بچه های گل گفتمان
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان هاي كوتاه

3 مشترك

صفحه 2 از 2 الصفحة السابقة  1, 2

اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف bahram2584 23/11/2007, 02:41

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 1182756
خاطرات يك دانشجوي دم بخت


دوشنبه اول مهر:امروز روز اولي است كه من دانشجو شده ام. شماره ي كلاس را از روي برد پيدا كردم. توي كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتي پرسيدم ?كلاس ادبيات اينجاست؟? خنديد و گفت:بله، اما تشكيل نمي شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه يكي دو هفته ي اول كه كلاس ها تشكيل نمي شود و خنديد.
با اينكه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد كه ترم يكي هستيد يا نه. گمانم مي خواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاري؛ اما شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!
***
دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم از دور به من سلام كرد، من هم جوابش را ندادم. شايد دوباره مي خواست از من خواستگاري كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت:"دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بوديد؟" يكي از پسرهاي كلاس گفت:?لابد ايشان خواب بودن.? من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاري كند، هيچ وقت جوابش را نمي دهم چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!
***
چهارشنبه:امروز صبح قبل از اينكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم او هم از من پرسيد كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زياد جوابش را ندادم. به نظرم مي خواست از من خواستگاري كند، اما رويش نشد. اگر چه خواستگاري هم مي كرد، من قبول نمي كردم؛ آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازه ي خودم باشد!
***
جمعه:امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشي را كه برداشتم، پسري گفت: خانم ميشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهميدم منظورش چيست اول از سن و درس و كارش پرسيدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمي دانم چي شد يخ كرد و گفت نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمي شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم خجالتي نباشد!
***
سه هفته بعد شنبه:امروز سرم درد مي كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوي مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازه اش بروم مي گويم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفي دربيايد، چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!
***
سه شنبه:امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نبايد به فكر ازدواج باشم. گفت كه مي خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتي كه او نخواهد ازدواج كند ديگر جواب تلفنش را نمي دهم، بعد هم گوشي را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم مي‌كرد، ولي شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!
***
چهارشنبه:امروز يكي از پسرهاي سال بالايي كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهي كرد، من هم بخشيدمش. به نظرم مي‌خواست از من خواستگاري كند، چون فهميد من چه همسر مهربان و با گذشتي برايش مي‌شوم؛ اما من قبول نمي‌كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسي تنه نزند!
***
جمعه: امروز تمام مدت خوابيده بودم؛ حتي به تلفن هم جواب ندادم، آخر بايد سرحرفم بايستم. گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جواي تلفنش را نمي دهم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم مسئوليت پذير باشد!
***
دوشنبه:امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتي گفتم دو تا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هايش كه تو هم رفت فهميد كه غيرتي است. حالا مطمئنم كه او نمي تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم غيرتي نباشد، چون اين كارها قديمي شده!
***
پنچ شنبه: امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمي كنم؛ چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم هي مرا امتحان نكند!
***
دوشنبه: امروز روز بدي بود. همان پسر سال بالايي شيريني ازدواجش را پخش كرد. خيلي ناراحت شدم گريه هم كردم ولي حتي اگر به پايم هم بيفتد ديگر با او ازدواج نمي كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!
***
شنبه: امروز يك پسر بچه توي مغازه ي اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هي بابا بابا مي گفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگري نداشته باشد!
***
يكشنبه: امروز همان پسري كه روز اول ديدمش اومد طرفم. مي دانستم كه دير يا زود از من خواستگاري مي كند. كمي كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاري كنم و اجازه بگيرم كه كمي با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!
***
ترم آخر : امروز هيچ كس از من خواستگاري نكرد. من مي دانم مي ترشم و آخر سر هم مجبور مي شم زن اكبرآقا مكانيك بشوم

bahram2584
bahram2584
گفتمانی

ذكر تعداد پستها : 59
Registration date : 2007-10-29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف dalileh 24/11/2007, 07:28

تو در به در دست از این داستانات بر نمیداری
dalileh
dalileh
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 677
موقعيت : آواره
Registration date : 2007-10-07

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 26/11/2007, 09:51

چككارش داري ؟ چككار م ي كني هوووووووووو
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف dalileh 26/11/2007, 17:05

دارم جلوشو میگیرم این توهین به خانوماست تو هم تو این نیرنگ شریکی هااااااااااااااا
dalileh
dalileh
عضو ویژه

انثى تعداد پستها : 677
موقعيت : آواره
Registration date : 2007-10-07

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 28/11/2007, 12:52

يعني خاطرات هم نميشه تعريف كرد
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 3/12/2007, 08:52

ما خودمان را متقاعد مي کنيم به اين که زندگي بهتر خواهد شد وقتي که ازدواج کنيم و خانواده اي تشکيل دهيم.سپس سر خورده و نا اميد مي شويم چرا که بچه هاي ما کوچک هستند و به توجه دائمي نياز دارند، پس به اميد آينده بهتري هستيم تا آنها بزرگ شوند بعد که به سن نوجواني رسيدند وما درگير مشکلات آنها هستيم آرزوي گذشتن آنها از سن بحران و فرداي شادتري را داريم.....به خودمان وعده ميدهيم زندگي بهتري را..............وقتي من و همسرم با هم تلاش کنيم،تا ماشين بهتري تهيه کنيم،تا به مسافرت تفريحي برويم،تا......بالاخره بازنشسته شويم .
حقيقت اين است که هيچ زماني براي شاد بودن بهتر از زمان حال نيست.زندگي هميشه پر از درگيري و سعي و تلاش است.چه بهتر قدرت رويارويي با آنها را داشته باشيم و عليرغم تمام مشکلات تصميم بگيريم شاد زندگي کنيم .
براي مدت مديدي به نظر هر کسي مي رسد که زندگي واقعي را بايد از جائي شروع کرد ،ولي هميشه موانعي سر راه وجود دارد-تجربيات سختي که بايد از سر گذراند -- کارهايي که بايد به سرانجام برسد--زماني که بايد صرف انجام کاري شود--قبضي که بايد پرداخت شود سپس...........تازه زندگي آغاز خواهد شد.اين عقايد کمک کرد تا بفهمم ..هيچ جاده اي تا سعادت و خوشبختي نيست بلکه خوشبختي همان راه ولحظه هاي زندگي است که طي مي کنيم .
پس از تمام لحظات زندگيت لذت ببر......کافيست در انتظار بودن براي اتمام تحصيلات يا شروع آن.به دست آوردن پول يا خرج کردن آن ،براي کاري را شروع کردن،براي ازدواج،براي يک روز تعطيل،خريد ماشين جديد،دادن قرضها،براي بهار،تابستان،پاييز وزمستان،براي اول ماه،پانزدهم ماه،براي آهنگي که قراره از راديو پخش بشه،براي مردن ،براي دوباره زنده شدن.......قبل از اينکه تصميم بگيري شاد باشي .
شاد بودن يک سفر طولاني است،نه يک مقصد
هيچ زماني براي شاد بودن بهتر از زمان حال نيست..............
زندگي کن و از تمام لحظاتش لذت ببر.
آيا به خاطر مي آوري:نام پنج نفر از ثروتمندترين اشخاص جهان،پنج شخصي که در سالهاي اخير ملکه زيبايي جهان شده اند يا ده نفر از کساني که جايزه نوبل را برده اند و يا حتي ده هنرپيشه اي که اخيراً اسکار گرفته اند.......نسبتاً مشکل است.نگران نباش هيچکس به خاطر نمي آورد
تشويقها پايان مي پذيرد..........مدالها را گردوغبار فرا مي گيرد..............و برنده ها خيلي زود فراموش مي شوند.............
ولي اکنون ببين آيا به خاطر مي آوري :نام سه معلمي که در پيشرفت تحصيلي تو نقش موثري داشته اند،سه نفر از دوستانت که
در زمان احتياج به تو کمک کرده اند ،يا انسانها يي که احساس خاص و زيبايي را در قلب تو به وجود آورده اند،يا اسم پنج نفر
از کساني که مايل هستي اوقات فراغت خود را با آنها بگذراني.
جواب دادن خيلي بي دردسر و راحت است ،..نيست؟
کساني که به زندگي تو معنا بخشيده اند ،جزو مشهورترين و بالا ترين افراد دنيا نيستند؛ آنها ثروت زيادي ندارند يا مدال و جايزهً
مهمي به دست نياورده اند؛ولي...........آنها کساني هستند که نگران تواند واز تو مراقبت مي کنند؛کساني که مهم نيست چگونه؛
ولي در کنار تو مي ما نند...
مدتي دربارهً آن فکر کن.......... زندگي خيلي کوتاه است ........و تو ؛در کدام ليست از کساني که نام بردم هستي؟آيا مي داني؟
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 5/12/2007, 04:50

نام داستان: مارتين
نويسنده: گی دو موپاسان برگردانِ دامون مقصودی


همه چيز از آن عصر يکشنبه، بعد از مراسم کليسا، شروع شد. داشت از کليسا به خانه برمیگشت که مارتين(۱) را جلوتر از خود توی راه ديد. او هم در راه خانه بود.
پدر مارتين، با گامهای محکم يک کشاورز پولدار، کنار دخترش راه میرفت. زير بالاپوشش، نيمتنهای خاکستری پوشيده بود و کلاه شاپويی با لبههای بزرگ به سر داشت. مارتين هم با کُرست تنگی که تنها هفتهای يکبار تنش میکرد، شق و رق راه میرفت و کمر باريک، شانههای پهن و کفل برجستهاش را وقت راه رفتن کمی تاب میداد. کلاهی گلآذين ساخت ايوتو(۲)، بر سر داشت که پشت گردنِ پُر و گرد و نرمش را آشکار میکرد که در هوای باز آفتابسوخته شده بود و رويش طرّهای از مو افشان بود.
بنوا(۳) مارتين را فقط از پشت سر میديد، اما چهرهاش را خوب میشناخت؛ هرچند تابهحال او را اينهمه از نزديک نديده بود. ناگهان گفت: «وای خدا، چه دختر نازيه اين مارتين.» راه رفتنش را نگاه کرد و يکهو عاشقش شد؛ انگار که هوس گرفتنش را داشته باشد. نه، لازم نبود چهرهاش را دوباره ببيند. به اندامش خيره شد و باز به خودش گفت: «وای خدا، چه دختر نازی.»
مارتين راهش را به راست کج کرد تا وارد «لا مارتينير»(۴)، مزرعهی پدرش ژان مارتن(۵)، شود. همين که آمد بچرخد نگاهی به پشت سر انداخت و قيافهی مضحک بنوا را ديد. گفت: «روز بهخير بنوا» بنوا جواب داد: «روز بهخير مارتين، روز بهخير ارباب مارتن.» و رد شد.
وقتی به خانه رسيد، سوپ روی ميز حاضر بود. روبهروی مادرش، کنار کارگر مزرعه و نوکرشان نشست. کلفت رفت شراب سيب بياورد. چند قاشق سوپ که خورد بشقابش را کنار زد. مادرش پرسيد: «حالت خوب نيست؟»
جواب داد: «نه، يه چيزی ته دلمو بهم میزنه. پاک بیاشتهام کرده.»
غذا خوردن بقيه را نگاه میکرد و گاهگاهی برای خودش تکه نانی میبريد و بیحوصله به دهان میگرفت و آرام میجويد. به مارتين فکر میکرد: «چه دختر نازی.» و در اين فکر بود که چطور پيشتر اين را نفهميده و حالا چه ناگهانی اين فکر به سراغش آمده ـ و طوری هم آمده که ديگر غذا هم نمیتواند بخورد.
به راگو لب نزده بود. مادرش گفت: «بيا بنوا، سعی کن يک کم بخوری. گوشت گوسفنده، خوبت میکنه. وقتی اشتها نداری بايد خودتو مجبور کنی يه چيزی بخوری.»
چند لقمه پايين داد و باز بشقابش را کنار زد. گفت: «نه، ديگه اصلاً نمیتونم بخورم.»
بعد از غذا، وقتی همه از سر ميز بلند شدند، گشتی در مزرعه زد و به کارگر مزرعه گفت که مرخص است و میتواند برود، چون خودش حيوانها را برای چرا بيرون خواهد برد.
دهکده در آن روز تعطيل خلوت بود. گاوها گوشه و کنار مزرعهی شبدر لميده بودند و با شکمهای پر، زير آفتاب، غذايشان را نشخوار میکردند. چند گاوآهن در آخر شيارهای شخم رها افتاده بود و خاک زير و رو شده و آمادهی بذرافشانی، پر بود از کاهبنهای خرمايیرنگ و کلشهای زردِ گندم و جوی تازه دروشده. باد خشک پاييزی که از دشت میگذشت، خبر از غروبی خنک میداد که با رفتن آفتاب سر میرسيد. بنوا کنار نهر آب نشست و کلاهش روی زانوهايش گذاشت ـ انگار میخواست کلهاش کمی باد بخورد ـ و در سکوت دهکده با صدای بلند گفت: «دختر ناز میخواستی؟ اين هم دختر ناز.»
شب که به تختش رفت و صبح که از خواب بيدار شد، باز در همين فکر بود. ناراحت نبود، ناراضی نبود؛ نمیدانست چهش بود. هرچه بود رهايش نمیکرد و به ذهنش چنگ انداخته بود. فکری بود که از سرش نمیافتاد و دلش را میلرزاند.
گاهی پيش میآيد که خرمگسی توی يک اتاق گير میافتد. صدای وزوزش را که دور و برت میشنوی؛ عذاب میکشی و اعصابت بههم میريزد. ناگهان صدا قطع میشود. فراموشش میکنی. اما باز از نو، صدا میآيد و مجبور میشوی دنبالش بگردی. نه میتوانی بگيریاش، نه بيرونش کنی؛ نه میتوانی بکشیاش، نه ساکتش کنی. همين که يک لحظه آرام میشود، دوباره وزوزش به هوا میرود.
حالا هم مثل همان مگس توی اتاق، ياد مارتين ذهن بنوا را میآشفت.
بنوا ديد خيلی دلش میخواهد مارتين را باز ببيند. برای همين چند باری از جلوی مارتينير گذشت. سرانجام او را ديد؛ داشت رختها را روی بندی پهن میکرد که که بين دو درخت سيب بسته بودند. روز گرمی بود. مارتين فقط يک دامن کوتاه تنش بود و شُميزی که انحناهای بدنش را حسابی نشان میداد، بهخصوص وقتی حولهها را روی بند میانداخت. بنوا همانجا پشت پرچينها پنهان شد و يک ساعت تمام، حتا بعد از رفتن مارتين، آنجا ماند. و بعد، گرفتارتر از قبل، برگشت.
يک ماه تمام همهی فکر و ذکرش مارتين بود. هر وقت اسم او را جلويش میآوردند، میلرزيد. غذای چندانی نمیخورد و شبها آنقدر عرق میکرد که نمیتوانست بخوابد.
يکی از يکشنبهها، در مراسم دعا، چشم از مارتين برنداشت. مارتين هم متوجه شد و لبخندی زد.
سرانجام يک روز غروب، او را در راه ديد. وقتی مارتين متوجه بنوا شد لحظهای ايستاد. بنوا به طرفش آمد و با اينکه از ترس و هيجان زبانش بند آمده بود، عزم کرد ديگر حرفش را بزند. منمنکنان گفت: «ببين مارتين، اينطوری ديگه نمیشه.»
مارتين که انگار میخواست سربهسرش بگذارد گفت: «چی اينطوری ديگه نمیشه بنوا؟»
بنوا گفت: «که من همهی ساعتهای روزم رو به تو فکر کنم.»
مارتين دست به کمر زد: «من که مجبورت نکردم.»
بنوا با لکنت گفت: «چرا، کردی. نه میتونم بخوابم، نه استراحت کنم، نه بخورم، نه هيچی ديگه.»
مارتين آرام پرسيد: «حالا که چی؟»
بنوا با دستهای آويزان، چشمهای خيره و دهان باز، ساکت و بیصدا ايستاد.
مارتين بیهوا مشتی به شکمش زد و فرار کرد.
از آن روز به بعد لب جاده، توی کوچه پسکوچهها و کنار مزرعه ـ وقتی هوا گرگ و ميش بود و بنوا اسبهايش را به اصطبل میبُرد و مارتين گاوهايش به طويله ـ همديگر را میديدند.
بنوا حس میکرد ميل شديدی، از تن و جانش، او را به طرف مارتين میکشد. دلش میخواست مارتين را در آغوش بگيرد، بفشارد، بخورد و تکهای از خودش کند. وقتی به اين فکر میافتاد که همهی مارتين را ـ جوری که يکی شوند ـ برای خودش ندارد، از ضعف و بیتابی و جنون میلرزيد.
مردم دهکده برایشان حرف درآوردند. گفتند نامزد کردهاند. همينطور هم بود؛ بنوا از مارتين پرسيده بود آيا همسرش میشود، او هم جواب داده بود: «بله.» حالا منتظر فرصتی بودند که قضيهی ازدواج را با خانوادههايشان مطرح کنند.
اما، ناگهان، مارتين ديگر سر ساعت هميشگی سر قرار نيامد. بنوا هرقدر دور و بر مزرعه پلکيد، ديگر اثری از او نديد. فقط در مراسم دعای يکشنبه توانست يک نظر ببيندش. و سرانجام يکی از يکشنبهها، کشيش بعد از موعظه، خبر از ازدواج ويکتوار-آدلد مارتن(۶) و ژوزفين-ايزيدور والن(۷) داد.
انگار يک سطل آب يخ روی سر بنوا ريخته باشند. گوشهايش زنگ میزد. چيزی نمیشنيد. و بعد از مدتی ديد اشکهايش دارد روی کتاب دعا میريزد.
يک ماه تمام خودش را در اتاق حبس کرد. بعد سر کار و زندگیاش برگشت. اما خوب نشده بود. ذهنش همچنان درگير بود. از راههايی که به خانهی مارتين میرسيد دوری میکرد تا چشمش حتا به درختان حياطشان هم نيفتد. برای همين مجبور بود راه زيادی را صبح و عصر اضافه برود.
مارتين حالا ديگر زن والن، ثروتمندترين کشاورز منطقه، شده بود. بنوا و والن، هرچند از کودکی دوستِ هم بودند، ديگر با هم حرف نمیزدند.
يک روز غروب که بنوا از نزديکی فرمانداری میگذشت، شنيد مارتين آبستن شده. بهجای اينکه غمگين شود، ديد برعکس، احساس آسودگی میکند. تمام؛ حالا ديگر همهچيز تمام شده بود. اين اتفاق، بيشتر از خود ازدواج، آنها را از هم جدا میکرد. بنوا واقعاً هم همين را میخواست.
ماهها و ماهها گذشت. بعضی وقتها مارتين را میديد که با گامهايی سنگينتر از قبل به دهکده میرود. هروقت بنوا را میديد سرخ میشد، سرش را پايين میانداخت و قدمهايش را تندتر میکرد. بنوا هم راهش را کج میکرد تا سر راه مارتين نباشد، مبادا که چشمشان به چشم هم بيفتد. از اين فکر که روزی رودررو شوند و مجبور شود حرفی بزند، میترسيد. حالا، بعد از همهی آن حرفها ـ که پيشترها موقع گرفتن دستش و بوسيدن موهای کنار گونهاش زده بود ـ ديگر چه میتوانست بگويد؟ بيشتر وقتها به آن ديدارهای کنار جادهشان فکر میکرد. بعد از همهی آن قول و قرارها، مارتين کار زنندهای کرده بود.
کمکم غم و غصه از دلش رفت و تنها ناراحتی مختصری به جا ماند. روزی راهی را پيش گرفت که از محل زندگی تازهی مارتين میگذشت. از دور سقف خانهاش را ديد. خودش بود، همانجايی که او با ديگری زندگی میکرد! درختان سيب شکوفه کرده بودند و خروسها روی تـلّی از کود میخواندند. خانه بهکل خالی از سکنه به نظر میرسيد. کشاورزها برای رسيدگی به کشت بهارهشان رفته بودند. بنوا دم ورودی مزرعه ايستاد و نگاهی به حياط انداخت. سگ توی لانهاش خواب بود و سه تا گوساله پشت سر هم آرام به سمت آبگير میرفتند. بوقلمون نر بزرگی جلوی در میچرخيد و مثل خوانندههای اپرا، برای بوقلمونهای ماده خودنمايی میکرد.
بنوا روی چارچوب دروازه خم شد. حس کرد بیقرار گريه است. اما، ناگهان صدای جيغی شنيد؛ کسی از درون خانه جيغ میزد و کمک میخواست. وحشتزده به نردههای دروازه چنگ انداخت و با دقت گوش داد. جيغ ديگری شنيد؛ نالهای دلخراش و طولانی که به عمق پوست و گوشتش نفوذ کرد. مارتين بود که اينطور ناله میکرد! بنوا به سرعت خودش را تو کشيد، از چمنها گذشت و در را هل داد. مارتين را ديد که روی زمين افتاده بود و از درد زايمان پيچ و تاب میخورد. صورتش کبود شده و چشمانش گود افتاده بود.
بنوا لرزان و رنگپريدهتر از مارتين ايستاد و با لکنت گفت: «من اينجام، من اينجام مارتين!»
مارتين بريده بريده جواب داد: «وای، تنهام نذار، تنهام نذار بنوا!»
بنوا نگاهش کرد، نمیدانست چه بگويد و چه بکند. نالهی مارتين باز به آسمان رفت: «آی، آخ، مُردم از درد. آه بنوا!» به طرز وحشتناکی به خود میپيچيد.
بنوا ناگهان احساس کرد بايد به مارتين کمک کند تا دردش آرام بگيرد. خم شد، بلندش کرد و آرام روی تخت گذاشت. مارتين همچنان ناله میکرد. بنوا ژاکت، دامن و زيردامنی او را از تنش درآورد. مارتين دستهايش را گاز میگرفت تا جيغ نزند. بنوا همان کاری را کرد که بارها برای وضع حمل گاوها و ميشها و ماديانها کرده بود. در زايمان کمکش کرد و نوزاد درشت گريانی را بيرون کشيد. نوزاد را خشک کرد و در حولهای که جلوی آتش انداخته بودند پيچيد و روی لباسهايی که برای اتو کردن روی ميز گذاشته بودند خواباند. و خودش باز پيش مادر نوزاد برگشت. بلندش کرد و دوباره روی زمين گذاشت، بعد رختخوابها را عوض کرد و او را سر جايش روی تخت برگرداند.
مارتين بريده بريده گفت: «ممنونم بنوا، تو خيلی مهربونی.» و اشکش سرازير شد، گويی از کردهاش پشيمان بود.
بنوا ديگر حتا ذرهای مارتين را دوست نداشت. همهچيز تمام شده بود. چرا؟ چطور؟ نمیدانست. اما آنچه اتفاق افتاده بود بهتر از ده سال دوری تسکينش میداد.
مارتين بیرمق و لرزان پرسيد: «بچه چيه؟»
بنوا آرام گفت: «يه دختر خيلی ناز.»
باز هر دو ساکت شدند. چند لحظه بعد، مادر با صدايی کمجان گفت: «بهم نشونش بده بنوا.»
بنوا نوزاد را مانند تحفهای مقدس در بغل گرفته بود و داشت به مارتين نشانش میداد، که در باز شد و ايزيدور والن تو آمد.
اول نفهميد اوضاع از چه قرار است اما ناگهان از قضيه سر درآورد. بنوا حيرتزده و با لکنت گفت: «من داشتم، داشتم از اينجا رد میشدم که صدای جيغ شنيدم و اومدم تو... اين بچهته والن!»
شوهر با چشمانی گريان جلو آمد و کوچولويش را از بنوا گرفت و بوسيد. تا چند لحظه از شدت احساسات نمیتوانست حرف بزند. بعد بچه را روی تخت گذاشت و دستهای بنوا را در دست گرفت و گفت: «دست بده بنوا. ديگه چيزی بين ما نيست. اگه تو بخوای، دوست میمونيم، دو تا دوست واقعی.» و بنوا پاسخ داد: «معلومه که میخوام. حتماً، حتماً.»

پانوشتها
۱) Martine
۲) Yvetot
۳) Benoist
۴) La Martiniere
۵) Jean Martin
۶) Victoire-Adelaide Martin
۷) Josephin-Isidore Vallin
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 20/2/2008, 10:05

زن پاکدامن

پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى كرد.
در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد.

در دم به وى دل بست و فريفته جمال او گرديد.
دستور داد تحقيق كنند ببينند زن كيست .

پس از رسيدگى گفتند: زن غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد كه به مقصدى برساند.
غلام نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع يافت غلام در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم !

سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟!

شاه از اين سخن شرمگين شد و از خانه بيرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود كه يك لنگه كفش خود را جا گذاشت و فراموش كرد بپوشد!
اتفاقا چند لحظه بعد غلام وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طى كرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از اين رو برگشت تا نامه را بردارد.
همين كه غلام به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد.پس متوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است .در عين حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و بايد اجرا شود!
غلام نامه را برداشت و روانه مقصد شد.

بعد از بازگشت از سفر، پادشاه از او تقدیر نموده و يكصد سكه زر به وى داد. همين نيز سوءظن او را تشديد كرد.
غلام كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.
به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشيد و او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادرزن به غلام گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چيست ؟
چون غلام جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگرداند.
ولى هر بار كه برادرزن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، غلام سكوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.
سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد.

شاه كه مترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش كينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه غلام متوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محكمه قاضى ، برادرزن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كه چشمه آب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آنرا خورد و درختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !
غلام در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به او مسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤال كنيد چرا آنرا برگردانيده است ؟
غلام گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى وارد آن شدم و جاى پاى شيرى را در آن ديدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اينرو آنرا بر خود حرام كردم .
پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت :
اى غلام! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! او فقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!
به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند!

چون سخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، غلام باور كرد و با سابقه پاكى كه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا زنى پاكدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ كرده ، و خطر را برطرف نموده است .
بدين لحاظ با آرامش خاطر و طيب نفس زن را به خانه برگردانيد و زندگى را از سر گرفتند.
قاضى و برادرزن و حضار مجلس نيز موضوع را دريافتند و همگى بر وفا و پاكدامنى و خود نگاهدارى زن آفرين گفتند.
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان هاي كوتاه - صفحة 2 Empty رد: داستان هاي كوتاه

پست من طرف j.j 20/2/2008, 10:24

توبه نصوح

نصوح مردى بدون ريش بود ، صورت و سینه هایش همانند زنان بود.

او در يكى از حمام هاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد و كيسه كشى و شستشوى زنان را بر عهده داشت و به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زن ها مايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود.
كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و او ميل كرد كه وى را از نزديك ببيند.

فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضع او را ديد پسنديد و شب او را نزد قصر نگهداشت .

روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند،

آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظيف خودش را به او واگذار كرد.

وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آن گوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد بدنی قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچگونه خبرى از گوهر نداشت ولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند، حاضر نمى شد او را بگردند.

لذا به هر طرفى كه مامورين مى رفتند تا دستگيرش كنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را او ربوده است . و از اين نظر مامورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترى قائل بودند. نصوح خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود، به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتشدهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كه دست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد.

پس ، از او دست كشيدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد. و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد)، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند.

از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.
اتّفاقا شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد: اى نصوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آن كه گوشت و پوستت از مال حرام روييده است ، تو بايد كارى كنى كه گوشت هاى بدنت بريزد. نصوح وقتى از خواب بيدار شد با خود قرار گذاشت كه سنگ هاى گران وزن را حمل كند و بدين وسيله خودش را از گوشت هاى حرام بكاهاند و خلاص نمايد.
نصوح اين برنامه را مرتّب عمل مى كرد، تا در يكى از روزها كه مشغول كار بود چشمش به گوسفندى افتاد كه در آن كوه مشغول چرا بود، به فكر فرو رفت كه اين گوسفند از كجا آمده و مال كيست ؟

تا آن كه عاقبت با خود انديشيد كه اين گوسفند قطعا از چوپانى فرار كرده است و به اينجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جايى پنهانش كرد، و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد به آن نيز خورانيد و از آن مواظبت مى كرد تا آنكه گوسفند به فرمان الهى به تكلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شكر كن كه مرا براى تو آفريده است . از آن وقت به بعد نصوح از شير گوسفند مى خورد و عبادت مى كرد.
تا اين كه روزى عبور كاروانى - كه راه گم كرده بود و كاروانيانش از تشنگى نزديك به هلاكت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرف هايتان را بياوريد تا به جاى آب شيرتان دهم . آنان ظرف هاى خود را مى آوردند و نصوح از شير پر مى كرد و به قدرت الهى هيچ از شير آن كم نمى شد، و بدين وسيله نصوح كاروانيان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد.

آنان راهى شهر شدند و هر يك از مسافرين در موقع حركت ، در برابر خدمتى كه به آنها شده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بود نزديكترين راه به شهر بود، آنان براى هميشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدريج ساير كاروان ها هم بر اين راه مطلع شدند. آنها نيز ترك راه قديمى نموده ، همين راه را اختيار نمودند، قهرا اين رفت و آمدها، درآمد سرشارى براى نصوح داشت و او از محل اين درآمدها بناهايى ساخت ، و چاهى احداث كرد و آبى جارى نمود و كشت و زراعتى به وجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و بين آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برايشان حكومت مى كرد و جمعيتى كه در آن محل سكونت داشتند، همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگريستند.
رفته رفته آوازه حسن تدبير نصوح ،به گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختر بود رسيد، پادشاه از شنيدن اين خبر، شوق ديدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسيد، اجابت نكرد و گفت : مرا با دنيا و اهل آن چكار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست .

چون كه ماموران اين سخن را براى پادشاه نقل كردند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن حاضر نيست پس ‍ خوب است كه ما نزد او برويم ، تا هم او و هم قلعه نوبنيادش را از نزديك ببينيم . از اين رو با نزديكان و خواصش به سوى اقامتگاه نصوح حركت كردند. آنگاه كه به آن محل رسيدند به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگيرد و به زندگانى وى خاتمه دهد.
پادشاه بدرود حيات گفت و چون اين خبر به نصوح رسيد و دانست كه وى براى ملاقات او از شهر خارج شده ، در تشييع جنازه اش شركت كرد و آنجا ماند تا به خاكش سپردند، و از اين نظر كه پادشاه پسرى نداشت اركان دولت ، مصلحت را در آن ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

پس چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملكتش گسترانيد و بعدا با همان دختر پادشاه كه ذكرش در پيش رفت ، ازدواج كرد.

چون شب زفاف فرا رسيد و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به كار شبانى مشغول بودم و گوسفندى را گم كردم و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، آن را به من رد كن . نصوح گفت : بله چنين است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسليم كنند. آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى كرده اى هر آنچه از شيرش ‍ خورده اى بر تو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسيده ، نيمى از آن تو باشد و بايد نيم ديگرش را به من تسليم دارى .
نصوح امر كرد تا آنچه از اموال منقول و غير منقول كه در اختيار دارد، نصفش را به وى بدهند منشيان را دستور داد تا كشور را نيز بين آن دو تقسيم كنند. آنگاه از چوپان معذرت خواهى كرد. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط يك چيز ديگر باقى مانده كه هنوز قسمت نشده است . نصوح پرسيد آن چيست ؟ شبان گفت : همين دخترى كه به عقد خود درآورده اى ؛ چرا كه او نيز از منفعت اين ميش بوده است . نصوح گفت : چون قسمت كردن او مساوى با خاتمه دادن حيات وى است ، بيا و از اين امر در گذر. شبان قبول نكرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از اين امر درگذرى ، اين مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از اين امر صرف نظر كنى ، باز نپذيرفت . نصوح ناچار جلاد را طلبيد و گفت : دختر را به دو نيم كن . جلاد شمشير را كشيد تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزيد و جزع كرد و از هوش ‍ رفت .
در اين هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح كرد و گفت : بدان كه نه من شبان هستم و نه آن گوسفند ، گوسفند است ، بلكه ما هر دو ملك هستيم كه براى امتحان تو فرستاده شده ايم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غايب شدند.

نصوح شكر الهى را بجا آورد.

بعضى گفته اند آيه شريفه توبوا الى الله توبة نصوحا (تحریم – shaki

اشاره به توبه همين شخص ‍ دارد
j.j
j.j
عضو برتر

ذكر تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 2 از 2 الصفحة السابقة  1, 2

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد