بچه های گل گفتمان
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

4 مشترك

اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف nini 5/11/2007, 11:06

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

سلام دوستان

به نام ایزد منان
در این تاپیک قصد دارم زندگینامه ، اشعار و اندیشه های مولوی رو با هم بهتر بشناسیم
لطف در این تاپیک پست نزنید و فقط مطالعه کنید
متشکرم
nini
nini
عضو ثابت

ذكر تعداد پستها : 49
Age : 36
موقعيت : جهنم
Registration date : 2007-11-03

http://www.jigmal.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف nini 5/11/2007, 11:09

جبر و اختیار همیشه با شک و تردید روبرو بوده و هیچوقت همه به یک نظر واحد نرسیده اند که بر ما جبر حاکم است یا اختیار

من شخصا بر این باورم که جبر و اختیار بستگی به خود انسان داره
به فهم و درک و شعور خود انسان
و مسلم است که هم جبر هست و هم اختیار و در اصل مکمل هم هستند
انسانها هرچه بزرگ تر و انسان تر میشوند اختیار بیشتری به دست می آورند ولی این انسانهای بزرگ اختیار خود را در اراده ی دوست
فنا می کنند و جبر رو بر میگزینند ، از طرفی تسلیم دوست شده اند و چون اون دوس ، محبوب ، یار (خدا) از خود انسان به
انسان نزدیکتر است به جبری برتر از اختیار مطلق دست پیدا میکنند.

یا به قول مولانا:

در دو چشم من نشین ای آنکه از من، من تری
تا قمر را وا نمایم کز قمر روشن تری

و در اشعار خودش اختیار رو به وضوح به تصویر کشیده

مولانا :
گر نبودت اختیار این شرم چیست واین دریغ و خجلت و آزرم چیست
جور استادان به شاگردان چراست؟ خاطر از تدبیر ها گردان چراست؟
این که فردا این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم



دوستان عزیز از ذکر منابع خود داری میکنم
چون اکثرا برداشت های خودم از اشعار و کتابهای مختلف هستش نه یک یا چند منبع که ذکر کنم
متشکرم
nini
nini
عضو ثابت

ذكر تعداد پستها : 49
Age : 36
موقعيت : جهنم
Registration date : 2007-11-03

http://www.jigmal.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف saraironi 8/11/2007, 04:18

ای یوسف خوش نام ماخوش می​روی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ماای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
saraironi
saraironi
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 63
موقعيت : تهران غربي
Registration date : 2007-05-19

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف dalileh 8/11/2007, 10:12

[size=9]
مولوی ,رسته از این نفس و هوا
زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی و رومی در هاله ای از توصیفات اغراق امیز دوستداران این مرد بزرگ فرو رفته.
می دانیم موطنش بلخ در افغانستان کنونی بوده ولی همواره خود را از مردم خراسان می شمرده و اینکه در ششم ربیع الاول سال 604هجری قمری به دنیا امده .
پدرش بهاء ولد - معروف به سلطان العلما - یکی از روحانیان برجسته زمانه خود و مورد احترام مردم بوده . اقبال خلق و ضدیت وی با فلاسفه موجب شده تا محمد خوارزمشاه
وی را مجبو به مهاجرت کند. به این گونه جلال الدین محمد ده سال پیش از حمله مغول به قونیه در دل فلات اناتولی -ترکیه امروزی- برده شده و تحت تعلیمات پدرش علوم دینی را فرا گرفت.
بیست و چهار سال داشت که پدرش از دنیا رفت و او به اصرار مریدان بر جای پدر ش نشست و سرگرم تدریس و وعظ و خطابه شد ولی یک سال بعد به توصیه سید برهان الدین محقق ترمذی -ملقب به سردان-تحصیل را ادامه داد و هزار بار کتاب معارف پدرش را خواند.
تا اینکه روز شنبه بیست و ششم جمادی الاول سا 642 هجری قمری , شمس به قونیه رسید و ان ملاقات معروف در سرای شکر فروشان رخ داد.
دوستداران مولانا کرامات فراوانی را در نخستین دیدار به شمس نسبت داده اند. گفته شده او کتاب های مولانا را در اب ریخته و خشک و سالم بیرون اورده یا انها را سوزانده و به حالت اول برگردانده , اما شمس تبریزی در مقالات خود به سادگی این دیدار را شرح داده و نوشته Sad(پرسیدم می دانم علامه دهری اما بگو تو کیستی و از ان تو چیست ؟)) شمس دوازه عرفان و عالم بالا را به روی مولانا گشود . اما مریدان که دلشان می خواست مولانا تغییر نام نکند با او از سر تجنگ در امدند و کار به قهر شمس و ترک قونیه کشید.
مولانا , سلطان ولد -پسرش را - با نامه های منظوم - نخستین شعرهایش در ستایش شمس - و چهار صد درهم به دنبال او فرستاد. شمس باز گشت اما بدگویی مریدان تمامی نداشد. این بار فرزندان مولانا نیز با بدخواهان همره شدند و مولانا که هنوز به بیداری کامل نرسیده مجبور به تحمل فراق مجدد شمس شد . در جست و جوی او دوباره به دمشق سفر کرد و با سرودن غزلیای پر شور به مرتبه کمال رسید و عارقی شد که پس از هشتصد سال . اثارش در همه جای دنیا ؛ دل همه انهایی را که به دنبال معنویت هستند , می لرزاند.
[/size]
dalileh
dalileh
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 677
موقعيت : آواره
Registration date : 2007-10-07

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف j.j 10/11/2007, 02:36

سلام و خسته نباشيد .
اگه اينجا بشه شعر هاي مولانا رو ترجمع هم بكنيد خيلي خوب ميشه . flower
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف nini 10/11/2007, 05:25

تفسیری از اشعار مولانا رو هم در این تاپیک قرار خواهیم داد
فقط مدیران عزیز لطف کنند و تاپیک رو هدایت کنن تا.............
nini
nini
عضو ثابت

ذكر تعداد پستها : 49
Age : 36
موقعيت : جهنم
Registration date : 2007-11-03

http://www.jigmal.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف j.j 10/11/2007, 10:38

اين خيلي عاليه khejalat
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف saraironi 14/11/2007, 04:06

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست
+++
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
+++
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست ذلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست
saraironi
saraironi
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 63
موقعيت : تهران غربي
Registration date : 2007-05-19

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف saraironi 14/11/2007, 04:07

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
نه به خود آمدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
saraironi
saraironi
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 63
موقعيت : تهران غربي
Registration date : 2007-05-19

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف saraironi 14/11/2007, 04:12

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ----------------- ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ​ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ------------- ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش ---- پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی ------------------ بر سینه​ها سیناستی بر جان​هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش------- ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
saraironi
saraironi
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 63
موقعيت : تهران غربي
Registration date : 2007-05-19

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف saraironi 14/11/2007, 07:02


شرق-25 اذر 83
محمد علي موحد
---------------------------------
امروز در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران سمينارى با حضور انديشمندان و مولوى پژوهان ايرانى برگزار شد. اين سمينار مقدمه اى براى همايش بزرگ «عرفان، اسلام، ايران، انسان معاصر» است كه بهمن ماه امسال به همت باشگاه دانشجويان دانشگاه تهران برگزار خواهد شد. به همين مناسبت متن سخنرانى دكتر محمدعلى موحد در سمينار «آموزه هاى مولانا براى انسان معاصر» را كه سال گذشته توسط برگزاركنندگان همين سمينار بر پا شده بود، تنظيم و منتشر كرده ايم.

ميان خون و ترسم كه چون آيد خيال ِ او‎/ ز بى خويشى خيالش را به خون ِ دل بيالايم ‎/ رها كن تا چو خورشيدى قبايى سازم زآتش ‎/ در آن آتش چو خورشيدى جهانى را بيارايم‎/اگر يك دم بياسايم روان ِ من نياسايد‎/ من آن يك لحظه آسايم كه يك لحظه نياسايم
«آموزه هاى مولانا براى انسان معاصر» عنوانى است كه ترتيب دهندگان اين همايش براى بحث و گفت وگو به مناسبت سالروز مولانا برگزيده اند و من از ميان چند موضوع محورى كه در ذيل اين عنوان مطرح شده سخنى كوتاه خواهم داشت در پيرامون نيازهاى وجودى انسان معاصر و انعكاس آن در كلام مولانا.
بشر از روزى كه چشم به جهان گشوده دو نوع شناخت براى او مطرح بوده است : يكى شناخت خود و ديگر شناخت جهان خارج از خود. در هر دو رشته از شناخت پيشرفت هاى عظيمى نصيب انسان شده ولى در هيچ يك از آنها قطعيت و تماميت و كمال حاصل نشده است . كوشش براى بسط دايره شناخت و ورود در زواياى لايه ها و اسرار اعماق هستى در هر دو ساحت همچنان ادامه دارد و هرچه بر ميزان دقت و وقوف انسان در ميدان معرفت و آگاهى مى افزايد توجه او به نادانسته ها و عطش او به نايافته ها فزونى مى كرد و اين نداى ازلى پيوسته در گوش جان آدمى تكرار مى شود كه «وَ ما اوتيتُم مِن َ العِلم ِ اِلا قليلاً». پيشرفت در زمينه شناخت جهان خارج، انسان را موفق كرد كه بسيارى از نيروهاى قهار و وحشى طبيعت را رام و منقاد خود گرداند و به بركت همين شناخت است كه انسان سيادت خود را بر، بر و بحر عالم گسترده و درصدد دست اندازى به فضا و ماوراى آن برآمده است . اين راه علم است و تكنيك دست افزار آن مشاهده است و تجربه و آزمون .
اما شناخت آدمى از خود يك كشف كليدى در اين زمينه توجه به دوگانگى يا ثنويت ساحت وجود انسانى است . از فلاسفه يونان تا متكلمين يهودى و مسيحى و حكماى شرق و غرب از دو جنبه ضد و نقيض وجود آدمى سخن گفته اند.
آدميزاد پارادوكسى است كه ناچيزى و حقارت را با شكوه و حشمت و بزرگوارى يكجا دارد. از يك سو سراپا عجز است و ضعف و زبونى و نياز و از سوى ديگر قدرت و صلابت و متانت و استغنا.
همچو گاوى نيمه چپش سياه‎/ نيمه ديگر سپيد همچون ماه ‎/ موج ِ لشكرهاى احوالم ببين ‎/ هر يكى با ديگرى در جنگ و كين ‎/ چون كه هر دم راه ِ خود را مى زنم ‎/با دگر كس سازگارى چون كنم ؟
خب اين مقدمه را داشته باشيد تا برويم بر سر سخن خود و ببينم كه مولانا از چه راه و چگونه مى تواند با انسان امروزى ارتباط برقرار بكند و اقبال عجيبى كه مردم دنيا در اين ساليان اخير به مولانا كرده اند سِرش چيست ؟ مولانا چه دارد كه بر دل مردم امروز دنيا مى نشيند يا مردم امروز دنيا چه مى خواهند و چه مى گويند كه پژواك آن را در كلام ِ مولا مى يابند؟ البته نمى توان گفت كه اين مردم همه آثار مولانا را خوانده اند و يا درست خوانده اند و درست فهميده اند اما اينقدر هست كه يك احساس مبهم همدلى با او دارند. روح زمان به گونه اى مبهم به سوى مولانا جذب مى شود ما در زندگى فردى اين تجربه را داريم كه گاهى از كسى خوشمان مى آيد و به سوى او كشيده مى شويم و بعداً مى نشينيم و فكر مى كنيم كه اين چه احساس نزديكى و قرابتى است كه با او داريم، در زندگى جميع انسان ها نيز چنين است . اقبال مردم نشان ِ نوعى احساس همدلى با مولانا دارد، آن همدلى از چيست ؟ و چرا هست ؟
مقصود از نيازهاى وجودى چيزهايى است كه انسان امروزى براى كمال و تماميت خود آن را طلب مى كند. بدون دستيابى به آنها خود را ناقص و ناتمام مى بيند. اگر به آنها نرسد چنان است كه گويى يك پارچه از وجودش را ربوده اند، برآورده شدن آن نيازها، عطشى است كه در درون انسان ها مى جوشد و آنها را به تكاپو وا مى دارد. آن نيازها به تعبير ديگر آرمان هاى بشر امروزى هستند كه بشر امروزى براى رسيدن ِ به آنها تلاش مى كند و حتى حاضر است در راه آنها قربانى بدهد. شايد پربيراه نباشد اگر بگوييم اعلاميه جهانى حقوق بشر نسخه بالنسبه جامعى از سرفصل هاى مهم نيازهاى وجودى بشر امروزى است و نيز شايد اغراق نباشد اگر بگوييم كه مباحث گسترده حقوق بشر كلاً از سه اصل اصيل كه مى توان آنها را ام الاصول خواند، متفرع شده است و آن سه اصل عبارت است از تأكيد بر ارزش و حرمت و كرامت انسان ها، تأكيد بر واقعيت تكثر و پلوراليسم در برداشت ها و رويكردها و آئين ها و شعائر و رسوم و آداب و تأكيد بر مساهله و عدم تعصب در برخورد با عقايد و آراى مخالف كه حافظ از آن به «مروت و مدارا» تعبير كرده است. حالا شروع مى كنيم از اصل اول كه در ماده اول اعلاميه جهانى حقوق بشر اينگونه بيان شده است. بنده متن مصوب مجلس شوراى ملى ايران را مى خوانم كه متن رسمى است . اعلاميه جهانى حقوق بشر ترجمه رسمى ندارد و اين ترجمه خود بنده است كه در آخر كتاب در هواى حق و عدالت ترجمه اى از اين اعلاميه به دست داده ام . بناى بشر همه آزاد به دنيا مى آيند و در كرامت و حقوق با هم برابرند و بايد با هم برادروار رفتار كنند در آنجا گفته ام كه اين واژه كرامت كه در اعلاميه جهانى حقوق بشر آمده سابقه قرآنى دارد يك واژه قرآنى است به اصطلاح علماى لغت . آنجا كه مى فرمايد «و لقد كرمنا بنى آدم » آدميزاد را كرامت داديم، خلعت ِ كرامت بر قامت او پوشانيديم، شمس تبريزى كه خضر راه ِ مولانا و مرشد محبوب ِ اوست، مى گويد اين كرامت وجه امتياز آدميزاد از همه موجودات است چون خدا هيچ جا نفرمود مثلاً «و لقد كرمنا السموات » يا نفرمود و «لقد كرمنا العرش ». فرمود «و لقد كرمنا بنى آدم »، كرامت از ميان مه آفريدگان خاصه آدميزاد است، همين تعبير را در مثنوى مولانا داريم :
تاج كرمناست بر فرق ِ سرت ‎/ طوق اعطيناك آويز برت ‎/ هيچ كرمنا شنيد اين آسمان ‎/ كه شنيد اين آدمى ِ پر غمان ‎/ بر زمين و چرخ عرضه كرد كس ‎/ خوبى و عقل و عبارات و هوس
كانت همين برداشت را به زبانى ديگر بيان مى كند، مى دانيم كه فلسفه حقوق بشر از تعاليم اين حكيم بزرگ تاثير گرفته است . او مى گويد انسان قابليت گزينش و تصميم گيرى عقلانى دارد و ديگر جانوران چنان نيستند و از همين رو انسان مستحق فضيلت و شرف و كرامت است كه او را از ديگر موجودات ممتاز مى گرداند امتياز انسان به انسانيت اوست، تأكيد بر والايى و شرف انسان چيزى است كه اديان ِ الهى را با آرمان هاى حقوق بشر پيوند مى دهد. توجه به اين شرف و والايى مستلزم توجه به ارزش بى همتاى گوهر انسانى است مستلزم احترام به توانايى ها و قابليت هاى بى كران انسان ها است هر يك از ما به تعبير مولانا آفتابى زير دامن دارد:
بحر علمى در نمى پنهان شده ‎/ در سه گز تن عالمى پنهان شده ‎/ اينت درياى نهان در زير كاه ‎/پا بر اين كه همين منه بر اشتباه
پس اين درياى نهان قابليت و استعداد چرا از خود غفلت ورزد؟ چرا خود را ارزان بفروشد؟
خويشتن را آدمى ارزان فروخت ‎/ خويشتن نشناخت مسكين آدمى
شمس تبريزى مى گويد اينكه در نماز مى گويى الله اكبر اين الله اكبر بايد دو معنى را در ذهن تو القا كند، بايد توجه تو را به دو انديشه معطوف گرداند. انديشه اول آنكه خدايى كه تو او را مى پرستى بزرگتر مطلق است يعنى بزرگتر است از هر چه در ذهن تو مى آيد. بزرگى ِ بزرگان در برابر او رنگ مى بازد. اگر عالم و فيلسوف است، اگر امام و پيغمبر است، او از آنها بزرگتر است . بگذاريد عين ِ عبارت هاى شمس را بخوانم : «الله اكبر نماز يعنى بردار فكرت را، نظرت را و بلندتردار از آنچه در وهم تو مى گنجد و در تصور تو مى آيد اگر چه تصور نبى مرسل و اولوالعزم است، پيشتر آى تا بزرگى بينى، بجوى تا بيابى .» انديشه دوم كه الله اكبر بايد در ذهن تو بيدار سازد اين است كه دامن از پليدى ها فرا چينى و همت بلند دارى مبادا خود را فروهلى و اجازه دهى كه در منجلاب ِ ابتذال فرو غلطى . تو مى خواهى به خدا برسى و بزرگى خدا را ياد مى كنى، بايد بكوشى و خود را ماننداى خدا سازى و به صفات ِ حق متصف شوى چون خدا بزرگ است بايد بكوشى كه تو هم بزرگ باشى ، اگر خدا يكتاست بكوش كه تو هم يكتا گردى . بگذاريد اينجا هم متن عبارت هاى شمس را برايتان بخوانم، دقت كنيد: گفت خدا يكى است .گفتم اكنون تو را چه ؟ چون تو در عالم ِ فرقه اى . صد هزاران ذره، هر ذره در عالمى پراكنده، پژمرده . فرو افسرده، چه سزا باشد گفتن كه خدا هست ؟ تو هستى حاصل كن ! او خود هست وجود قديم او هست، تو را چه ؟ چون تو نيستى، او يكى است تو كيستى ؟ تو شش هزار بيشى تو يكتا شو. وگرنه از يكى او تو را چه ؟
اين برداشت ِ شمس است . ببينيد، اين اوج ِ عزت و كرامت ِ انسان است . اشاره به موهبت هاى بى نهايت اوست . شمس هر مسلمانى را كه به معراج پيغمبر اعتقاد دارد به متابعت او فرا مى خواند. متابعت ِ محمد آن است كه او به معراج رفت توهم بروى در پى ِ او و مولانا اين فراخوان را پى مى گيرد.
ملولان همه رفتند در خانه ببنديد ‎/ بر اين عقل ملولانه همه جمع بخنديد‎/ به معراج بر آييد چو از آل رسوليد‎/ رخ ماه ببوسيد چو بر بام بلنديد
شما فرزندان محمد رسول الله هستيد به تعبير شمس نه فرزندان آب و گِل . اما پيام تكثر، من فكر نمى كنم در هيچ كجا آن پيام را با عمق و گستره اى كه در مولانا داريم بتوان يافت . در اين عالم تكثر، مردم مانند مرغان به زبان هاى گوناگون سخن مى گويند. راه و روش و شيوه هاى آنان نيز گوناگون است . مى دانيد كه سليمان پيغمبر زبان مرغان مى دانست. در قرآن آمده است و«علمناه ُ منطق الطير»، عارف بزرگ فريدالدين عطار اين تركيب منطق الطير را عنوان يكى از مثنوى هاى خود قرار داده است كه شايد بشود گفت شاهكار اوست . داستان عطار چنين است كه دسته اى سى تايى از پرندگان تصميم گرفتند كه بروند به كوه ِ قاف و سيمرغ را كه بر قله قاف آشيان دارد پيدا كنند. رفتند و سراپاى كوه را گشتند و نشانى از سيمرغ نيافتند، داشتند نوميد مى شدند كه به تعبير عطار حاجب بارگاه ِ عزت، پرده را بالا زد و آفتاب قرب بر آن سيمرغ تافت و آنها چون نيك نظر كردند سيمرغ را در خود و خود را در سيمرغ يافتند.
اين همه وادى كه از پس كرده ايد ‎/ خويش بينيد و خود را ديده ايد ‎/ما به سيمرغى بسى اولى تريم ‎/ زآن كه سى مرغ حقيقى گوهريم
همين انديشه را عطار در كتاب ديگر خود مصيبت نامه نيز پى گرفته است . در آنجا سالك راه حقيقت، به دنبال ِ حقيقت مى گردد و به هر درى مى زند از جبرئيل و ميكائيل و ملائكه عليين وانبياء مرسلين و نوح و ابراهيم و عيسى و موسى چاره جويى مى كند. از عرش و كرسى هم مى گذرد تا مى رسد به منزل جان كه چهلمين منزل است و در آنجاست كه به گوش ِ دل از زبان جان مى شنود.
صد جهان گشتى تو در سوداى من ‎/ تا رسيدى بر لب ِ درياى من ‎/ آنچه تو گم كرده اى گر كرده اى ‎/ هست نزدِ تو، تو خود را پرده اى
بارى منطق الطير معجزه سليمان بود. از شاعران چيره دست ِ ايران خاقانى در چند جا كه به سخن ِ خود مى بالد آن را منطق الطير مى خواند يعنى كه شعر من در حد اعجاز است، كسى سخن مرا درمى يابد كه از فهم و معرفت ِ برترى برخوردار باشد. مولانا در جواب خاقانى مى گويد: منطق الطير آن خاقانى صداست منطق الطير سليمانى كجاست ؟
منطق الطير سليمانى بيا ‎/ بانگ هر مرغى كه آيد مى سرا ‎/ چون به مرغانت فرستاده است حق ‎/ لحن هر مرغى بدا دستت سبق ‎/ مرغ جبرى را زبان جبر گو ‎/ مرغ پر بشكسته را از صبر گو‎/ مرغ صابر را تو خوش دارو معاف ‎/ مرغ عنقا را بخوان اوصاف ِ قاف ‎/ مر كبوتر را حذر فرما ز باز‎/ باز را از حكم گوى و احتراز ‎/ كبك جنگى را بياموزان تو صلح ‎/ مر خروسان را نما اشراط صبح ‎/ همچنين مى رو زهدهد تا عقاب ‎/ ره نما والله اعلم بالصواب
يعنى هر مرغى زبان ِ خود را دارد، زبان مرغان متكثر است . به يك زبان حرف نمى زنند، با آنها به يك زبان نمى توان سخن گفت و چنان نيست كه خاقانى پنداشته است . هر كسى براى كارى ساخته شده است، استعداد و نيز قدرت تحمل آدم ها متفاوت است . پلوراليسم اما خود لغزشگاه مهيبى است كه به آسانى مى تواند سر از باتلاق اِباحى گرى درآورد يا به سرگردانى دروادى سوفسطايى منتهى شود. پلوراليست ممكن است به ناباورى مطلق گرفتار آيد يا دستخوش خوش باورى ِ ابلهانه شود.
گر بگويد جمله باطل او شقى است ‎/ ور بگويد جمله حق از ابلهى است
آن يكى مى گويد جنگ ۷۲ ملت است و همه دروغ است . اين يكى مى گويد ۷۲ ملت، همه راست است و هيچ معيارى نيست تا يكى را بر ديگرى ترجيح توان داد. آن كسى كه به كرامت و حرمت ِ انسان ها باور دارد و نيز تكثر و تعدد برداشت ها و ديدگاه هاى انسان ها را مى پذيرد و تفاوت آشكار در زبان و روش و منش آدميان را واقعيتى غيرقابل انكار مى شناسد لاجرم با مولانا هم آواز مى گردد كه : سختگيرى و تعصب خامى است تا جنينى كار خون آشامى است .
او براى پيشبرد عقايد خود راه ِ جبر و خشونت و زور و فشار را نمى پسندد و در برخورد با عقايد ديگران مهربانى و فراخ حوصلگى و وفق و مدارا نشان مى دهد و همزبان با مولانا مى گويد:
اگر مر تو را صلح آهنگ نيست ‎/ مرا با تواى جان سرِ جنگ نيست ‎/ تو در جنگ آيى روم من به صلح ‎/ خداى جهان را جهان تنگ نيست ‎/جهانى است جنگ و جهانى است صلح ‎/جهان معانى به فرسنگ نيست‎/ هم آب و هم آتش برادر بُدند‎/ببين اصل اين هر دو جز سنگ نيست‎/كه بى اين دو عالم ندارد نظام‎/اگر روم خوب است بى زنگ نيست
رومى سفيد، زنگى سياه و نظام عالم اقتضاى اين تعدد و تكثر را مى كند. شما در اين معنى البته دو قصه بسيار دلاويز و بسيار مشهور مولانا را به خاطر داريد. مقصودم اول داستان آن چند نفرى است كه در شبى تاريك بردندشان به فيل خانه و پرسيدند فكر مى كنيد اين موجود كه داخل اين اتاق است چيست ؟ آنها كه چشمشان چيزى نمى ديد لاجرم مى خواستند از راه لمس مشكل را حل كنند.


آن يكى را كف به خرطوم اوفتاد‎/گفت همچون ناودان است اين نهاد‎/ آن يكى را دست بر گوشش رسيد‎/ آن بر او چون باد بيزن شد پديد ‎/ آن يكى را كف چو بر پايش بسود‎/ گفت شكل پيل ديدم چون عمود ‎/ آن يكى بر پشت او بنهاد دست ‎/ گفت خود اين پيل چون تختى بُدست ‎/ از نظرگه گفتشان شد مختلف ‎/ آن يكى دالش لقب داد اين الف ‎/ منظور از نظرگه ديدگاه اوست.
در كف ‎/ اگر شمعى بُدى ‎/ اختلاف از گفتشان بيرون شدى
قصه دوم كه اشاره كردم همان داستان موسى و شبان است كه شبانى كه به زبان ِ خود با خدا راز و نياز مى كرد:
اى فداى تو همه بزهاى من ‎/ اى به يادت هى هى و هى هاى ِ من ‎/تو كجايى تا شوم من چاكرت ‎/ چارقت دوزم زنم شانه سرت
موسى برآشفت كه اى نادان با خدا اينگونه سخن مى گويند؟ و تكفيرش كرد:
گفت موسى هاى خيره سر شدى‎/خود مسلمان ناشده كافر شدى ‎/وحى آمد سوى موسى از خدا‎/ بنده ما را زما كردى جدا‎/ تو براى وصل كردن آمدى ‎/ يا خود از بهر بريدن آمدى ‎/ هر كسى را سيرتى بنهاده ام ‎/ هركسى را اصطلاحى داده ام ‎/ در حق او مدح و در حق توذم ‎/ در حق او شهد و در حق تو سم ‎/ ما برى از پاك و ناپاكى همه ‎/ از گران جانى و چالاكى همه ‎/ ما زبان را ننگريم و قال را ‎/ ما درون را بنگريم و حال را ‎/ موسيا آداب دانان ديگرند ‎/ سوخته جان و روانان ديگرند ‎/ ملت ِ عشق از همه دين ها جداست ‎/ عاشقان را مذهب و ملت خداست
آنچه كه براى انسان امروزى مطرح است مى بينيم كه براى مولانا هم مطرح بوده است ، انسان امروزى وقتى اين شهرهاى بى در و پيكر و پر ازدحام و پرغوغا و پرتنش و پردود و دم و آلودگى ها و بيمارى ها را مى بيند، بى اختيار مى خواهد چون مولانا فرياد بياورد كه :
اندر اين شهر قحط خورشيد است ‎/ سايه شهريار بايستى ‎/ شهر سرگين پُرست پر گشته است ‎/مشك نافه تتار بايستى
وقتى گروه گروه آدميان را مى بيند كه در چرخه پرتب وتاب شتابان و بى امان زندگى در كمين يكديگر ايستاده اند و روز و شب براى همديگر پاپوش مى دوزند، پوستين هم مى برند و پوست ِ هم مى درند دلش مى گيرد و فغان مى كند:
زين همرهان ِ سست عناصر دلم گرفت ‎/ شير خدا و رستم دستانم آرزوست ‎/ دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر‎/ كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست ‎/ گفتند يافت مى نشود جسته ايم ما‎/ گفت آنچه يافت مى نشود آنم آرزوست
مقصودم آن نيست كه شما به جاى اعلاميه حقوق بشر برويد و مثنوى بخوانيد و يا برعكس اصلاً اين بحث از مقوله امر و نهى و اين بكن و آن نكن، اِفعل لاتفعل خارج است ، نسخه پيچى نيست تحليل و تعليل است، مى خواهد دريابد كه چگونه و چرا مولانا براى ما در اين روزگار كشش و جاذبه دارد، چرا و از كجا مردم زمان ِ ما با مولانا همدردى و همدلى احساس مى كنند. اين مغناطيس القلوب چيست كه دل ها را مى ربايد. اين مرد كه در گوشه اى از جهان ۷۵۰ سال پيش مى زيسته در كلام و پيام او چه جوشش و درخششى، چه سرى هست كه جان عارف و عامى را مى شوراند. يادآورى اين نكته ها كمترين فايده اش آن است كه اگر كسى اعلاميه حقوق بشر را مى خواند به سوابق ۲۵۰۰ ساله آن بينديشد و به ريشه هاى دينى و عرفانى ِ آن توجه كندو بداند كه اين آرمان هاى ارجمند كه امروز در قالب ِ الفاظ و عبارت هاى تازه عرضه مى شود همان گمگشته هاى كهن قرون و اعصار است و آنكه مثنوى را مى خواند با ديدى تازه در آن بنگرد، هر كس كه با ديدى تازه و از سر تأمل در مولانا نگاه كند نكته هاى فراوان در او كشف مى كند، مولانا در ساحَت ِ آفرينش فكرى و هنرى از سرآمدان ِ و برجستگان ِ عالم است و خصيصه اصلى شاهكارهاى تفكر و هنر آن است كه از چنبره زمان و مكان برمى كشند. در هر دور و زمان مى توانند با مردم آن دور و زمان همزبان گردند. قابل بازخوانى و بازشناسى هستند مولانا را كه شهسوار عرصه خلاقيت است بايد از نو خواند و از نو شناخت
saraironi
saraironi
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 63
موقعيت : تهران غربي
Registration date : 2007-05-19

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف j.j 26/11/2007, 13:06

صاحبش چي شد ؟
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها) Empty رد: مولانا (زندگينامه، آثار و انديشه ها)

پست من طرف saraironi 14/5/2008, 01:06



ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من *****ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من***** نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من

یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو *****می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان***** این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان***** تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر *****وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او *****گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان***** خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو***** بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

saraironi
saraironi
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 63
موقعيت : تهران غربي
Registration date : 2007-05-19

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد