
مرد جوان چون سخنم را فراموش نكردهای و آنها را در نظر داشتهای، امید آن كه به اوج هنر نویسندگی دستیابی و به انجام آن پیروز و كامیاب شوی.
از آن جا كه مرا چیزی دادی كه به دادن آن به هیچ روی مجبور نبودی، هدیهای به من دادی كه بیش از درآمدم بود و مرا سخت بزرگ داشتی، امید است "نیداها"، ملكهی حافظ خدایان، نگهبان تو باشد.
امید آن كه او به نی خوشتراش تو نظر مطلوب كند.
امید كه او همهی دیوان را از دست نوشتههای تو دور كند.
در میان برادرانت، رهبری كنی
در میان همگنانت، سروری كنی
امید آن كه در میان همكلاسانت، به بلندترین جایگاه دست یابی.
منبع:
اشپیل فوگل جكسن، تمدن مغرب زمین، ترجمه محمدحسین آریا، امیركبیر، تهران، 1380
نوشتهای كه در پی میآید گزارش یك دانشآموز سومری از زندگی روزانهی خود است. این نوشته كه به 2500 سال پیش از میلاد باز میگردد، به ما نشان میدهد كه شاگرد سومری برای كارهای "ناپسند" خود در مدرسه تازیانه میخورد و سرانجام چارهای برای این دشواری پیدا میكند. نوشته چنین آغاز میشود:
ای دانشآموز، از كودكی به كجا رفتهای؟
به مدرسه رفتهام.
در مدرسه چه كردهای؟
لوحم را خواندم، آن را نوشتم و به پایان رساندم. سپس خطهای نوشته شده برای من آماده شدند و پس از ظهر، نسخههایی كه با دست نوشتم جلوی من گذاشتند.
پس از مدرسه به خانه رفتم. به درون رفتم. پدرم آن جا نشسته بود. از دستنوشتههایم با پدرم سختن گفتم. سپس لوح را بر او خواندم و پدرم خرسند شد و به راستی از او مهربانی دیدم.
من تشنهام، آبی به من دهید. گرسنهام، نانی به من دهید. پاهایم را بشویید. بسترم را پهن كنید. میخواهم بخوابم. پگاه مرا بیدار كنید. نباید دیر برسم و گرنه آموزگار مرا تازیانه میزند.
هنگام پگاه برخاستم. مادرم را دیدم و به او گفتم: ناهارم را به من بدهید. میخواهم به مدرسه بروم. مادرم دو قرص نان به من داد. به مدرسه رفتم.
در مدرسه مبصر به من گفت: چرا دیر كردی؟ من ترسیدم. قلبم به تندی میزد. پیش از آمدن آموزگار وارد شدم. برجای خود نشستم. پدر مدرسهام لوح را برایم خواند و گفت: ... را جا انداختی. تازیانهام زد.
آن كه مسوول سرمشق بود، گفت: هنگامی كه من این جا نبودم، چرا از جایت بلند شدی؟ تازیانهام زد.
دربان گفت:خط شما خوب نیست. تازیانهام زد.
(دانش آموز در این جا حس میكند به كمك نیاز دارد و از پدرش میخواهد آموزگار را به شام دعوت كند. پدرش چنین میكند. آموزگار را برای شام و سپاسگذاری به خانه دعوت میكنند و پذیرایی میكنند و هدیه میدهند. اكنون آموزگار به دانش آموز چنین میگوید.)
مرد جوان چون سخنم را فراموش نكردهای و آنها را در نظر داشتهای، امید آن كه به اوج هنر نویسندگی دستیابی و به انجام آن پیروز و كامیاب شوی.
از آن جا كه مرا چیزی دادی كه به دادن آن به هیچ روی مجبور نبودی، هدیهای به من دادی كه بیش از درآمدم بود و مرا سخت بزرگ داشتی، امید است "نیداها"، ملكهی حافظ خدایان، نگهبان تو باشد.
امید آن كه او به نی خوشتراش تو نظر مطلوب كند.
امید كه او همهی دیوان را از دست نوشتههای تو دور كند.
در میان برادرانت، رهبری كنی
در میان همگنانت، سروری كنی
امید آن كه در میان همكلاسانت، به بلندترین جایگاه دست یابی.
منبع:
اشپیل فوگل جكسن، تمدن مغرب زمین، ترجمه محمدحسین آریا، امیركبیر، تهران، 1380
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
یادگار مهندس ایرانی در یونان
ارتاخه(Artachais)، مهندس ايراني، به فرمان خشايارشا(شاه از 465-485 پيش از ميلاد) كانالي در جزيرهي اتوس(در يونان) ساخت تا رفت و آمد كشتيها آسان شود. كشتيراني در پيرامون آن شبهجزيرهي كوهستاني به اندازهاي خطرناك بود كه آن پادشاه بزرگ براي فراهم كردن سلامتي ناوگان خود فرمان داد تا آن كانال را بسازند. بر پايهي گزارش هرودوت دو نفر ايراني به نام ارتاخايس پسر ارتايوس و بوربارس پسر مگابازوس سرپرستي اين كار را بر عهده داشتند.
كانال خشايارشا، كه بخشهايي از آن برجاي مانده است، اندكي بيش از 2 كيلومتر درازا داشته است. كانال از يك رشته حوضچه درست شده بود كه از 18 تا 27 متر پهنا و كف آنها در ژرفترين جا بيش از 18 متر تا سطح زمين فاصله داشت. اين حوضچهها را در بستري از سنگهاي شني و آهكي دوران سوم زمينشناسي كنده بودند.
ارتاخه نزد پادشاه مقرب بود و قامتي رشيد و بلند داشت. او در جريان كار يا اندكي پس از آن درگذشت و شاه و ارتش براي او سوگواري كردند و مراسم خاكسپاري باشكوهي براي او برگذار كردند. در نزديك كانال برجستگي قبر مانندي وجود دارد كه به نظر ميرسد برجاي ماندهي قبر ارتاخه باشد. نام اين مهندس ايراني در بانك ساختارهاي مهندسي جهان آمده است. نام او را در این سایت ببینید http://en.structurae.de/projects/data/index.cfm?ID=p00608
جزیره آتوس در دریای اژه
و طول کانالی که کنده شده
ارتاخه(Artachais)، مهندس ايراني، به فرمان خشايارشا(شاه از 465-485 پيش از ميلاد) كانالي در جزيرهي اتوس(در يونان) ساخت تا رفت و آمد كشتيها آسان شود. كشتيراني در پيرامون آن شبهجزيرهي كوهستاني به اندازهاي خطرناك بود كه آن پادشاه بزرگ براي فراهم كردن سلامتي ناوگان خود فرمان داد تا آن كانال را بسازند. بر پايهي گزارش هرودوت دو نفر ايراني به نام ارتاخايس پسر ارتايوس و بوربارس پسر مگابازوس سرپرستي اين كار را بر عهده داشتند.
كانال خشايارشا، كه بخشهايي از آن برجاي مانده است، اندكي بيش از 2 كيلومتر درازا داشته است. كانال از يك رشته حوضچه درست شده بود كه از 18 تا 27 متر پهنا و كف آنها در ژرفترين جا بيش از 18 متر تا سطح زمين فاصله داشت. اين حوضچهها را در بستري از سنگهاي شني و آهكي دوران سوم زمينشناسي كنده بودند.
ارتاخه نزد پادشاه مقرب بود و قامتي رشيد و بلند داشت. او در جريان كار يا اندكي پس از آن درگذشت و شاه و ارتش براي او سوگواري كردند و مراسم خاكسپاري باشكوهي براي او برگذار كردند. در نزديك كانال برجستگي قبر مانندي وجود دارد كه به نظر ميرسد برجاي ماندهي قبر ارتاخه باشد. نام اين مهندس ايراني در بانك ساختارهاي مهندسي جهان آمده است. نام او را در این سایت ببینید http://en.structurae.de/projects/data/index.cfm?ID=p00608
جزیره آتوس در دریای اژه
و طول کانالی که کنده شده
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
مثالي در مورد مديريت زمان
يك كارشناس مديريت زمان كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.
او همانطور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت: "بسيار خوب، ديگر وقت امتحان است!"
سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير زمين بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت.
پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه ي يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد.
وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد:
"آيا كوزه پر است؟“
همه با هم گفتند: بله
او گفت: "واقعاً؟“
سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاي خالي بين سنگ ها جاي دهند.
بار ديگر پرسيد: "آيا كوزه پر است؟“
اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد:
"احتمالا نه"
او گفت: "خوب است" و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت.
ماسه ها در فضاي خالي بين سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند. او بار ديگر گفت:
"خوب است"
در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد. سپس رو به كلاس كرد و پرسيد :
"چه كسي مي تواند بگويد نكته اين اين مثال در چه بود؟"
يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت: اين مثال مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر چقدر هم كه فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم.
استاد پاسخ داد: "نه!
نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.
سنگ هاي بزرگ زندگي شما كدام ها هستند؟
فرزندتان، محبوبتان، تحصيلتان، روياهايتان، انگيزه هاي با ارزش، آموختن به ديگران، انجام كارهايي كه به آن عشق مي ورزيد، زماني براي خودتان، سلامتي تان و ..."
به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت
هيچ گاه به آن ها دست نخواهيد يافت.
اگر با كارهاي كوچك (شن و ماسه) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت.
پس امشب يا فردا صبح، هنگامي كه به اين داستان كوتاه فكر مي كنيد، اين سوال را از خود بپرسيد:
"سنگ هاي بزرگ زندگي من كدام اند؟”
آنگاه
اول آنها را در كوزه خود بگذاري
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: پندهايي از ديگران بهمراه پيشرفت هاي علمي گذشتگان
آدمي اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودي موفق ميگردد ولي او مي خواهد خوشبخت تر از ديگران باشد و اين مشکل است زيرا او ديگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور ميکند.(مونتسکيو)
خوشبخت کسي است که راه قدرداني خدمت ديگران را بلد است و شادي ديگران را به قدر شادي خود حس ميکند.(گوته)
خوشبختي هر روز يکبار در منزل را ميزند ولي بدبختانه صاحب خانه در آن موقع در منزل همسايه است و صداي در را نميشنود.(برنارد شاو)
من دريافته ام که انساني هر اندازه که مصمم به خوشبخت زيستن باشد همان اندازه خوشبخت و سعادتمند زندگي خواهد کرد.(ابراهام لينکلن)
براي نيل به خوشبختي هيچ راهي خطاتر از لذت طلبي و کوشش براي درک عيش و نوش و خوشيهاي عالم نيست.(آرتور شوپنهاور)
غنچه خوشبختي در جاي تاريک و بي صدا و گودي پنهان است که بسيار نزديک به ماست ولي ما کمتر از انجا مي گذريم و آن دل خود ماست.(موريس مترلينگ) &nb sp ;
خوشبختي يگانه چيزي است که مي توانيم بي اينکه خود داشته باشيم ديگران را از آن بر خوردار کنيم.(کارمن سيلوا)
خوشبخت کسي است که دم را غنيمت ميشمارد و به خود ميگويد من امروز خوشم تا فردا چه پيش آيد.(درايدن)
بسياري از مردم خوشبختي را مي جويند مانند کسي که کلاه خود را که روي سرش مي باشد مي جويد.(لناو)
انسان در آغوش خوشبختي خوشبختي را جستجو ميکند.(دشتي)
بشر به خوشبختي خيلي زود عادت ميکند و چون خيلي زود عادت ميکند خيلي زود هم فراموش ميکند که خوشبخت است.(اندره موروا)
يکي از راههاي خوشبختي اين است که شخص نسبت به کوچکترين نعمتها شکر گذار باشد.(هرشل)
اين قانون طبيعت است که هيچ کس به تنهايي نمي تواند خوشبخت باشد بلکه خوشبختي و سعادت را بايد در سعادت و خوشبختي ديگران جستجو کرد.(ويليام شکسپير)
به دست آوردن آنچه را که ما آرزو داريم موفقيت است اما چيزي را که براي به دست آوردن آن تلاش نمي کنيم خوشبختي است.(لوسيا)
انسان براي خوشبختي خلق شده و خوشبختي از راه کار مفيد حاصل ميشود.(ساموئل اسمايلز)
به عقب نگاه نکنيد ممکن است خوشبختي را که رو به سوي شما دارد از دست بدهيد.(ساچل پيچ)
خوشبختي و وسايل آن در سازش و هماهنگي با ديگران به دست مي آيد.(علي وکيلي)
خوشبختي چيزي نيست که آن را حس کنيم فقط بايد آن را به ياد بياوريم.(اسکار وايلد)
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد