بچه های گل گفتمان
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان هاي كوتاه

3 مشترك

صفحه 1 از 2 1, 2  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:06

زياد طفره نميرم و يكسره مي رم سر اصل مطلب
گرداب

همایون با خودش زیر لب می گفت :
آیا راست است .. ؟ آیا ممکن است ؟ آنقدر جوان ، آنجا در شاه عبدالعظیم مابین هزاران مرده دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده ... کفن به تنش چسبیده ! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفه غمگین مانند امروز را ... آیا روشنی چشم او و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد ...! او که انقدر خندان بود و حرف های با مزه می زد ...
هوا ابر بود، بخار کم رنگی روی شیشه های پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانه همسایه دیده می شد که یک ورقه برف رویش نشسته بود. برف پاره ها آهسته و مرتب در هوا می چرخیدند و روی لبه شیروانی فرود می آمدند. از دودکش روی شیروانی دود سیاه رنگی بیرون می آمد که جلوی آسمان خاکستری پیچ و خم می خورد و کم کم ناپدید می گردید .


اين مطلب آخرين بار توسط در 8/10/2007, 10:20 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:07

همایون با زن جوان و دختر کوچکش هما در اتاق سردستی خودشان جلو بخاری نشسته بودند. ولی بر خلاف معمول که روز جمعه در این اتاق خنده و شادی فرمانروایی داشت، امروز همه آنها افسرده و خاموش بودند. حتی دختر کوچکشان که آنقدر مجلس گرمی می کرد، امروز عروسک گچی خود را با صورت شکسته پهلویش گذاشته، مات و پکر به بیرون نگاه می کرد. مثل اینکه او هم پی برده بود که نقصی در بین است و آن نقص عمو جان بهرام بود که به عادت همیشه نیامده بود و نیز حس می کرد که افسردگی پدر و مادرش برای خاطر اوست. لباس سیاه، چشم های سرخ بی خوابی کشیده و دود سیگار که در هوا موج می زد همه اینها فکر او را تائید می کرد.
همایون خیره به آتش بخاری نگاه می کرد، ولی فکرش جای دیگر بود. بدون اراده یاد روزهای زمستان مدرسه افتاده بود، وقتی که مثل امروز یک وجب برف روی زمین می نشست، زنگ تنفس را که می زدند او و بهرام و دیگران فرصت نمی دادند – بازی آنها در این وقت همیشه یک جور بود: یک گلوله برف را روی زمین می غلتانیدند تا این که توده بزرگی می شد، بعد بچه ها دو دسته می شدند، آن را سنگر می کردندو گلوله برف بازی شروع می شد. بدون اینکه احساس سرما بکنند با دست های سرخ شده که از شدت سرما می سوخت به یکدیگر گلوله پرتاب می کردند. یک روز که مشغول همین بازی بودند، او یک چنگه برف آبدار را به هم فشرد و به بهرام پرتاب کرد که پیشانی او را زخم کرد؛ خان نظم آمد و چند تا ترکه محکم به کف دست او زد و شاید مقدمه دوستی او با بهرام از همانجا شروع شد و تا همین اواخر هر وقت داغ زخم پیشانی او را می دید یاد کف دستی ها می افتاد. در این مدت هژده سال به اندازه ای روح و فکر آنها به هم نزدیک شده بود که نه تنها افکار و احساسات خیلی محرمانه خودشان را به یکدیگر می گفتند، بلکه خیلی از افکار نهایی یکدیگر همدیگر را نگفته درک می کردند.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:07

تقریبا هر دو آنها یک فکر، یک سلیقه و یک اخلاق داشتند. تاکنون کمترین اختلاف نظر یا کوچکترین کدورت مابین آنها رخ نداده بود. تا اینکه پریروز صبح بود در اداره به همایون تلفن زدند که بهرام میرزا خودش را کشته. همایون همان ساعت درشکه گرفت و به تاخت سربالین او رفت، پارچه سفیدی که روی صورتش انداخته بودند و خون از پشت آن نشد کرده بود آهسته پس زد. مژه های خون آلود، مغز سر او که روی بالش ریخته بود، لکه های خون روی قالیچه، ناله و بیتابی خویشانش مانند صاعقه در او تاثیر کرد، بعد تا نزدیکی غروب که او را در خاک سپردند پا به پای تابوت همراهی کرد. یک دسته گل فرستاد آوردند، روی قبر او گذاشتند و پس از آخرین خدانگهداری با دل پری به خانه برگشت- ولی از آن روز تاکنون دقیقه ای آرام نداشت، خواب به چشمش نیاده بود و روی شقیقه هایش موی سفید پیدا شده بود یک بسته سیگار رو برویش بود و پی در پی از آن می کشید.
اولین بار بود که همایون در مسئله مرگ غور و تفکر می کرد، ولی فکرش به جایی نمی رسید. هیچ عقیده و فرضی نمی توانست او را قانع بکند.
به کلی متهوت مانده بود و هیچ تکلیف خودش را نمی دانست و گاهی حالت دیوانگی به او دست می داد، هرچه کوشش می کرد نمی توانست فراموش بکند، دوستی آنها در توی مدرسه شروع شده بود و زندگی آنها تقریبا به هم آمیخته بود. در غم و شادی یکدیگر شریک بودند و هر لحظه که بر می گشت و عکس بهرام را نگاه می کرد تمام یادگاری های گذشته او جلویش زنده می شد و او را می دید: با سیبیل های بور، چشم های زاغ که از هم فاصله داشت، دهن کوچک، چانه باریک، خنده بلند و سینه صاف کردن او همه جاوی چشمش بود، نمی توانست باور کند که او مرده، آن هم آنقدر ناگهانی ...! چه جانفشانی ها که بهرام در مورد او نکرد، در مدت سه سال که به ماموریت رفته بود و بهرام سرپرستی خانواده او را می کرد به قول بدری زنش " نگذاشت آب تو دل اهل خانه تکان بخورد."
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:07



اکنون همایون بار زندگی را حس می کرد و افسوس روزهای گذشته را می خورد که آنقدر خودمانی در همین اتاق دور هم گرد می آمدند، تخته نردبازی می کردند و ساعت ها می گذشت بدون آنکه گذشتن آن را حس بکنند. ولی چیزی که بیشتر از همه او را شکنجه می نمود این فکر بود: "با این که آنها آنقدر یکدل و یکرنگ بودند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند، چطور شد که بهرام از این تصمیم خودکشی با او مشورت نکرد؟ چه علتی داشته؟ دیوانه شده یا سر خانوادگی در میان بوده؟ "همین را پی در پی از خودش می پرسید. آخر مثل این که فکری به نظرش رسید. به زنش بدری پناهنده شد و از او پرسید:

تو چه حدس می زنی، هیچ می دانی چرا بهرام این کار را کرد؟ "

بدری که ظاهرا سرگرم خامه دوزی بود سرش را بلند کرد و مثل این که منتظر این پرسش نبود با بی میلی گفت:
. من چرا بدانم، مگر به تو نگفته بود؟

نه ...آخر پرسیدم ...من هم از همین متعجبم ...از سفر که برگشتم حس کردم تغییر کرده. ولی چیزی به من نگفت گمان کردم این گرفتگی او برای کارهای اداری است ...چون کار اداره روح او را پژمرده می کرد، بارها به من گفته بود ...اما او هیچ مظلبی را از من نمی پوشید. "
"خدا بیامرزدش ! چقدر سرزنده و دل به نشاط بود، از او این کار بعید بود. "
" نه، ظاهرا اینطور می نمود: گاهی خیلی عوض می شد. خیلی ...وقتی که تنها بود ...یک روز وارد اتاقش که شدم او را نشناختم، سرش را میان دستهایش گرفته بود فکر می کرد. همین که دید من یکه خوردم، برای این که مغلطه بکند خندید و از همان شوخی ها کرد. بازیگر خوبی بود


شاید چیزی داشته که اگر به تو می گفت می ترسید غمگین بشوی، ملاحظه ات را کرده. آخر هر چه باشد تو زن و بچه داری، باید به فکر زندگی باشی. اما او...


اين مطلب آخرين بار توسط در 8/10/2007, 10:21 ، و در مجموع 4 بار ويرايش شده است.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:08

سرش را با حالت پرمعنی تکان داد، مثل اینکه خودکشی او اهمیتی نداشته. دوباره خاموشی آنها را به فکر وادار کرد. ولی همایون حس کرد که حرف های زنش ساختگی و محض مصلحت روزگار است. همین زن که هشت سال پیش او را می پرستید، که آنقدر افکار لطیف راجع به عشق داشت! در این ساعت مانند این که پرده ای از جلو چشمش افتاد، این دلداری زنش در مقابل یادگارهای بهرام او را متنفر کرد. از زنش بیزار شد که حالا مادی، عقل رس، جا افتاده و به فکر مال و زندگی دنیا بود و نمی خواست غم و غصه به خودش راه بدهد. و دلیلی که می آورد این بود که بهرام زن و بچه نداشته! چه فکر پستی، چون او خودش را از این لذت عمومی محروم کرده مردنش افسوسی ندارد. آیا ارزش بچه او در دنیا بیش از رفیقش است؟ هرگز! آیا بهرام قابل افسوس نبود؟ آیا در دنیا کسی را مانند او پیدا خواهد کرد؟...
او باید بمیرد و این سید خانم هفهفوی نود ساله باید زنده باشد، که امروز توی برف و سرما از پاچنار عصازنان آمده بود، سراغ خانه بهرام را می گرفت تا برود از حلوای مرده بخورد. این مصلحت خداست، به نظر زنش طبیعی است و زن او بدری هم یک روز به شکل همین سید خانم در می آید. از حالا هم بدون بزک ریختن ریختش خیلی عوض شده، حالت چشم ها و صدایش تغییر کرده. صبح زود که به اداره می رود، هنوز او خواب است. پای چشم هایش چین خورده و تازگی خودش را از دست داده. لابد زنش هم همین احساس را نسبت به او می کند، که می داند؟ آیا خود او هم تغییری نکرده، آیا همان همایون مهربان فرمانبردار و خوشگل سابق بود؟ آیا زنش را فریب نداده؟ اما چرا این افکار برای او پیدا شده بود؟ آیا در اثر یب خوابی بود و یا از یاد بود دردناک دوستش؟
در این وقت در باز شد و خدمتکاری که گوشه چادر را به دندانش گرفته بود کاغذ بزرگ لاک زده ای آورد به دست همایون داد و رفت.
همایون خط کوتاه و بریده بریده بهرام را روی پاکت شناخت با شتاب سر آن را باز کرد، کاغذی از میان آن بیرون آورد و خواند:
" الان که یک ساعت و نیم از شب گذشته به تاریخ 13 مهر 311 این جانب بهرام میرزای ارژن پور از روی رضا و رغبت همه دارایی خودم را به هما خانم ماه آفرید بخشیدم – بهرام ارژن پور. "
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:09

همایون با تعجب دوباره آن را خواند و به حالت بهت زده کاغذ از دستش افتاد.
بدری که زیر چشمی متوجه او بود پرسید:
" کاغذ کی بود؟ "
" بهرام "
" چی نوشته؟ "
" می دانی همه دارایی خودش را به هما بخشیده ...؟ "
" چه مرد نازنینی "
این اظهار تعجب مخلوط با ملاطفت همایون را بیشتر از زنش متنفر کرد. ولی نگاه او بدون اراده رئی عکس بهرام قرار گرفت. سپس برگشته به هما نگاه کرد. ناگهان چیزی به نظرش رسید که بی اختیار لرزید. مانند این که پرده دیگری از جلو چشمش افتاد. دخترش هما بدون کم و زیاد شبیه بهرام بود، نه به او رفته بود و نه به مادرش. چشم هیچ کدام از آنها زاغ نبود، دهن کوچک، چانه باریک، درست همه اسباب صورت او مانند بهرام بود. اکنون همایون پی برد که چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارایی خود را به او بخشیده! آیا این بچه ای که آنقدر دوست داشت نتیجه روابط محرمانه بهرام با زنش بود؟ آن هم رفیقی که با او جان در یک قالب بود و آنقدر به هم اطمینان داشتند؟ زنش سال ها با او راه داشته بی آنکه او بداند و در تمام این مدت او را گول زده، مسخره کرده و حالا هم به این وصیت نامه، این دشنام پس از مرگ را برایش فرستاده. نه، او نمی توانست همه اینها را به خودش هموار بکند. این افکار مانند برق از جلوش گذشت، سرش درد گرفت، گونه هایش سرخ شد، نگاه شرر باری به بدری انداخت و گفت:
" تو چه می گویی، هان، چرا بهرام این کار را کرده، مگر خواهر و برادر نداشت؟ "
" از بس که دور از حالا این بچه را دوست داشت. بندرگز که بودی هما سرخک گرفت، ده شبانه روز این مرد پای بالین این بچه پرستاری می کرد، خدا بیامرزدش! "
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:09

همایون خشمناک گفت:
" نه به این سادگی هم نیست ... "
" چطور به این سادگی نیست؟ همه که مثل تو بی غلاقه نیستند که سه سال زن و بچه ات را بیندازی بروی. وقتی هم که برمیگردی دست از پا درازتر، یک جوراب هم برایم نیاوردی. خواستن دل دادن دست. خواستن بچه تو یعنی خواستن تو و گرنه عاشق هما که نشده بود. وانگهی مگر نمی دیدی این بچه را از تخم چشمش هم بیشتر دوست داشت ...
" نه، به من راستش را نمی گویی. "
" می خواهی که چه بگویم؟ من که نمی فهمم ..."
" خودت را به نفهمی می زنی. "
" یعنی که چه؟ ...یکی دیگه خودش را کشته، یکی دیگر مال خودش را بخشیده، من باید حساب کتاب پس بدهم؟ "
" همین قدر می دانم که تو هم باید بدانی! "
" می دانی چیست؟ من گوشه کنایه سرم نمی شود. برو خودت را معالجه کن، حواست پرت است، از جان من چه می خواهی؟ "
" به خیالت من نمی دانم؟ "
" پس چرا از من می پرسی؟ "
همایون با بی صبری فریاد زد:
" بس است، بس است مرا مسخره کردی! "
سپس وصیت نامه بهرام را برداشت گنجله کرد و در بخاری انداخت که گر زد و خاکستر شد.
بدری پارچه بنفشی که در دست داشت پرت کرد، بلند شد و گفت:
" مثلا به من لجبازی کردی؟ به بچه خودت هم روا نداری؟ "
همایون هم بلند شد، به میز تکیه داد و با لحن تمسخر آمیز گفت: " بچه من ...بچه من. پس چرا شکل بهرام است؟ "
با آرنجش زد به قاب خاتم که عکس بهرام در آن بود و به زمین افتاد.
بچه که تاکنون بغض کرده بود، به گریه افتاد. بدری با رنگ پریده و آهنگ تهدید آمیز گفت:
" مقصود تو چیست؟ چه می خواهی بگویی؟ "
" می خواهم بگویم که هشت سال است مرا گول زدی، مسخره کردی. هشت سال است که تف سر بالا بودی نه زن ...؟ "
" به من ...؟ به دخترم؟ "
همایون با خنده عصبانی قاب عکس را نشان داد و نفس زنان گفت:
" آره دختر تو ...دختر تو ...بردار ببین. می خواهم بگویم که حالا چشمم باز شد، فهمیدم چرا بخشش کرده، پدر مهربانی بوده. اما تو به قولی خودت هشت سال است که ..."
" که توی خانه تو بودم. که همه جور ذلت کشیدم، که با فلاکت تو ساختم، که سه سال نبودی خانهات را نگه داشتم، بعد هم خبرش را برایم آوردند که در بندرگز عاشق یک زنیکه شلخته روسی شده بود. حالا هم این مزد دستم است، نمی توانی بهانه ای بگیری، می گویی بچه ام شکل بهرام است. ولی من دیگر حاضر نیستم... دیگر یک دقیقه توی این خانه بند نمی شوم. بیا جانم... بیا برویم. "
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:10

هما با حالت وحشت زده و رنگ پریده می لرزید. و این کشمکش عجیب و بی سابقه میان پدر و مادرش را نگاه می کرد. گریه کنان دامن مادرش را گرفت و هر دو به طرف در رفتند. بدری دم در دسته کلیدی را از جیبش در آورد و به سختی پرتاب کرد که جلوی پای همایون غلطید.
صدای گریه هما و صدای پا در دالان دور شد، دو دقیقه بعد صدای چرخ درشکه شنیده شد که میان برف و سرما آنها را برد. همایون مات و منگ به سرجای خودش ایستاده بود. می ترسید که سرش را بلند بکند، نمی خواست که باور کند که این پیش آمدها راست است. از خودش می پرسید، شاید دیوانه شده و یا خواب ترسناکی می بیند، ولی چیزی که آشکار بود از این به بعد این خانه و زندگی برایش تحمل ناپذیر بود و دیگر نمی توانست دخترش هما را که آنقدر دوست داشت ببیند. نمی توانست او را ببوسد و نوازش بکند. یادگار گذشته رفیق چرکین شده بود. از همه بدتر زنش هشت سال پنهانی او با یگانه دوستش راه داشته و کانون خانوادگی او را آلوده کرده بود. همه اینها در خفای او. بدون اینکه بداند! همه بازیگرهای زبردستی بوده اند. تنها او گول خورده و به ریشش خندیده اند. از سرتاسر زندگیش بیزار شد، از همه جیز و همه کس سرخورده بود. خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد. راه دیگری نداشت مگر این که در یکی از شهرهای دور یا یکی از بندرهای جنوب به ماموریت برود و باقی زندگیش را در آنجا به سر ببرد و یا این که خودش را سربه نیست بکند. برود جایی که هیچ کی نبیند. صدای کسی را نشنود، در یک گودال بخوابد و دیگر بیدار نشود. چون برای نخستین بار حس کرد مه میان او و همه کسانی که دور او بودند گرداب ترسناکی وجود داشته که تاکنون به آن پی نبرده بود.
سیگاری آتش زد چند قدم به درازی اتاق راه رفت، دوباره به میز تکیه داد. از پشت شیشه پنجره تکه های برف مرتب آهسته و بی اعتنا مانند این بود که به آهنگ موسیقی مرموزی در هوا می رقصیدند و روی لبه شیروانی فرود می آمدند. بی اختیار یار روزهای خوش و گوارایی افتاد که با پدر و مادرش به ده خودشان در عراق می رفتند. روزها را تنها لای سبزه ها زیر سایه درخت می خوابید، همانجا که شیرعلی چپقش را چاق می کرد، و روی چرخ خرمن می نشست و دخترش که چادر سرخ داشت ساعت های دراز آنجا انتظار پدرش را می کشید. چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه های طلایی گندم را خرد می کرد.گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخ های بلند و پیشانی گشاده تا غروی دور خوشان می گشتند. وضع او اکنون مثل همان گاوها بود. حالا می دانست این جانوران چه حس می کردند. او هم تمام زندگی چشم بسته به دور خودش چرخیده بود، مانند یابوی عصاری، مانند آن گاوها که خرمن را می کوبیدند، ساعت های یکنواختی که در اتاق کوچک گمرک پشت میز نشسته بود و پیوسته همان کاغذها را سیاه می کرد به یاد آورد، گاهی همکارش ساعت را نگاه می کرد و خمیازه می کشید، دوباره قلم را برمی داشت و همان نمرات را روی ستون خودش می نوشت، مطابقه می کرد، جمع می زد، دفتر ها را زیر و رو می کرد – ولی آن وقت یک دل خوشی داشت، می دانست که هرچند چشمش، فکرش، جوانیش و نیرویش خرده به تحلیل می رود، اما شب که بهرام، دختر و زنش را با لبخند می بیند خستگی او را بیرون می آورد. ولی حالا از هر سه آنها بیزار شده بود. هر سه آنها بودند که او را به این روز انداخته بودند.
مثل این که تصمیم ناگهانی گرفت، رفت پشت میز تحریرش نشست. کشوی آن را بیرون کشید هفت تیر کوچکی که همیشه در سفر همراه داشت درآورد. امتحان کرد، فشنگ ها را سرجایش بود توی لوله سرد و سیاه آن را نگاه کرد و آن را آهسته برد روی شقیقه اش گذاشت، ولی صورت خون آلود بهرام به یادش افتاد. بالاخره آن را در جیب شلوارش جای داد.


اين مطلب آخرين بار توسط در 8/10/2007, 10:12 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:10

دوباره بلند شد. در دالان پالتو و گالش خود را پوشید. چتر را هم برداشت و از خانه بیرون رفت. کوچه خلوت بود. تکه های برف آهسته در هوا می چرخید. او بی درنگ راه افتاد، در صورتی که نمی دانست کجا می رود. همین قدر می خواست که از خانه اش، از این همه پیش آمدهای ترسناک بگریزد و دور بشود.
از خیابانی سر در آورد که سرد و سفید و غم انگیز بود. جای چرخ درشکه میان آن تشکیل شیارهای پست و بلند داده بود، او آهسته گام های بلند بر می داشت. اتومبیلی از پهلوی او گذشت و برف های آبدار و گل خیابان را به سر و روی او پاشید. ایستاد لباسش را نگاه کرد غرق گل شده بود و مثل این بود که او را تسلی داد. در بین راه برخورد به یک پسر بچه کبریت فروش. او را صدا زد. یک کبریت خرید، ولی به صورت او که نگاه کرد دید چشم های زاغ، لب کوچک و موی بور داشت. یاد بهرام افتاد، تنش لرزید و راه خود را پیش گرفت. ناگهان جلوی شیشه دکانی ایستاد. جلو رفت پیشانیش را به شیشه سرد چسباند، نزدیک بود کلاهش بیفتد. پشت شیشه اسباب بازی چیده بودند. آستینش را روی شیشه میمالید تا بخار آب روی آن پاک بکند. ولی این کار بیهوده بود. یک عروسک بزرگ با صورت سرخ و چشم های آبی جلو او بود، لبخند می زد، مدتی مات به آن نگریست. یادش افتاد اگر این عروسک مال هما بود چقدر او را خوشحال می کرد. صاحب مغازه در را باز کرد. او دوباره به راه افتاد، از دو کوچه دیگر گذشت. سر راه او مرغ فروشی پهلوی سبد خودش نشسته بود، روی سبد سه مرغ و یک خروس که پاهایشان به هم بسته شده بود گذاشته شده بود. پاهای سرخ آنها از سرما می لرزید. پهلوی او روی برف چکه های خون سرخ ریخته بود. کمی دورتر جلوی هشتی خانه ای پسر بچه کچلی نشسته بود که بازوهایش از پیراهن پاره بیرون آمده بود.
همه اینها را متوجه شد، بدون اینکه محله و راهش را بشناسد، برفی مه می آمد حس نمی کرد وچتر بسته ای که برداشته بود همین طور در دست داشت. در کوچه خلوت دیگری رفت، روی سکوی خانه ای نشست، برف تندتر شده بود، چترش را باز کرد. خستگی زیادی او را فرا گرفته بود. سرش سنگینی می کرد، چشم هایش هسته بسته شد.
صدای حرف گذرنده ای او را به خود آورد، بلند شد، هوا تاریک شده بود. همه گزارش روزانه را به یاد آورد همچنین بچه کچلی که در هشتی آن خانه دیده بود و بازویش از پیراهن پاره پیدا بود و پاهای سرخ خیس شده مرغ ها که روی سبد از سرما می لرزید، و خونی که روی برف ها ریخته بود. کمی احساس گرسنگی نمود. از دکان شیرینی فروشی نان شیرینی خرید، در راه می خورد و مانند سایه در کوچه ها بدون اراده پرسه می زد.
وقتی که وارد خانه شد دو از نصف شب گذشته بود. روی صندلی راحتی افتاد. یک ساعت بعد از زور سرما بیدار شد، با لباس رفت روی تخت خواب، لحاف را به سرش کشید. خواب دبد که در اتاقی همان بچه کبریت فروش لباس سیاه پوشیده بود و پشت میزی نشسته بود که رویش یک عروسک بزرگ بود، با چشم های آبی که لبخند می زد و جلو او سه نفر دست به سینه ایستاده بودند. دختر او هما وارد شد. شمعی در دست داشت. پشت سر او مردی وارد شد که روی صورتش نقاب سفید خون آلود بود. جلو رفت، دست آن پسر کبریت فروش و هما را گرفت. همین که خواست از در بیرون برود دو تا دست که هفت تیر به طرف او گرفته بودند از پشت پرده در آمد. همایون هراسان با سر درد از خواب پرید.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:11

دو هفته زندگی او به همین ترتیب گذشت. روزها را به اداره می رفت و فقط شب ها خیلی دیر برای خواب به خانه برمی گشت. گاهی عصرها نمی دانست چطور گذارش از نزدیک مدرسه دخترانه ای می افتاد که هما در آنجا بود. وقت مرخصی آنها سر پیچ پشت دیوار پنهان می شد، می ترسید مبادا مشهدی علی نوکر خانه پدر زنش او را ببیند. یکی یکی بچه ها را برانداز می کرد ولی دخترش هما را مابین آنها نمی دید، تا اینکه درخواست ماموریت او قبول شد و به او پیشنهاد کردند که برود در گمرک کرمانشاه.
روز پیش از حرکت همایون همه کارهایش را روبه راه کرد، حتی در گاراژ اتومبیل را دید و قطع کرد و بلیت خرید، با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدان هایش را نبسته بود عوض این که غروب همان روز برود قرار گذاشت فردا صبح به کرمانشاه حرکت بکند.
وارد خانه اش که شد یک سر رفت به اتاق سردستی خودش که میز تحریرش آنجا بود. اتاق شوریده ریخته و پاشیده، خاکستر سرد در پیش بخاری ریخته بود. پارچه بنفش خامه دوزی و پاکت بهرام را که وصیت نامه در آن بود روی میز گذاشته بودند، پاکت را برداشت از میان پاره کرد، ولی تکه کاغذ نوشته ای در میان آن دید که آن روز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود. بعد از آنکه تکه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند:
" لابد این کاغذ بعد از مرگم به تو خواهد رسید. می دانم که از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد، چون هیچ کاری را بدون مشورت با تو نمی کردم، ولی برای این سری در میان ما نباشد اقرار می کنم که من بدری زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خودم می جنگیدم، آخرش غلبه کردم و دیوی که در من بیدار شده بود کشتم، برای این که به تو خیانت نکرده باشم. پیشکش ناقابلی به هما خانم می کنم که امیدوارم قبول شود!
قربان تو بهرام

همایون مدتی مات دور اتاق نگاه کرد، حالا دیگر او شک نداشت که هما بچه خودش است. آیا می توانست برود بدون این که هما را ببیند؟ کاغذ را دوباره و سه باره خواند، در جیبش فرو کرد و از خانه بیرون رفت. سر راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تامل عروسک بزرگی که صورت سرخ و چشم های آبی داشت خرید و به سوی خانه پدر زنش رفت، آنجا که رسید در زد. مشدی علی نوکرشان همایون را که دید با چشم های اشک آلود گفت:
" آقا، چه خاکی به سرم شد؟ هما خانم! "
" چه شده؟ "
" آقا، نمی دانید، هما خانم از دوری شما چه بی تابی می کرد. هر روز من می بردمش مدرسه،روز یکشنبه بود. تا حال پنج روز می شود که عصرش از مدرسه فرار کرد. گفته بود می روم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه شدیم. مگر محمد به شما نگفت؟ به نظمیه تلفون کردیم دوبار من آمدم در خانه تان. "
" چه می گویی؟ چه شده؟ "
"هیچ آقا، سرشب بود که او را به خانه مان آوردند. راه را گم کرده بود. از سوز سرما سینه پهلو کرد. تا آن دمی که مرد همه اش شما را صدا می زد. دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را به خاک سپردیم. "
همایون خیره به مشدی علی نگاه می کرد، به اینجا که رسید جعبه عروسک از زیر بغلش افتاد. بعد مانند دیوانه ها یخه پالتوش را بالا کشید و با گام های بلند به طرف گاراژ رفت . چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر می توانست هر چه زودتر حرکت بکند.


کتاب : سه قطره خون
نوشته : صادق هدایت
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:23



گل سرخي براي محبوبم

" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشاي
انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد
.
او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود
.
اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد.

دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرفداشت.
در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" .
با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند
.
"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم

عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه

نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي

حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان
"
قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت

باشد
[color:4862=darkslateblue:4862].
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 8/10/2007, 10:30


وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات
خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو

مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت
.
". بنابراين راس ساعت ۷ بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت

دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود
.
ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت

وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع
شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند
که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به اين که
او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد
.
اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به

آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک

تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود
.
زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي

چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي

شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق

به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد
.
او آن جا ايستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر

مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد
راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به
حساب مي آمد.
از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اماچيزي بدست آورده بودم

که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او
افتخار کنم .
به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم
.
با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم
.
من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما

بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرابه شام بپذيريد؟

چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"
فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر

شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان

منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني
[color:d134=darkslateblue:d134]
مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد


[color:d134=darkslateblue:d134]به من بگو که را دوست مي داري و من به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 9/10/2007, 10:03

سفر خدا به زمين
روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. سوار بر سفینه خود شد و آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد. خداوند از آن سوارپرسید بنده من تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دارهستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند وهزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هرروز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و سوار بر سفینه اش شد و به سفر خود ادامه داد.

[color=darkslateblue]رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای ، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت


[color:0f22=darkslateblue:0f22]مدتها رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم. خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 31/10/2007, 09:07

خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود . او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي ميكند. كاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود.

او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "
حدود يك هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟ " " خب، من شك دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد ."
او در ايميل خود نوشت : مادر عزيزم، من نمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهران برگشتيد گم شده . " با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضـــمن نمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود . با عشق ، مامان
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 31/10/2007, 09:47

flower flower flower flower flower flower flower
ادامه دارد
heart heart heart heart
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف bahram2584 1/11/2007, 09:49

يه پيرمرد 80 ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:"هيچوقت به اين خوبينبودم. تازگيا با يه دخترخانم 25 ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظر شما چيه دكتر؟ "
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب... بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يكدفعه از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ..... بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما" يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا" منظور منم همين بود!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد اتفاقي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته باش
bahram2584
bahram2584
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 59
Registration date : 2007-10-29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 3/11/2007, 07:18

حالا شكارچي كي بوده داستان هاي كوتاه 224112
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف bahram2584 3/11/2007, 11:55

اینو دیگه دادا باید گذاشت بعهده پزشک قانونی

khejalat
bahram2584
bahram2584
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 59
Registration date : 2007-10-29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 4/11/2007, 10:35

با آزمايش دي ان اي معلوم ميشه khejalat
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 7/11/2007, 05:02

به نام خدا


داستان يك سيب

يه روز يه سيب از روي درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد جاذبه زمين را كشف كرد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد فكر كرد كه چقدر بد شانس است و آن جا را براي هميشه ترك كرد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد سيب را نقاشي كرد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد مرد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد سيب را با لذت خورد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد توشه اي از علم سيب بر ذهن گذاشت و عصاره اي شفابخش ساخت براي اثبات توانگري خويش در آن چه مردم معجزه طب مي ناميدند.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد
گفت: اين سيب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگيرد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد
با تنها رمقي كه از فرط گرسنگي در دستانش جاري بود ، سيب را در جيب نهاد براي روز مبادا!

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد
سفري كرد به دل ذرات نهان سيب تا فلسفه جهان را در آگاهي از پيوند ذرات آن بيابد.
يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسيم كند.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد گفت: من هم مثل تو از ريشه و خانواده ام وامانده ام و آن يگانه سيب، همدم يك عصر گاه آن مرد تنها شد.
يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد سيب را خاك كرد تا نگاه بد بينانه ديگران طراوت سيب را پژمرده نكند.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و او انديشيد كه چه دنياي كينه توزي كه حتي درخت را به جنگ با آدمي بر مي انگيزد و آن درخت را قطع كرد.

يه روز يه سيب از روي يه درخت افتاد روي سر يه مرد ، و آن مرد شعري درباره يك سيب نوشت:

زندگي يك سيب است، گاز بايد زد با پوست ...
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 10/11/2007, 09:56

توبه نصوح

نصوح مردى بدون ريش بود ، صورت و سینه هایش همانند زنان بود.

او در يكى از حمام هاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد و كيسه كشى و شستشوى زنان را بر عهده داشت و به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زن ها مايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود.
كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و او ميل كرد كه وى را از نزديك ببيند.

فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضع او را ديد پسنديد و شب او را نزد قصر نگهداشت .

روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند،

آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظيف خودش را به او واگذار كرد.

وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آن گوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد بدنی قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچگونه خبرى از گوهر نداشت ولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند، حاضر نمى شد او را بگردند.

لذا به هر طرفى كه مامورين مى رفتند تا دستگيرش كنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را او ربوده است . و از اين نظر مامورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترى قائل بودند. نصوح خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود، به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش ‍ دهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كه دست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد.

پس ، از او دست كشيدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد. و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد)، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند.

از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.
اتّفاقا شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد: اى نصوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آن كه گوشت و پوستت از مال حرام روييده است ، تو بايد كارى كنى كه گوشت هاى بدنت بريزد. نصوح وقتى از خواب بيدار شد با خود قرار گذاشت كه سنگ هاى گران وزن را حمل كند و بدين وسيله خودش را از گوشت هاى حرام بكاهاند و خلاص نمايد.
نصوح اين برنامه را مرتّب عمل مى كرد، تا در يكى از روزها كه مشغول كار بود چشمش به گوسفندى افتاد كه در آن كوه مشغول چرا بود، به فكر فرو رفت كه اين گوسفند از كجا آمده و مال كيست ؟

تا آن كه عاقبت با خود انديشيد كه اين گوسفند قطعا از چوپانى فرار كرده است و به اينجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جايى پنهانش كرد، و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد به آن نيز خورانيد و از آن مواظبت مى كرد تا آنكه گوسفند به فرمان الهى به تكلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شكر كن كه مرا براى تو آفريده است . از آن وقت به بعد نصوح از شير گوسفند مى خورد و عبادت مى كرد.
تا اين كه روزى عبور كاروانى - كه راه گم كرده بود و كاروانيانش از تشنگى نزديك به هلاكت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرف هايتان را بياوريد تا به جاى آب شيرتان دهم . آنان ظرف هاى خود را مى آوردند و نصوح از شير پر مى كرد و به قدرت الهى هيچ از شير آن كم نمى شد، و بدين وسيله نصوح كاروانيان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد.

آنان راهى شهر شدند و هر يك از مسافرين در موقع حركت ، در برابر خدمتى كه به آنها شده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بود نزديكترين راه به شهر بود، آنان براى هميشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدريج ساير كاروان ها هم بر اين راه مطلع شدند. آنها نيز ترك راه قديمى نموده ، همين راه را اختيار نمودند، قهرا اين رفت و آمدها، درآمد سرشارى براى نصوح داشت و او از محل اين درآمدها بناهايى ساخت ، و چاهى احداث كرد و آبى جارى نمود و كشت و زراعتى به وجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و بين آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برايشان حكومت مى كرد و جمعيتى كه در آن محل سكونت داشتند، همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگريستند.
رفته رفته آوازه حسن تدبير نصوح ،به گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختر بود رسيد، پادشاه از شنيدن اين خبر، شوق ديدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسيد، اجابت نكرد و گفت : مرا با دنيا و اهل آن چكار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست .

چون كه ماموران اين سخن را براى پادشاه نقل كردند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن حاضر نيست پس ‍ خوب است كه ما نزد او برويم ، تا هم او و هم قلعه نوبنيادش را از نزديك ببينيم . از اين رو با نزديكان و خواصش به سوى اقامتگاه نصوح حركت كردند. آنگاه كه به آن محل رسيدند به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگيرد و به زندگانى وى خاتمه دهد.
پادشاه بدرود حيات گفت و چون اين خبر به نصوح رسيد و دانست كه وى براى ملاقات او از شهر خارج شده ، در تشييع جنازه اش شركت كرد و آنجا ماند تا به خاكش سپردند، و از اين نظر كه پادشاه پسرى نداشت اركان دولت ، مصلحت را در آن ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

پس چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملكتش گسترانيد و بعدا با همان دختر پادشاه كه ذكرش در پيش رفت ، ازدواج كرد.

چون شب زفاف فرا رسيد و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به كار شبانى مشغول بودم و گوسفندى را گم كردم و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، آن را به من رد كن . نصوح گفت : بله چنين است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسليم كنند. آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى كرده اى هر آنچه از شيرش ‍ خورده اى بر تو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسيده ، نيمى از آن تو باشد و بايد نيم ديگرش را به من تسليم دارى .
نصوح امر كرد تا آنچه از اموال منقول و غير منقول كه در اختيار دارد، نصفش را به وى بدهند منشيان را دستور داد تا كشور را نيز بين آن دو تقسيم كنند. آنگاه از چوپان معذرت خواهى كرد. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط يك چيز ديگر باقى مانده كه هنوز قسمت نشده است . نصوح پرسيد آن چيست ؟ شبان گفت : همين دخترى كه به عقد خود درآورده اى ؛ چرا كه او نيز از منفعت اين ميش بوده است . نصوح گفت : چون قسمت كردن او مساوى با خاتمه دادن حيات وى است ، بيا و از اين امر در گذر. شبان قبول نكرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از اين امر درگذرى ، اين مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از اين امر صرف نظر كنى ، باز نپذيرفت . نصوح ناچار جلاد را طلبيد و گفت : دختر را به دو نيم كن . جلاد شمشير را كشيد تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزيد و جزع كرد و از هوش ‍ رفت .
در اين هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح كرد و گفت : بدان كه نه من شبان هستم و نه آن گوسفند ، گوسفند است ، بلكه ما هر دو ملك هستيم كه براى امتحان تو فرستاده شده ايم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غايب شدند.

نصوح شكر الهى را بجا آورد.

بعضى گفته اند آيه شريفه توبوا الى الله توبة نصوحا (تحریم – shaki

اشاره به توبه همين شخص ‍ دارد

= = = = = = = = = =

كشكول طبسى ، ج 2، 130.

j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 10/11/2007, 09:56

فاسق و راهب

عده ای در كشتى سوار بودند كه كشتى شان در وسط دريا شكست ، همه آنها غرق شدند به جز یک زن كه او بر تخته اى بند شد و به خشکی رسید و اتفاقا با مرد راهزن فاسقى كه از هيچ گناهى فروگذار نمى كرد، برخورد نمود.

راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد، خواست كه با او زنا كند، ديد زن از ترس مى لرزد. مرد فاسق پرسيد: چرا ناراحتى و براى چه مى لرزى ؟

گفت : از خداوند خود مى ترسم ؛ زيرا هرگز مرتكب اين عمل بد نشده ام .
مرد گفت : تو هرگز چنين گناهى نكرده اى و از خدا مى ترسى ، پس واى بر من كه عمرى در گناهم !

اين را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون اين كه كارى انجام دهد به سوى خانه خود راه افتاد، او تصميم گرفت كه توبه كند و ديگر دست از گناه و معصيت بكشد و از كارهاى گذشته اش بسيار نادم و پشيمان بود.
وقتى به خانه مى رفت در بين راه به راهبى برخورد كرد و با او همسفر شد، چون مقدارى راه رفتند هوا بسيار گرم و سوزان شد.

راهب به جوان گفت : آفتاب بسيار گرم است ، دعا كن خدا ابرى بفرستد تا ما را سايه افكند.
آن جوان گفت : كه من نزد خدا داراى كار خير و حسنه نبوده و آبرو و اعتبارى ندارم ، بنابراين جرات نمى كنم كه از خداوند حاجتى طلب نمايم .
راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو.

چنين كردند، بعد از اندك زمانى ابرى بالاى سر آنها پيدا شد و آن دو در سايه مى رفتند.

مدتى باهم رفتند تا به دو راهى رسيدند و راهشان از هم جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر، و آن ابر از بالاى سر جوان تائب ماند و با او مى رفت و راهب در آفتاب ماند.

راهب رو به جوان كرد و گفت : اى جوان ! تو از من بهتر بودى چرا كه دعاى تو مستجاب شد ولى دعاى من به درجه اجابت نرسيد، بگو بدانم كه چه كرده اى كه مستحق اين كرامت شده اى ؟
جوان جريان خود را نقل كرد...
راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترك معصيت او كردى گناهان گذشته تو آمرزيده شده است پس سعى كن كه بعد از اين خوب باشى
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 10/11/2007, 09:57

عابد و شیطان



در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود، ابليس جنودش را جمع کرد و به آنها گفت :
چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟

يكى از آنها گفت : من او را مى فريبم .
ابليس پرسيد: از چه راه ؟

گفت : از راه زن ها.

شيطان گفت : تو اهل او نيستى و اين ماموريت از تو ساخته نيست ، او زن ها را تجربه نكرده است .

ديگرى گفت : من او را مى فريبم .

پرسيد: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟

گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل اين كار نيست كه با اين ها فريفته شود.

سومى گفت : من او را فريب مى دهم.

پرسيد: از چه راه ؟

گفت : از راه عمل خير و عبادت !

شيطان گفت : برو كه تو حريف اويى و مى توانى او را فريب دهى .
آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن كرده ، مشغول نماز شد.

عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد.

عابد مى خوابيد، شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابد عمل خود را كوچك دانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت :

اى بنده خدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟

او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت :

اى بنده خدا من گناهى كرده ام و از آن نادم و پشيمان شده ام ؛ يعنى توبه كرده ام ، حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نيرو پيدا مى كنم .
عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آن را مرتكب شوم و توبه كنم كه هر گاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم .

شيطان گفت : برو در شهر، فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن .

عابد گفت : دو درهم از كجا بياورم ؟ شيطان گفت : از زير سجاده من بردار.

عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد.
عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناكار را مى گرفت .

مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند.

عابد به خانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود.

آن زن گفت : تو به هيئت و شكلى نزد من آمده اى كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنت را برايم بگو، من در اختيار تو هستم .

عابد جريان خود را تعريف نمود. آن زن گفت : اى بنده خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى ، برو، آن كه تو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است .

عابد بدون آن كه مرتكب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت ، صبح كه شد مردم ديدند كه بر در خانه اش نوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است !

مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحى فرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امر كن مردم را كه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام ، و بهشت را بر او واجب گردانيدم ؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 10/11/2007, 09:58

زن پاکدامن

پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى كرد.
در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد.

در دم به وى دل بست و فريفته جمال او گرديد.
دستور داد تحقيق كنند ببينند زن كيست .

پس از رسيدگى گفتند: زن غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد كه به مقصدى برساند.
غلام نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع يافت غلام در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم !

سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟!

شاه از اين سخن شرمگين شد و از خانه بيرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود كه يك لنگه كفش خود را جا گذاشت و فراموش كرد بپوشد!
اتفاقا چند لحظه بعد غلام وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طى كرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از اين رو برگشت تا نامه را بردارد.
همين كه غلام به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد.پس متوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است .در عين حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و بايد اجرا شود!
غلام نامه را برداشت و روانه مقصد شد.

بعد از بازگشت از سفر، پادشاه از او تقدیر نموده و يكصد سكه زر به وى داد. همين نيز سوءظن او را تشديد كرد.
غلام كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.
به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشيد و او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادرزن به غلام گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چيست ؟
چون غلام جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگرداند.
ولى هر بار كه برادرزن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، غلام سكوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.
سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد.

شاه كه مترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش كينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه غلام متوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محكمه قاضى ، برادرزن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كه چشمه آب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آنرا خورد و درختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !
غلام در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به او مسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤال كنيد چرا آنرا برگردانيده است ؟
غلام گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى وارد آن شدم و جاى پاى شيرى را در آن ديدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اينرو آنرا بر خود حرام كردم .
پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت :
اى غلام! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! او فقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!
به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند!

چون سخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، غلام باور كرد و با سابقه پاكى كه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا زنى پاكدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ كرده ، و خطر را برطرف نموده است .
بدين لحاظ با آرامش خاطر و طيب نفس زن را به خانه برگردانيد و زندگى را از سر گرفتند.
قاضى و برادرزن و حضار مجلس نيز موضوع را دريافتند و همگى بر وفا و پاكدامنى و خود نگاهدارى زن آفرين گفتند.

= = = = = =

زهرالربيع - ج 1 ص 61.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 11/11/2007, 12:12

امير كبير و سماور ساز

فصل بهار و ايام پر نشاط عيد نوروز بود. جمعى در باغ چهل ستون اصفهان دور هم نشسته و مشغول تفريح و سرگرم گفتگو بودند. در آن اثنا سائلى جلو آمد و از حضار تقاضاى مساعدتى كرد.چون ايام عيد بود هر يك از جمع حاضران مبلغی به سائل مزبور كمك كردند. در اين هنگام سائل جمعيت را مخاطب ساخت و اظهار داشت :من فقير حرفه اى نيستم و اهل تكدى نبوده ام . اگر حال شنيدن داريد، سرگذشت جالب خود را كه تا حدى شگفت آور است براى شما نقل كنم . چون حضار روى خوش نشان دادند. سائل هم شروع به گفتن كرد و سرگذشت خود را بدين گونه شرح داد: چندين سال پيش از اين يك روز حاكم اصفهان فرستاد و دواتگران را كه من هم يكى از آنها بودم احضار نمود و خطاب به آنها گفت : هر كدام كه ميان شما استادتر است را به من معرفى كنيد. دواتگران دو نفر را كه يكى من بودم از بين خود معرفى نموده و گفتند: اين دو نفر از همه ما در فن خود استادترند.حاكم سايرين را مرخص كرد و بعد به ما گفت : كدام يك از شما دو نفر برازنده تر هستيد؟ همكار من ! مرا معرفى كرد و افزود كه اين شخص در فن خود سرآمد همگان است و يكى از صنعتگران خوب اصفهان مى باشد.حاكم او را هم مرخص كرد، آنگاه رو به من كرد و گفت : ميرزا تقى خان امير كبير صدراعظم براى انجام كار مهمى تو را به تهران احضار نموده است . سپس خرج راه كافى به من داد و فورا مرا به سوى تهران گسيل داشت . بعد از اينكه وارد تهران شدم به حضور امير كبير صدراعظم رسيدم و خود را معرفى كردم .امير كبير پس از استحضار كافى از حال من و بعد از آنكه تشخيص داد كه در فن دواتگرى استادم ، سماورى كه جلويش گذاشته بود را برداشت و به من نشان داد، آنگاه از من پرسيد: آيا مى توانى مانند اين سماور بسازى ؟اولين بارى بود كه در اوائل سلطنت ناصرالدين شاه ، سماور (از روسيه ) به ايران آورده بودند.من تا آن روز چنين چیزی نديده بودم . قدرى به آن نگاه كردم و از طرز ساختمان آن آگاهى حاصل نمودم ، سپس گفتم : آرى . امير كبير گفت : اين سماور را به عنوان نمونه ببر و مانندش را بساز و بياور.من از نزد صدراعظم خارج شدم . رفتم بازار و دكان دواتگرى پيدا كرده مشغول ساختمان سماور گرديم . بعد از اتمام كار سماور را برداشتيم و نزد امير كبير بردم . كار من مورد نظر امير واقع شد و از من پرسيد: اين به چه قيمت تمام شده است ؟من در پاسخ گفتم : روى هم رفته 15 قران، اميركبير با قيافه گشاده و در حالى كه تبسم بر لب داشته به منشى خود دستور داد، امتياز نامه اى برايم بنويسد كه فن سماورى سازى به طور كلى براى مدت 16 سال در انحصار من باشد، و بهاى فروش هر سماور را 25 قران تعين كرد.بعد از صدور فرمان و اعطاى امتيازنامه اميركبير رو کرد به من و گفت : برو به اصفهان كه دستور كار تو را به حاكم اصفهان داده ام تا وسائل كارت را از هر جهت فراهم نمايد.من هم از تهران حركت كرده وارد اصفهان شدم . بلافاصله پس از ورود، حكومت اصفهان مرا احضار نمود و گفت : بايد فورا دكانى با چند شاگرد تهيه كنى و هر چه مخارج آن مى شود نقدا از خزانه دولت دريافت نمائى و مشغول سماور سازى شوى .
طبق اين دستور من هم فورا چند دكان كه خراب بود از صاحبش اجاره كردم و آنها را به يكديگر راه دادم و بر حسب موقيت و لزوم احتياجات در هر يك از دكان ها بنائى نمودم .در يكى از دكان ها كوره هایى جهت ريخته گرى ساختم و در ديگرى لوازم دواتگرى و در سومى سكوئى بستم كه شاگردان بنشينند، تا بدين وسيله بتوانم به خوبى سماور سازى كنم . جمعا مبلغ دويست تومان مخارج بنّا و دكان ها و فراهم كردن اسباب كار شد.اما بدبختانه هنوز مشغول كار نشده بودم كه يك نفر فراش حكومتى مثل اجل معلق آمد و مرا با حالت خاصى مانند اين كه دزدى را گرفته باشد، نزد حاكم برد. به محض اين كه حاكم چشمش به من افتاد، گفت اين مبلغ دويست تومان متعلق به دولت است ، بايد بدون چون و چرا تمام آن را پس بدهى !
ولى چون آن پول خرج بنائى دكان ها و ساير مايحتاج شده بود و من نيز از خود اندوخته اى نداشتم كه وجه مزبور را ادا نمايم ، به دستور حكومت تمام هستى مرا مصادره كردند كه جمعا به 170 تومان نرسيد.
چون سى تومان ديگر باقى مانده را نداشته بپردازم ، مرا مى بردند سربازارها و در انظار مردم چوب مى زدند تا مردم به حال من ترحم كنند و آن پول وصول شود. بدين گونه آن سى تومان هم به مرور پرداخت شد!
در نتيجه آن چوب ها و صدمات بدنى كه به من وارد شد، امروز چشم هايم تقريبا نابينا شده و ديگر نمى توانم به كارگرى مشغول شوم . از اينرو به گدائى افتادم . در صورتى كه اگر آنروز امير كبير را نگرفته بودند و من همچنان مشغول كار بودم ، امروز يكى از بزرگترين متمولين اين شهر بودم.

= = = = =

زندگانى ميرزا تقى خان اميركبير تاءليف حسن مكى چاپ دوم ص 47 -- به نقل از مرحوم سر تيپ عبدالرزاق مهندسى بغايرى با جزئى تغيير در عبارت
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 1 از 2 1, 2  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد