گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
4 مشترك
صفحه 1 از 1
گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
گزیده ای از وبلاگ های ایرانی فقط همین!
اگه تالار مناسب تری برای این موضوع هست لطفا جابه جا کنید .
مقاله زیر درسته که حجیم ولی مطمئن باشین به یک بار خوندنش می ارزه
نویسنده :دکتر بهرام مقدادی
لینک به مطلب رادیو زمانه
تا خواننده، با موشکافی، نمایشنامهی پروین دختر ساسانِ صادق هدایت را نخواند، نمیتواند پی به رمز و راز رمان بوف ِکور ببرد. فرق این دو اثر در این است که اثر نخستین به سبک واقعگرایانه نوشته شده و خواننده هنگام خواندنِ آن منفعِل است، در حالی که رُمانِ بوف ِکور جاهای خالی دارد که باید به وسیلهی خواننده یا منتقد پر شود. نمایشنامهی پروین دختر ساسان، به سالِ ۱۳۰۷ در پاریس نوشته شده، در حالی که بوف ِکور به سال ۱۳۱۵ در بمبئی به صورتِ پلی کپی تکثیر شده و متقدم بودنِ نمایشنامه به ُرمان دلیل بارزی است بر این نکته که اثرِ نخست، پیشزمینه و درآمدی است بر بوف ِکور. درونمایهی هر دو اثر تقابلِ دو فرهنگِ ایرانی و عرب است و من این نکته را بارها، در لفافه، ولی نه به این صراحت، در نوشتههایم، در گذشته گفتهام.(۱)
حادثهی نمایشنامهی پروین دختر ساسان، همانند حادثهی رُمان بوف ِکور، در بحبوحهی جنگ عربها با ایرانیان در حدود سالِ ۲۲ هجری در شهر ری (راغا) نزدیک تهرانِ کنونی اتفاق میافتد ولی فرقش در این است که در دستور صحنهی نمایشنامه، هدایت، به آشکار این سخنان را مینویسد، در حالی که در متنِ رُمانَش در این باره چیزی نمیگوید و خواننده یا منتقد ناچار است دربارهی آن کنکاش کند تا بتواند معمای رمان را برای خود حل کند. صادق هدایت، با اشاره به این نکته که زمانِ وقوعِ نمایشنامه، حدود سالِ ۲۲ هجری است و محلِ وقوعِ آن شهر ری است، از تاریخ طبری سود جسته است.(۲) هدایت، در همان صفحهی نخست نمایشنامهاش، در دستورِ صحنه، این جمله را اضافه میکند که "ساختمان خانه، پیرایش و درون آن همه مربوط به شیوه دورهی اخیر ساسانی است."(۳) از اشخاصِ بازی نمایشنامه، چهره پرداز، که همان راوی بوف ِکور و نقاشِ جلد قلمدان در این رُمان است، چهل و پنج سال بیشتر ندارد، ولی چون همانند راوی بوفِ کور، از شکستِ ایرانیان رنج می برد، بسیار پیر و شکسته به نظر میآید و اندامش، به علت غصه خوردن، خمیده شده، موهای خاکستری دارد و هفتاد ساله به نظر میرسد. پروین، دخترِ چهرهپرداز،که بعداً در بوفِ کور، به شکل دختر اثیری ظاهر میشود، بیست ساله است و این پدر و دختر، در رمان بوفِ کور، همان راوی و دختر اثیری هستند که نمادِ فرهنگِ ایرانِ باستان به شمار میروند.
چهار نفر عرب در نمایشنامه، با عباهای پاره و سر و گردنِ با پارچهی سفید و زرد و چرک پیچیده شده و سرکردهی عربها، با عمامهی بزرگ و شال پهن و مترجمش، با عبای زردرنگ و شال، همگی به همین صورت، در نقشِ پیرمرد خنزرپنزری، قصاب و پیرمردِ نعشکش، در رُمان بوف ِکور، ظاهر میشوند.
هدایت، در دستورِ صحنهی پردهی نخست، در نمایشنامهی پروین دختر ساسان، زیرنویسی به این صورت داده است: "تا اندازهای که در دسترس نگارنده بود، این پرده را با وقایع تاریخی مطابقت داده همچنین سپاسگزار آقای کاظم زاده ایرانشهر میباشم که در این قسمت کمک گرانبهائی باینجانب کردهاند."(۴)
در صفحهی سیزدهم نمایشنامه، هدایت از قولِ بهرام، نوکرِ پنجاه سالهی خانوادهی چهرهپرداز، میگوید: "...اگر تازیها ما را نکشند از گرسنگی خواهیم مرد. در شهر میگفتند تازیها امشب شهر راغا را میگیرند. میدانی دخترها را میفروشند؟" و در زیرنویسِ همان صفحه مینویسد: "مطابق اسناد تاریخی فروش دختران ایرانی بدست عربها معمول بوده است."(۵)
در صفحهی پانزدهم این نمایشنامه، چهرهپرداز میگوید: "... اگر ما بتوانیم دو سه روز دیگر ایستادگی بکنیم، دیلمیان با توشه و اندوخته بکمک ما خواهند آمد..." و بلافاصله در زیرنویس میخوانیم که "بقول تاریخنویسان اهالی دیلم با اهالی ری در جنگ با عربها دست بیکی شده بودند."(۶) چهره پرداز هم، مانند راوی بوفِ کور، چهره ی پروین (همان دختر اثیری بوفِ کور) را با "چشمهای درشت" و "دهانِ نیمهباز" نقاشی میکند. در نهایت، بنمایهی نمایشنامهی پروین دختر ساسان، به صورت تصاویر مکرری چون "پارچهی سفید و زرد و چرک"، "شالِ پهن"، "عبای زردرنگ"، "شهرِ راغا"، "پردهی نقاشی"، "انگشتِ سبّابه"، "شیونِ جغد"، "سفر به هند"، "خندهی ترسناکِ" مردان عرب، "گلدانِ لعابی" و نهرِ سورن"، هشت سال بعد، در بوفِ کور تکرار میشود و درونمایهی نمایشنامه را به رُمان پیوند میزند.
برای نشان دادنِ همسانی درونمایههای پروین دختر ساسان و بوفِ کور، کافی است به زیرنویس نمایشنامه در صفحهی چهل و چهار نگاه کنیم و این جملهی هدایت را بخوانیم: "بعَقیدهی اشپیگل، دارمستتر و کریستنسن، قلعهی جنگی دماوند که مرکز استحکامات ایرانیان بوده تنها در سنه ۱۴۱ هجری بدست عربها بسرکردگی خالد فتح میشود ولی اولین جنگ رازیان با اعراب به روایت مشهور در حدود سنهی ۲۲ هجری در زمان خلافت عمر روی داده سپهبد ایرانیان فرخان زیبندی و سرکرده عربها عروﺓ بن زید نامیده میشده." در پایانِ نمایشنامه، پس از این که عربها چهرهپرداز، پدرِ پروین را، میکشند، و پرویز، نامزدِ پروین، در جنگ با آنها کشته میشود، پروین، برای این که به دستِ سردارِ عرب نیفتد، با خنجر خودکشی میکند.
(با اجازه ی استارتر عنوان جستار تصحیح شد .... ایکار)
اگه تالار مناسب تری برای این موضوع هست لطفا جابه جا کنید .
مقاله زیر درسته که حجیم ولی مطمئن باشین به یک بار خوندنش می ارزه
نویسنده :دکتر بهرام مقدادی
لینک به مطلب رادیو زمانه
تا خواننده، با موشکافی، نمایشنامهی پروین دختر ساسانِ صادق هدایت را نخواند، نمیتواند پی به رمز و راز رمان بوف ِکور ببرد. فرق این دو اثر در این است که اثر نخستین به سبک واقعگرایانه نوشته شده و خواننده هنگام خواندنِ آن منفعِل است، در حالی که رُمانِ بوف ِکور جاهای خالی دارد که باید به وسیلهی خواننده یا منتقد پر شود. نمایشنامهی پروین دختر ساسان، به سالِ ۱۳۰۷ در پاریس نوشته شده، در حالی که بوف ِکور به سال ۱۳۱۵ در بمبئی به صورتِ پلی کپی تکثیر شده و متقدم بودنِ نمایشنامه به ُرمان دلیل بارزی است بر این نکته که اثرِ نخست، پیشزمینه و درآمدی است بر بوف ِکور. درونمایهی هر دو اثر تقابلِ دو فرهنگِ ایرانی و عرب است و من این نکته را بارها، در لفافه، ولی نه به این صراحت، در نوشتههایم، در گذشته گفتهام.(۱)
حادثهی نمایشنامهی پروین دختر ساسان، همانند حادثهی رُمان بوف ِکور، در بحبوحهی جنگ عربها با ایرانیان در حدود سالِ ۲۲ هجری در شهر ری (راغا) نزدیک تهرانِ کنونی اتفاق میافتد ولی فرقش در این است که در دستور صحنهی نمایشنامه، هدایت، به آشکار این سخنان را مینویسد، در حالی که در متنِ رُمانَش در این باره چیزی نمیگوید و خواننده یا منتقد ناچار است دربارهی آن کنکاش کند تا بتواند معمای رمان را برای خود حل کند. صادق هدایت، با اشاره به این نکته که زمانِ وقوعِ نمایشنامه، حدود سالِ ۲۲ هجری است و محلِ وقوعِ آن شهر ری است، از تاریخ طبری سود جسته است.(۲) هدایت، در همان صفحهی نخست نمایشنامهاش، در دستورِ صحنه، این جمله را اضافه میکند که "ساختمان خانه، پیرایش و درون آن همه مربوط به شیوه دورهی اخیر ساسانی است."(۳) از اشخاصِ بازی نمایشنامه، چهره پرداز، که همان راوی بوف ِکور و نقاشِ جلد قلمدان در این رُمان است، چهل و پنج سال بیشتر ندارد، ولی چون همانند راوی بوفِ کور، از شکستِ ایرانیان رنج می برد، بسیار پیر و شکسته به نظر میآید و اندامش، به علت غصه خوردن، خمیده شده، موهای خاکستری دارد و هفتاد ساله به نظر میرسد. پروین، دخترِ چهرهپرداز،که بعداً در بوفِ کور، به شکل دختر اثیری ظاهر میشود، بیست ساله است و این پدر و دختر، در رمان بوفِ کور، همان راوی و دختر اثیری هستند که نمادِ فرهنگِ ایرانِ باستان به شمار میروند.
چهار نفر عرب در نمایشنامه، با عباهای پاره و سر و گردنِ با پارچهی سفید و زرد و چرک پیچیده شده و سرکردهی عربها، با عمامهی بزرگ و شال پهن و مترجمش، با عبای زردرنگ و شال، همگی به همین صورت، در نقشِ پیرمرد خنزرپنزری، قصاب و پیرمردِ نعشکش، در رُمان بوف ِکور، ظاهر میشوند.
هدایت، در دستورِ صحنهی پردهی نخست، در نمایشنامهی پروین دختر ساسان، زیرنویسی به این صورت داده است: "تا اندازهای که در دسترس نگارنده بود، این پرده را با وقایع تاریخی مطابقت داده همچنین سپاسگزار آقای کاظم زاده ایرانشهر میباشم که در این قسمت کمک گرانبهائی باینجانب کردهاند."(۴)
در صفحهی سیزدهم نمایشنامه، هدایت از قولِ بهرام، نوکرِ پنجاه سالهی خانوادهی چهرهپرداز، میگوید: "...اگر تازیها ما را نکشند از گرسنگی خواهیم مرد. در شهر میگفتند تازیها امشب شهر راغا را میگیرند. میدانی دخترها را میفروشند؟" و در زیرنویسِ همان صفحه مینویسد: "مطابق اسناد تاریخی فروش دختران ایرانی بدست عربها معمول بوده است."(۵)
در صفحهی پانزدهم این نمایشنامه، چهرهپرداز میگوید: "... اگر ما بتوانیم دو سه روز دیگر ایستادگی بکنیم، دیلمیان با توشه و اندوخته بکمک ما خواهند آمد..." و بلافاصله در زیرنویس میخوانیم که "بقول تاریخنویسان اهالی دیلم با اهالی ری در جنگ با عربها دست بیکی شده بودند."(۶) چهره پرداز هم، مانند راوی بوفِ کور، چهره ی پروین (همان دختر اثیری بوفِ کور) را با "چشمهای درشت" و "دهانِ نیمهباز" نقاشی میکند. در نهایت، بنمایهی نمایشنامهی پروین دختر ساسان، به صورت تصاویر مکرری چون "پارچهی سفید و زرد و چرک"، "شالِ پهن"، "عبای زردرنگ"، "شهرِ راغا"، "پردهی نقاشی"، "انگشتِ سبّابه"، "شیونِ جغد"، "سفر به هند"، "خندهی ترسناکِ" مردان عرب، "گلدانِ لعابی" و نهرِ سورن"، هشت سال بعد، در بوفِ کور تکرار میشود و درونمایهی نمایشنامه را به رُمان پیوند میزند.
برای نشان دادنِ همسانی درونمایههای پروین دختر ساسان و بوفِ کور، کافی است به زیرنویس نمایشنامه در صفحهی چهل و چهار نگاه کنیم و این جملهی هدایت را بخوانیم: "بعَقیدهی اشپیگل، دارمستتر و کریستنسن، قلعهی جنگی دماوند که مرکز استحکامات ایرانیان بوده تنها در سنه ۱۴۱ هجری بدست عربها بسرکردگی خالد فتح میشود ولی اولین جنگ رازیان با اعراب به روایت مشهور در حدود سنهی ۲۲ هجری در زمان خلافت عمر روی داده سپهبد ایرانیان فرخان زیبندی و سرکرده عربها عروﺓ بن زید نامیده میشده." در پایانِ نمایشنامه، پس از این که عربها چهرهپرداز، پدرِ پروین را، میکشند، و پرویز، نامزدِ پروین، در جنگ با آنها کشته میشود، پروین، برای این که به دستِ سردارِ عرب نیفتد، با خنجر خودکشی میکند.
(با اجازه ی استارتر عنوان جستار تصحیح شد .... ایکار)
اين مطلب آخرين بار توسط در 7/6/2007, 03:33 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
با نگاهی به بوفِ کور، میبینیم چهرهپردازِ نمایشنامه در نقش راوی، که نقاشِ جلدِ قلمدان است، ظاهر میشود. خانهای که راوی در آن زندگی میکند در عهدِ دَقیانوس ساخته شده و بنا بر توصیف راوی متعلق به ایرانِ باستان است و خود راوی هم نمادِ یک ایرانی زرتشتی است، چرا که میگوید به رسم زرتشتیانِ ایران، هنگام تولد برای او یک کوزه شراب انداختهاند تا در جوانی آن را بخورد. مضمون نقاشیهای راوی همواره یکسان است؛ همیشه یک درخت سرو میکشد که زیرش پیرمردی قوز کرده (نمادِ عرب) و عبا به خود پیچیده، نشسته و دورسرش شالمه بسته و روبروی او دختری (نمادِ ایرانی) خم شده و به او گلِ نیلوفر (نمادِ ارزش های فرهنگی و تاریخی ایرانِ باستان) تعارف میکند – چون میانِ آنها یک جوی آب (نمادِ افتراق ارزشهای این دو قوم)، فاصله دارد. این تصویر به طورِ وسواس گونهای، در سراسرِ رُمان تکرار میشود و بیانگر اشتغالِ ذهنی راوی دربارهی این مساله است. عموی راوی هم که پیرمردی قوزکرده و دورِ سرش شالمه بسته است و عبای زرد و پارهای روی دوشش انداخته و ریش کوسهای دارد، "شباهت دور"(۷) و مضحکی با راوی دارد و این شباهت، بیانگرِ این نکته است که تا چه اندازه فرهنگِ عربی در فرهنگِ ایرانی نفوذ کرده و آن را دگرگون کرده است. بعدها، میخوانیم که پدرِ راوی هم شبیه عمویش بوده و در اصل، پدر و عمویش، برادر دوقلو بودهاند. عشقِ راوی هم به دختر اثیری نقاشیهایش مظهرِ عشق او به ارزشهای بکر و دست نخوردهی ایرانِ باستان است.
دخترک اثیری در تصویرِ جلدِ قلمدان، میخواهد از روی جویی که میانِ او و پیرمرد فاصله دارد بپرد ولی نمیتواند، به عبارتِ دیگر، هیچ امکانی برای آمیزش این دو فرهنگ، وجود ندارد. راوی بوفِ کور میگوید: "... مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانستهام. شرارهی چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش، همه بنظر من آشنا میآمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالمِ مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم...."(۸) این رابطهی مرموز و این اشعّهی نامریی که از تن دختر و راوی خارج و به آمیخته میشود، بیانگر اتحّاد و همبستگی روحی میان آن دو و ایرانی اصیل بودنِ هر دوی شان است. راوی که میگوید در این دنیای پست یا عشقِ او را میخواستم و یا عشقِ هیچ کس را، اضافه میکند که خندهی خشک و زنندهی پیرمرد (نمادِ عرب)، رابطهی ما را از هم گسیخت. راوی، که در پی پیدا کردن دخترِ اثیری که از سوراخِ هواخور رف، در پستوی تاریک اتاقش دیده ولی دیگر این منظره را نمیبیند، چرا که آن سوراخ به کلی مسدود شده است، به مدت دو ماه و چهار روز، تمام اطرافِ خانهاش را زیرِ پا میگذارد، اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بود، پیدا نمیکند تا این که شب آخری که مانندِ هر شبِ دیگر به گردش رفته بود، هنگام بازگشت به خانه، میبیند هیکلِ سیاهپوش زنی روی سکوی درِ خانهاش نشسته است. راوی کبریت میزند تا جای کلید را پیدا کند و هنگامی که در را باز میکند، هیکلِ سیاهپوش، یا دخترِ اثیری وارد خانه میشود و میرود روی تختخوابِ راوی دراز میکشد. راوی هم از بالای رف، همان بغلی شراب را که از کودکی، پدرش به عنوانِ میراث برای او گذاشته بود، پایین میآورد، سرِ بغلی را باز میکند و یک پیاله شراب از لای دندانهای کلیدشدهی دختر، آهسته در دهانِ او میریزد. امّا، دختر مرده است و راوی لباسهایش را میکند و روی تختخواب، در کنارِ دختر میخوابد و میگوید مانند نر و مادهی مهرگیاه به هم چسبیده بودیم. ولی این کار بی فایده است، چرا که دختر دیگر زنده نیست.
راوی مانندِ چهرهپردازِ نمایشنامهی پروین دختر ساسان، با نیش قلممو حالتِ چشمهای دختر را به روی کاغذ میآورد و سپس تن او را تکه تکه میکند، در چمدان میگذارد، درِ چمدان را قفل میکند و در جستجوی کسی منتظر میماند که آن را همراهش بیاورد. از پشتِ هوای مه آلود پیرمردی را میبيند که قوز کرده و زیرِ یک درختِ سرو نشسته است. این پیرمرد، که صورتش را با شال گردنِ پهنی پیچیده است، با دیدنِ راوی خندهی دوررگهی خشک و زنندهای میکند و به راوی میگويد آماده است با کالسکهی نعش کشش جنازه را به شاه عبدالعظیم ببرد و به خاک بسپارد. او که مظهرِ قومِ مهاجمِ عرب است، گودالی در نزدیکیهای شهر ری (نمادِ آخرین رویارویی عرب و ایرانی)، پشت کوهی، در یک محوطهی خلوت، آرام و با صفا، پوشیده شده از بتّههای نیلوفر کبودِ بی بو، نزدیک رودخانه و کنار یک درختِ سرو حفر میکند. در این جا برای چندمین بار، تصویرِ درخت سرو، پیرمردِ قوزی و دخترِ اثیری، تکرار میشود. ضمنِ کندنِ گور، پیرمردِ قوزی یک کوزهی لعابی پیدا میکند که در نمایشنامهی پروین دختر ساسان وجود داشت و نمادِ فرهنگ ایران باستان است؛ این کوزه، در نمایشنامهی پروین دختر ساسان میشکند و در رُمان بوفِ کور، پیرمرد خنزرپنزری، که او هم نمادِ قوم عرب است، آن را میدزدد و با خود میبرد. در هر دو اثر، به این کوزه، گلدانِ راغه گفته میشود و نمادین بودنِ آن، تأکید میگردد. وجود آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و بودن یک رودخانهی خشک (نهرِ سورن) در آن نزدیکیها، دال بر این است که اشاره به فرهنگِ ایرانِ باستان دارد، چرا که راوی میگويد: "این چشمهای درشت وقتی که از خواب زمینی بیدار میشد جائی به فراخور ساختمان و قیافهاش پیدا میکرد...."(۹)؛ به عبارتِ دیگر، نوعی همگونی میان جنازهی دختر و محیطِ اطرافش وجود دارد.
پیرمردِ گورکن، که به گفتهی خودش، با مردهها سروکار دارد، همراهِ کالسکهی نعش کشش، نمادِ مرگِ ارزشهای ایرانِ باستان است ولی هنگامِ کندنِ گورِ دخترِ اثیری، یک گلدانِ راغه پیدا کرده که آخرین میراثِ بازمانده از فرهنگِ ایرانی است. هنگامِ بازگشت به خانه، راوی، درون کالسکهی نعش کش، در جای ویژهای که برای تابوت درست شده بود، میخوابد و گلدانِ راغه را روی سینهاش قرار میدهد و با خود میگويد: "فقط گلدان مثل وزن جسد مردهای روی سینهی مرا فشار میداد...."(۱۰) بوی مرده، بوی گوشتِ تجزیه شده، همهی جانِ او را فراگرفته است و احساس میکند که همهی عمرش در یک تابوتِ سیاه خوابیده بوده و یک نفر پیرمردِ قوزی او را میانِ مه و سایههای گذرنده میگردانیده است. تمام اینها اشاره به مرگِ ارزشهای قومِ ایرانی است. وقتی به خانه میرسد، راوی گلدانِ راغه را با نقّاشیاش از صورتِ دخترِ اثیری، مقایسه میکند و میبيند که در یک طرفِ تنهی گلدان صورتِ زنی کشیده شده که با تصویری که شبِ گذشته خود او از صورتِ دختر کشیده هیچ فرقی ندارد و میگويد هر دو آن ها یکی و کارِ یک نقّاشِ بدبختِ روی جلدِ قلمدان است و اضافه میکند که شاید روحِ نقّاشِ کوزه، در هنگام کشیدن، در او حلول کرده باشد. سپس نتیجهگیری میکند که یک نفر همدردِ قدیمی داشته که صدها یا هزاران سال پیش، همانندِ او نقّاشی میکرده و بنابراین خود راوی هم قدمتی دیرینه داد و متعلق به دورانی است که عرب بر ایرانی پیروز شده بود. سپس، راوی به خواب میرود و در خواب آرزوی مرگ میکند ولی هنگامی که بیدار میشود، خود را در محیطی مییابد که برایش آشناست. این جهانِ دیگر، در توصیفی که راوی ارائه میدهد، باید از هزار و چهارصد سال، به این طرف باشد، چراکه تختخواب بخش نخست رُمان، تبدیل به رختخواب میشود، که در گوشه ی اتاق پهن شده است. در این دنیای باستانی، به جای چراغ، یک پیه سوز سرِ تاقچهی اتاق میسوزد؛ لکه های خون به عبا و شالِ گردنِ راوی چسبیده است و نشان میدهد که راوی دگردیسی پیدا کرده و دیگر ایرانی نیست، بل که عرب شده است. راوی به دلیلِ اینکه بدن دختر اثیری را تکّه تکّه کرده است از آن بیم دارد که "داروغه" بیاید و دستگیرش کند و میخواهد پیش از دستگیری، پیالهی شرابی که اکنون زهرآلود شده است را بخورد و بمیرد. بنابراین در فصلِ نخستِ رمان فقط دو ایرانی داریم:یکی راوی و دیگری دختر اثیری. بقیهی شخصیتها همه عرب به شمار میآیند و داستان درست چند سالی پس از حملهی عرب روی داده است. پس از صفحاتِ شصت و پنج و شصت و ششِ این چاپِ کتاب، بقیهی رُمان رویای راوی است دربارهی اینکه چگونه قوم عرب فرهنگ (گلدانِ راغه) و ارزشهای (دخترِ اثیری) ایرانی را دگرگون و نابود کرده است.
دخترک اثیری در تصویرِ جلدِ قلمدان، میخواهد از روی جویی که میانِ او و پیرمرد فاصله دارد بپرد ولی نمیتواند، به عبارتِ دیگر، هیچ امکانی برای آمیزش این دو فرهنگ، وجود ندارد. راوی بوفِ کور میگوید: "... مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانستهام. شرارهی چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش، همه بنظر من آشنا میآمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالمِ مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم...."(۸) این رابطهی مرموز و این اشعّهی نامریی که از تن دختر و راوی خارج و به آمیخته میشود، بیانگر اتحّاد و همبستگی روحی میان آن دو و ایرانی اصیل بودنِ هر دوی شان است. راوی که میگوید در این دنیای پست یا عشقِ او را میخواستم و یا عشقِ هیچ کس را، اضافه میکند که خندهی خشک و زنندهی پیرمرد (نمادِ عرب)، رابطهی ما را از هم گسیخت. راوی، که در پی پیدا کردن دخترِ اثیری که از سوراخِ هواخور رف، در پستوی تاریک اتاقش دیده ولی دیگر این منظره را نمیبیند، چرا که آن سوراخ به کلی مسدود شده است، به مدت دو ماه و چهار روز، تمام اطرافِ خانهاش را زیرِ پا میگذارد، اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بود، پیدا نمیکند تا این که شب آخری که مانندِ هر شبِ دیگر به گردش رفته بود، هنگام بازگشت به خانه، میبیند هیکلِ سیاهپوش زنی روی سکوی درِ خانهاش نشسته است. راوی کبریت میزند تا جای کلید را پیدا کند و هنگامی که در را باز میکند، هیکلِ سیاهپوش، یا دخترِ اثیری وارد خانه میشود و میرود روی تختخوابِ راوی دراز میکشد. راوی هم از بالای رف، همان بغلی شراب را که از کودکی، پدرش به عنوانِ میراث برای او گذاشته بود، پایین میآورد، سرِ بغلی را باز میکند و یک پیاله شراب از لای دندانهای کلیدشدهی دختر، آهسته در دهانِ او میریزد. امّا، دختر مرده است و راوی لباسهایش را میکند و روی تختخواب، در کنارِ دختر میخوابد و میگوید مانند نر و مادهی مهرگیاه به هم چسبیده بودیم. ولی این کار بی فایده است، چرا که دختر دیگر زنده نیست.
راوی مانندِ چهرهپردازِ نمایشنامهی پروین دختر ساسان، با نیش قلممو حالتِ چشمهای دختر را به روی کاغذ میآورد و سپس تن او را تکه تکه میکند، در چمدان میگذارد، درِ چمدان را قفل میکند و در جستجوی کسی منتظر میماند که آن را همراهش بیاورد. از پشتِ هوای مه آلود پیرمردی را میبيند که قوز کرده و زیرِ یک درختِ سرو نشسته است. این پیرمرد، که صورتش را با شال گردنِ پهنی پیچیده است، با دیدنِ راوی خندهی دوررگهی خشک و زنندهای میکند و به راوی میگويد آماده است با کالسکهی نعش کشش جنازه را به شاه عبدالعظیم ببرد و به خاک بسپارد. او که مظهرِ قومِ مهاجمِ عرب است، گودالی در نزدیکیهای شهر ری (نمادِ آخرین رویارویی عرب و ایرانی)، پشت کوهی، در یک محوطهی خلوت، آرام و با صفا، پوشیده شده از بتّههای نیلوفر کبودِ بی بو، نزدیک رودخانه و کنار یک درختِ سرو حفر میکند. در این جا برای چندمین بار، تصویرِ درخت سرو، پیرمردِ قوزی و دخترِ اثیری، تکرار میشود. ضمنِ کندنِ گور، پیرمردِ قوزی یک کوزهی لعابی پیدا میکند که در نمایشنامهی پروین دختر ساسان وجود داشت و نمادِ فرهنگ ایران باستان است؛ این کوزه، در نمایشنامهی پروین دختر ساسان میشکند و در رُمان بوفِ کور، پیرمرد خنزرپنزری، که او هم نمادِ قوم عرب است، آن را میدزدد و با خود میبرد. در هر دو اثر، به این کوزه، گلدانِ راغه گفته میشود و نمادین بودنِ آن، تأکید میگردد. وجود آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و بودن یک رودخانهی خشک (نهرِ سورن) در آن نزدیکیها، دال بر این است که اشاره به فرهنگِ ایرانِ باستان دارد، چرا که راوی میگويد: "این چشمهای درشت وقتی که از خواب زمینی بیدار میشد جائی به فراخور ساختمان و قیافهاش پیدا میکرد...."(۹)؛ به عبارتِ دیگر، نوعی همگونی میان جنازهی دختر و محیطِ اطرافش وجود دارد.
پیرمردِ گورکن، که به گفتهی خودش، با مردهها سروکار دارد، همراهِ کالسکهی نعش کشش، نمادِ مرگِ ارزشهای ایرانِ باستان است ولی هنگامِ کندنِ گورِ دخترِ اثیری، یک گلدانِ راغه پیدا کرده که آخرین میراثِ بازمانده از فرهنگِ ایرانی است. هنگامِ بازگشت به خانه، راوی، درون کالسکهی نعش کش، در جای ویژهای که برای تابوت درست شده بود، میخوابد و گلدانِ راغه را روی سینهاش قرار میدهد و با خود میگويد: "فقط گلدان مثل وزن جسد مردهای روی سینهی مرا فشار میداد...."(۱۰) بوی مرده، بوی گوشتِ تجزیه شده، همهی جانِ او را فراگرفته است و احساس میکند که همهی عمرش در یک تابوتِ سیاه خوابیده بوده و یک نفر پیرمردِ قوزی او را میانِ مه و سایههای گذرنده میگردانیده است. تمام اینها اشاره به مرگِ ارزشهای قومِ ایرانی است. وقتی به خانه میرسد، راوی گلدانِ راغه را با نقّاشیاش از صورتِ دخترِ اثیری، مقایسه میکند و میبيند که در یک طرفِ تنهی گلدان صورتِ زنی کشیده شده که با تصویری که شبِ گذشته خود او از صورتِ دختر کشیده هیچ فرقی ندارد و میگويد هر دو آن ها یکی و کارِ یک نقّاشِ بدبختِ روی جلدِ قلمدان است و اضافه میکند که شاید روحِ نقّاشِ کوزه، در هنگام کشیدن، در او حلول کرده باشد. سپس نتیجهگیری میکند که یک نفر همدردِ قدیمی داشته که صدها یا هزاران سال پیش، همانندِ او نقّاشی میکرده و بنابراین خود راوی هم قدمتی دیرینه داد و متعلق به دورانی است که عرب بر ایرانی پیروز شده بود. سپس، راوی به خواب میرود و در خواب آرزوی مرگ میکند ولی هنگامی که بیدار میشود، خود را در محیطی مییابد که برایش آشناست. این جهانِ دیگر، در توصیفی که راوی ارائه میدهد، باید از هزار و چهارصد سال، به این طرف باشد، چراکه تختخواب بخش نخست رُمان، تبدیل به رختخواب میشود، که در گوشه ی اتاق پهن شده است. در این دنیای باستانی، به جای چراغ، یک پیه سوز سرِ تاقچهی اتاق میسوزد؛ لکه های خون به عبا و شالِ گردنِ راوی چسبیده است و نشان میدهد که راوی دگردیسی پیدا کرده و دیگر ایرانی نیست، بل که عرب شده است. راوی به دلیلِ اینکه بدن دختر اثیری را تکّه تکّه کرده است از آن بیم دارد که "داروغه" بیاید و دستگیرش کند و میخواهد پیش از دستگیری، پیالهی شرابی که اکنون زهرآلود شده است را بخورد و بمیرد. بنابراین در فصلِ نخستِ رمان فقط دو ایرانی داریم:یکی راوی و دیگری دختر اثیری. بقیهی شخصیتها همه عرب به شمار میآیند و داستان درست چند سالی پس از حملهی عرب روی داده است. پس از صفحاتِ شصت و پنج و شصت و ششِ این چاپِ کتاب، بقیهی رُمان رویای راوی است دربارهی اینکه چگونه قوم عرب فرهنگ (گلدانِ راغه) و ارزشهای (دخترِ اثیری) ایرانی را دگرگون و نابود کرده است.
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
بخشِ پایانی رُمان، که از صفحهی شصت و هفتِ این چاپِ کتاب آغاز میشود، دوزخی است که در آن دختر اثیری، تبدیل به یک زن فربه و جاافتاده شده و زیبایی خود را از دست داده و شرح نمادین اوضاع تاریخی و اجتماعی ایران پس از حملهی عرب است. راوی هم دیگر جوان نیست و مشاهدهی پایمال شدنِ ایران، مانندِ چهرهپردازِ نمایشنامهی پروین دختر ساسان، او را پیر کرده است. دگردیسی او، از یک جوانِ ناخوش، به یک پیرمردِ قوزی، با موهای سفید و چشمهای واسوخته و لب شکری، استحالهی اوست از ایرانی به عرب.
به طورِ کلی، درونمایهی بخشِ پایانی کتاب، این تغییر و تحول است، یا به عبارتِ دیگر، اضمحلالِ تمدنِ ایرانِِ باستان و برتری قومِ عرب بر ایرانی. راوی میگويد: «... ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن «من»ِ سابق مرده است....»11 راوی فقط یک انسان امروزی نیست، بلکه از آنِ حافظه ی تاریخی یک ملت است، چون میگويد: «... یک اتفاقِ دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بی تأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد...»12
خانهای که او در آن زندگی میکند، در شهر ری «راغا» واقع شده و با »خشت و آجر روی خرابهی هزاران خانههای قدیمی ساخته شده، بدنهی سفید کرده و یک حاشیه کتیبه دارد – درست شبیه مقبره...»13 یا گور است. راوی از پنجرهی اتاقش پیرمردی را میبيند که نشسته و جلو او بساطی پهن است. در میان اشیایی که در برابرش پهن کرده،«"گزلیک» و بهویژه «کوزهی لعابی» جلب توجه میکند. او با شالِ گردنِ چرک و عبای ششتری، با پلکهای واسوخته و پشمهای سفید سینهاش، نمادِ عرب است که میراثِ فرهنگی ایران، «کوزه ی لعابی» را دزدیده و گزلیکش او را همانندِ پیرمردِ قصاب کرده که او هم مظهرِ قومِ عرب باید باشد. راوی میگويد: «مثل اینست که در کابوسهائی که دیدهام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است....»14
اینها، رابطهی راوی با جهان خارج است، اما از دنیای داخلی فقط دایهاش و یک زنِ لکاته برای او مانده که همان دخترِ اثیری (ایرانِ باستانِ) بخشِ نخستِ رمان است که در اثر حملهی عرب دگردیسی پیدا کرده و دیگر بکر و معصوم نیست. این که راوی میگويد با همسرش خویش و قومِ نزدیک بوده و مادرِ او، مادرِ خود او هم بوده، این نکته را نشان میدهد که روزی هر دوی آنها ایرانی بودند که اکنون عرب شدهاند. پدر راوی که همراه عمویش پیشهی تجارت پیش میگیرد و در سنِ بیست سالگی به هندوستان می رود و کالاهای ری را در آن جا به فروش میرساند، مظهرِ زرتشتیانی است که پس از حملهی عرب، تدریجاً به هند سفر کرده بودند. این که پدر راوی، در هند عاشقِ یک دخترِ باکرهی بوگام داسی، رقّاص معبدِ لینگم، میشود، نشان میدهد که پس از حملهی عرب، دیگر دختر اثیری، در ایران یافت نمیشود، بلکه برای یافتنِ او، باید به هند سفر کرد.
راوی میگويد هنگامی که «لکّاته» را به زنی گرفته متوجّه شده که او «باکره نبود»1۵، به عبارتِ دیگر، دختر اثیری بخشِ نخستِ رمان دگردیسی پیدا کرده و در اثرِ حملهی عرب، ارزشهای فرهنگی ایرانِ باستان، پایمال شده است و اضافه میکند که در همان شبِ عروسی، که با همسرش تنها میماند، هرچه التماس میکند، «... بخرجش نرفت و لخت نشد. میگفت: «بی نمازم.» مرا اصلاً بطرف خودش راه نداد، چراغ را خاموش کرد و رفت آنطرف اطاق خوابید...»16 در اینجا به روشنی میبینیم که «لکّاته» مظهرِ فرهنگِ عرب و راوی هم که زمانی ایرانی بوده، اکنون عرب شده و همسرش مردانِ دیگری، چونان پیرمردِ خنزر پنزری و قصّاب (نمادِ عرب) را به او ترجیح میدهد. همسرش، پیشاپیش، یک دستمالِ پرمعنی را درست کرده بود، خونِ کبوتر به آن زده بود و به گفتهی راوی «... شاید همان دستمالی بود که از شب اوّل عشقبازی خودش نگهداشته بود...»17 راوی میگويد همسرش فاسقهای جفت و تاق دارد، شبها دیر به خانه میآید و او میخواهد به هر وسیلهای شده، با آن فاسقها رابطه پیدا کند، آشنا شود، تملقشان را بگوید و آنها را برای همسرش «غر بزند»، آن هم چه فاسقهایی: «سیرابی فروش، جگرکی، رئیس داروغه، مفتی، سوداگر و فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد، ولی همه شاگرد کلّهپز بودند...»18
راوی که خود را در فضایی کاملاً عربی مییابد، اشاره به میدان «محمّدیه» میکند که دارِ بلندی در آن میدان برپا کرده بودند و پیرمرد خنزر پنزری جلو اتاقش را به چوبهی دار آویخته بودند. مادرزن راوی، به میرغضب میگويد که راوی را هم دار بزند. با مراجعه به تاریخ، میخوانیم هنگامی که عبدالجبّار بن عبدّالرحمن، امیر خراسان، در زمانِِ منصورِ دوانیقی، سر به طغیان بر میدارد، منصور، محمّد مهدی، فرزند خود را به سرکوبی وی اعزام میدارد. عبدّالجبارشکست میخورد و مهدی به شهرِ ری میآید و نیمهی شرقی آن جا را واقع در جنوبِ کوه بیبی شهربانو، پی میافکند و مسجدِ جامعی به سالِ 158 هجری بنا میکند و قلعهای در شمالِ آن جهتِ شهر احداث میکند و این مجموعه را به نامِ خود، «محمدیه»" نام مینهد.19 در بوفِ کور، میخوانیم: «... ناگهان ملتفت شدم دیدم از پشت درختهای سرو یک دختر بچه بیرون آمد و بطرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت... بنظرم آمد که من او را دیده بودم... و آن دخترک یکی از ساکنین سابق شهر قدیمی ری بوده.»20 در این فضای عربی، راوی فقط تصویری محو از دخترِ اثیری ارایه میدهد که در زمانِ حال رُمان، تبدیل به همسرِ هرزهاش شده است.
هنگامی که برای چندمین بار در صفحهی صد و پانزدهی رُمان، تصویرِ مکرّرِ درختِ سرو، پیرمردِ قوزی و دخترِ جوان روی پردهی گلدوزی برابرِ در ظاهر میشود، این بار، پیرِمرد سازی شبیه سه تار در دست دارد و دخترِ جوان «مجبور» است جلو پیرمرد برقصد. سپس راوی از قول دایهاش میگويد که دیده است پیرمردِ خنزرپنزری شبها میآید در اطاق زنم و از پشت در شنیده بود که لکاته باو میگفته: «شال گردنتو واکن!»"21 و راوی اضافه میکند هنگامی که همسرش آمده بود کنار اتاقش به چشمِ خودش دیده که جای دندانهای چرک، زرد و کرم خوردهی پیرِمرد روی گونهی زنش بوده. چه عاملی باعث میشود که همسرِ راوی یک پیرِمرد را به او ترجیح دهد؟ آیا پیرِمرد نمادِ قومِ عرب نیست که ایرانی را استثمار کرده است؟ و سپس راوی اعتراف میکند که رختخواب زنش «شپش گذاشته بود.»22 آنگاه، هدایت با زبانی شیوا، دگردیسی دخترِ اثیری بخشِ نخستِ رُمان را به لکّاته، مظهرِ عرب شدن ایرانی را، این چنین توصیف میکند:
به طورِ کلی، درونمایهی بخشِ پایانی کتاب، این تغییر و تحول است، یا به عبارتِ دیگر، اضمحلالِ تمدنِ ایرانِِ باستان و برتری قومِ عرب بر ایرانی. راوی میگويد: «... ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن «من»ِ سابق مرده است....»11 راوی فقط یک انسان امروزی نیست، بلکه از آنِ حافظه ی تاریخی یک ملت است، چون میگويد: «... یک اتفاقِ دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بی تأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد...»12
خانهای که او در آن زندگی میکند، در شهر ری «راغا» واقع شده و با »خشت و آجر روی خرابهی هزاران خانههای قدیمی ساخته شده، بدنهی سفید کرده و یک حاشیه کتیبه دارد – درست شبیه مقبره...»13 یا گور است. راوی از پنجرهی اتاقش پیرمردی را میبيند که نشسته و جلو او بساطی پهن است. در میان اشیایی که در برابرش پهن کرده،«"گزلیک» و بهویژه «کوزهی لعابی» جلب توجه میکند. او با شالِ گردنِ چرک و عبای ششتری، با پلکهای واسوخته و پشمهای سفید سینهاش، نمادِ عرب است که میراثِ فرهنگی ایران، «کوزه ی لعابی» را دزدیده و گزلیکش او را همانندِ پیرمردِ قصاب کرده که او هم مظهرِ قومِ عرب باید باشد. راوی میگويد: «مثل اینست که در کابوسهائی که دیدهام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است....»14
اینها، رابطهی راوی با جهان خارج است، اما از دنیای داخلی فقط دایهاش و یک زنِ لکاته برای او مانده که همان دخترِ اثیری (ایرانِ باستانِ) بخشِ نخستِ رمان است که در اثر حملهی عرب دگردیسی پیدا کرده و دیگر بکر و معصوم نیست. این که راوی میگويد با همسرش خویش و قومِ نزدیک بوده و مادرِ او، مادرِ خود او هم بوده، این نکته را نشان میدهد که روزی هر دوی آنها ایرانی بودند که اکنون عرب شدهاند. پدر راوی که همراه عمویش پیشهی تجارت پیش میگیرد و در سنِ بیست سالگی به هندوستان می رود و کالاهای ری را در آن جا به فروش میرساند، مظهرِ زرتشتیانی است که پس از حملهی عرب، تدریجاً به هند سفر کرده بودند. این که پدر راوی، در هند عاشقِ یک دخترِ باکرهی بوگام داسی، رقّاص معبدِ لینگم، میشود، نشان میدهد که پس از حملهی عرب، دیگر دختر اثیری، در ایران یافت نمیشود، بلکه برای یافتنِ او، باید به هند سفر کرد.
راوی میگويد هنگامی که «لکّاته» را به زنی گرفته متوجّه شده که او «باکره نبود»1۵، به عبارتِ دیگر، دختر اثیری بخشِ نخستِ رمان دگردیسی پیدا کرده و در اثرِ حملهی عرب، ارزشهای فرهنگی ایرانِ باستان، پایمال شده است و اضافه میکند که در همان شبِ عروسی، که با همسرش تنها میماند، هرچه التماس میکند، «... بخرجش نرفت و لخت نشد. میگفت: «بی نمازم.» مرا اصلاً بطرف خودش راه نداد، چراغ را خاموش کرد و رفت آنطرف اطاق خوابید...»16 در اینجا به روشنی میبینیم که «لکّاته» مظهرِ فرهنگِ عرب و راوی هم که زمانی ایرانی بوده، اکنون عرب شده و همسرش مردانِ دیگری، چونان پیرمردِ خنزر پنزری و قصّاب (نمادِ عرب) را به او ترجیح میدهد. همسرش، پیشاپیش، یک دستمالِ پرمعنی را درست کرده بود، خونِ کبوتر به آن زده بود و به گفتهی راوی «... شاید همان دستمالی بود که از شب اوّل عشقبازی خودش نگهداشته بود...»17 راوی میگويد همسرش فاسقهای جفت و تاق دارد، شبها دیر به خانه میآید و او میخواهد به هر وسیلهای شده، با آن فاسقها رابطه پیدا کند، آشنا شود، تملقشان را بگوید و آنها را برای همسرش «غر بزند»، آن هم چه فاسقهایی: «سیرابی فروش، جگرکی، رئیس داروغه، مفتی، سوداگر و فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد، ولی همه شاگرد کلّهپز بودند...»18
راوی که خود را در فضایی کاملاً عربی مییابد، اشاره به میدان «محمّدیه» میکند که دارِ بلندی در آن میدان برپا کرده بودند و پیرمرد خنزر پنزری جلو اتاقش را به چوبهی دار آویخته بودند. مادرزن راوی، به میرغضب میگويد که راوی را هم دار بزند. با مراجعه به تاریخ، میخوانیم هنگامی که عبدالجبّار بن عبدّالرحمن، امیر خراسان، در زمانِِ منصورِ دوانیقی، سر به طغیان بر میدارد، منصور، محمّد مهدی، فرزند خود را به سرکوبی وی اعزام میدارد. عبدّالجبارشکست میخورد و مهدی به شهرِ ری میآید و نیمهی شرقی آن جا را واقع در جنوبِ کوه بیبی شهربانو، پی میافکند و مسجدِ جامعی به سالِ 158 هجری بنا میکند و قلعهای در شمالِ آن جهتِ شهر احداث میکند و این مجموعه را به نامِ خود، «محمدیه»" نام مینهد.19 در بوفِ کور، میخوانیم: «... ناگهان ملتفت شدم دیدم از پشت درختهای سرو یک دختر بچه بیرون آمد و بطرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت... بنظرم آمد که من او را دیده بودم... و آن دخترک یکی از ساکنین سابق شهر قدیمی ری بوده.»20 در این فضای عربی، راوی فقط تصویری محو از دخترِ اثیری ارایه میدهد که در زمانِ حال رُمان، تبدیل به همسرِ هرزهاش شده است.
هنگامی که برای چندمین بار در صفحهی صد و پانزدهی رُمان، تصویرِ مکرّرِ درختِ سرو، پیرمردِ قوزی و دخترِ جوان روی پردهی گلدوزی برابرِ در ظاهر میشود، این بار، پیرِمرد سازی شبیه سه تار در دست دارد و دخترِ جوان «مجبور» است جلو پیرمرد برقصد. سپس راوی از قول دایهاش میگويد که دیده است پیرمردِ خنزرپنزری شبها میآید در اطاق زنم و از پشت در شنیده بود که لکاته باو میگفته: «شال گردنتو واکن!»"21 و راوی اضافه میکند هنگامی که همسرش آمده بود کنار اتاقش به چشمِ خودش دیده که جای دندانهای چرک، زرد و کرم خوردهی پیرِمرد روی گونهی زنش بوده. چه عاملی باعث میشود که همسرِ راوی یک پیرِمرد را به او ترجیح دهد؟ آیا پیرِمرد نمادِ قومِ عرب نیست که ایرانی را استثمار کرده است؟ و سپس راوی اعتراف میکند که رختخواب زنش «شپش گذاشته بود.»22 آنگاه، هدایت با زبانی شیوا، دگردیسی دخترِ اثیری بخشِ نخستِ رُمان را به لکّاته، مظهرِ عرب شدن ایرانی را، این چنین توصیف میکند:
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
... فربه و جا افتاده شده بود – ارخلق سنبوسهی طوسی پوشیده بود، زیر ابرویش را برداشته بود، خال گذاشته بود، وسمه کشیده بود، سرخاب و سفیدآب و سورمه استعمال کرده بود. مختصر با هفت قلم آرایش وارد اطاق من شد. مثل این بود که از زندگی خودش راضی است و بی اختیار انگشت سبابهی دست چپش را به دهنش گذاشت – آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود که لباس سیاه چین خورده میپوشید و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازی میکردیم...؟23
و سپس میگويد دیدنِ این زنِ چاق و بدقواره او را به یاد گوسفندهای دمِ دکّانِ قصّابی یا یک تکه گوشتِ لُخم میاندازد و او خاصیت دلربایی گذشته را به کلّی از دست داده است، به عبارتِ دیگر، تبدیل به یک زنِ جاافتاده ی سنگین و رنگین شده است و او فقط خودش را به یاد و بودِ موهومِ بچّگی این زن تسلیت میدهد، زمانی که یک صورتِ سادهی بچگانه، یک «حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پیرمرد خنزرپنزری سرگذر روی صورتش دیده نمیشد...»24
در بقیهی صفحاتِ رمان، شاهدِ عرب شدنِ تدریجی راوی هستیم. او آهسته آهسته به پیرمردِ خنزپنزری تبدیل میشود، حتّی: «... شکل پیرمردِ قاری، شکلِ قصّاب ....»25 و حتی شکلِ زنش میشود. سرانجام راوی یک تصمیم وحشتناک میگیرد. از درونِ رختخوابش بلند میشود، گزلیکِ دسته استخوانی را که زیر متکّایش گذاشته بود، برمیدارد، قوز میکند و یک عبای زرد، روی دوشش می اندازد و سپس سر و رویش را با شالِ گردن میپیچد و با خود میگويد: «... یک حالت مخلوط از روحیهی قصّاب و پیرمردِ خنزرپنزری [عرب] در من پیدا شده بود.»26 آنگاه، پاورچین پاورچین به سوی اتاق زنش میرود و تا همسرش صدای پا میشنود، به گمانِ این که پیرِمرد خنزرپنزری وارد شده، میگويد: «شال گردنتو واکن!»27 امّا از بیرون صدای عطسه شنیده میشود و یک خندهی خفه که باید از پیرِمرد خنزرپنزری باشد. راوی میگويد: «... اگر این عطسه و خنده را نشنیده بودم، اگر صبر نیامده بود... همهی گوشت تن او را تکه تکه میکردم...»28
شبیه شدنِ راوی به پیرمرد خنزرپنزری کاملاً تدریجی است، مثلاً هنگامی که از کشتنِ همسرش دست میشوید و گزلیکِ دسته استخوانی را به روی بامِ خانه پرتاب میکند، متوجه میشود که دایهاش همراهِ سینی صبحانه، آن را برای او آورده است. دایه میگويد آن را در بساطِ پیرمردِ خنزرپنزری دیده و خریده است. همسرش که از دیگران و به احتمالِ زیاد، از پیرمردِ خنزرپنزری آبستن شده، مدعی است در حمّام آبستن شده است و دایه به راوی میگويد: «... شب رفتم کمرشو مشت و مال بدم، دیدم رو بازوش گل گل کبود بود – بمن نشان داد و گفت: «بیوقتی رفتم تو زیرزمین از ما بهترون، وشگونم گرفتن!...»29 کاملاً روشن است که از پیرمردِ خنزرپنزری (عرب) آبستن شدن، باعث میشود که بچّه، یا همهی نوادگان، عرب شوند و فرهنگ و تمدّنِ ایرانی به کلّی از میان برود چراکه راوی میگويد: «نه، هرگز ممکن نبود که بچه بروی من جنبیده باشد. حتماً بروی پیرمرد خنزرپنزری جنبیده بود!»30 سپس برادرزنش به راوی میگويد: «شاجون گفت: «اگه بچهام نیفتاده بود همیه خونه مال ما میشد.»31 که در این جا «خانه» نمادِ ایران است، به عبارتِ دیگر، همهی ایرانیان عرب میشدند. راوی که هویتِ ایرانی اش را از دست داده میگويد: «... گویا پیرمردِ خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاتهام همه سایههای من بودهاند...»32
در صفحاتِ پایانی رمان، راوی از جایش بلند میشود، عبای زردرنگی روی دوشش میاندازد، شال گردنش را دو سه بار دور سرش میپیچد، قوز میکند و گزلیکِ دسته استخوانی را برمیدارد و پاورچین پاورچین، به سوی اتاقِ همسرش میرود و همسرش به گمانِ این که پیرمردِ خنزرپنزری آمده میگويد: «اومدی؟ شال گردنتو واکن!»33 راوی میگويد صدای زنش، «...مثل صدای دختر بچهای شده بود که کنار نهرسورن با من سرمامک بازی میکرد...»34 به عبارتِ دیگر، او همان دختر اثیری بخشِ نخستِ رمان است که به این وضع درآمده و راوی، عبا و شالِ گردنش را برمیدارد و درست به همان وضعیتِ بخشِ نخستِ رُمان، لخت میشود و با گزلیک دردستش، واردِ رختخوابِ همسرش میشود و تنِ گوارا، نمناک و خوش حرارتِ او را به یادِ همان دخترک اثیری گذشته، در آغوش میکشد ولی ناگهان، مانندِ یک جانورِ درنده و گرسنه به او حمله میکند. حسّ عشق (به گذشتهی ایران) و کینه (از دگرگونی آن) با هم در میآمیزد. تنِ مهتابی و خنکِ همسرش، مانندِ مارِ ناگ از هم باز میشود و راوی را در میانِ خودش زندانی میکند و بازویش دورِ گردنِ او میپیچد و پاهایش، مانندِ مهرگیاه پشتِ پاهای راوی قفل میشود. فریادِ اضطراب و شادی از تهِ وجود هر دو بیرون میآید و راوی برای نخستین بار در تمامِ عمرش، همزمان با همسرش به اوج میرسد. در این میان، زن به سختی لبِ همسرش را میگزد و راوی تبدیل به مردی لبشکری میشود – درست شبیه پیرمردِ خنزرپنزری. راوی، که از هر لحاظ عرب شده است، گزلیکش را به یک جای بدنِ زن، فرو میکند و او میمیرد – درست مانندِ بخشِ نخستِ رُمان که دختر اثیری میمیرد ولی اکنون نه این زن همان دخترِ اثیری است و نه راوی همان شخصِ سابق. راوی که مسلول شده است به سرفه میافتد ولی در حقیقت این سرفه نیست، بلکه مانندِ پیرمردِ خنزرپنزری، خندهی خشک و زنندهای میکند که مو را به تنِ آدم راست میکند. پس از این که راوی، هراسان، به اتاقِ خود باز میگردد، مشتش را باز میکند و میبيند که چشمِ زن در کفِ دستش قرار دارد؛ اما این چشم، دیگر از آنِ آن دخترک اثیری و معصوم، در گذشته نیست بل که از آنِ زنی هرزه و فاسد است که در زمانِ حالِ رُمان، به دستِ راوی کشته شده است. راوی اکنون کاملاً عرب شده است و میبيند که اصلاً شبیه پیرمردِ خنزرپنزری است. او برای این که بتواند از زن کام بگیرد، ناچار است تغییرِ ماهیت دهد و مثلِ او شود. ناگهان، در اثرِ این تجربه، موهای سر و ریشش سفید میشود و «روح تازهای»35 در تنش حلول میکند که همان روحیهی عربی است؛ طورِ دیگر میاندیشد و احساس میکند نمیتواند خودش را از دستِ «دیو»36 ی که در او بیدار شده، نجات دهد و رمان با این جمله به پایان میرسد: «من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم.»37 یعنی منِ ایرانی، عرب شده بودم.
در پی گفتار دو صفحهای رُمان، راوی که از این رویای افیونی برخاسته، نخستین چیزی که جستجو میکند، گلدانِ راغه است، اما گلدان (مظهر فرهنگ و تمدّنِ ایرانِ باستان) در برابرِ دیدِ او نیست ولی یک نفر، با سایهی خمیده که همان پیرمردِ خنزرپنزری است، در حالی که سر و رویش را با شالِ گردن پیچیده، چیزی به شکلِ کوزه، در دستمالِ چرکی بسته و زیربغلش گرفته و با خندهی خشک زنندهای، در حالِ فرار است. به عبارت دیگر، عرب، میراثِ فرهنگ و تمدّنِ ایرانی را به یغما برده است. راوی، به دنبالش میدود تا کوزه را از او بگیرد ولی پیرِمرد، با چالاکی مخصوصی دور میشود. راوی فقط از دور میبيند که چگونه پیرِمرد، با هیکل خمیده اش، همراهِ کوزه، در حالی که شانه هایش از شدّتِ خنده می لرزد، به کلّی پشتِ مِه ناپدید میشود. آنچه برای راوی میماند، لباسهای پاره، سرتاپای آلوده به خون و دو مگس زنبور طلایی است که دورش پرواز میکنند و کرمهای سفید کوچکی که روی تنش در هم میلولند – همهی اینها نمادِ مرگ به شمار میآیند و مرگ راوی (یا میراث ایرانی) را اعلام میکنند و او وزن مردهای، (یا وزنِ مردهی دخترِ اثیری که در گذشته نمادِ ایران بوده ولی اکنون، با فربه و جاافتاده شدن، نمادِ عرب شده است) را روی سینهاش احساس میکند.
در حقیقت، هنگامی که در بخشِ نخستِ رُمان، راوی، بدنِ دختر را قطعه قطعه میکند، در چمدان می گذارد و همراهِ پیرمردِ نعشکش به گورستان میبَرَد، رُمان به پایانِ خود رسیده است. بخشِ پایانی رُمان، که رویایی بیش نیست، یک فانتزی تاریخی به شمار میآید، که در آن، ایران، از یک فرهنگِ بارورِ عظیم، همانندِ یونانِ باستان، به یک فرهنگِ دیگرِ دگرگون شده، یا به تاراج رفته (گلدانِ راغه) بدل میشود
و سپس میگويد دیدنِ این زنِ چاق و بدقواره او را به یاد گوسفندهای دمِ دکّانِ قصّابی یا یک تکه گوشتِ لُخم میاندازد و او خاصیت دلربایی گذشته را به کلّی از دست داده است، به عبارتِ دیگر، تبدیل به یک زنِ جاافتاده ی سنگین و رنگین شده است و او فقط خودش را به یاد و بودِ موهومِ بچّگی این زن تسلیت میدهد، زمانی که یک صورتِ سادهی بچگانه، یک «حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پیرمرد خنزرپنزری سرگذر روی صورتش دیده نمیشد...»24
در بقیهی صفحاتِ رمان، شاهدِ عرب شدنِ تدریجی راوی هستیم. او آهسته آهسته به پیرمردِ خنزپنزری تبدیل میشود، حتّی: «... شکل پیرمردِ قاری، شکلِ قصّاب ....»25 و حتی شکلِ زنش میشود. سرانجام راوی یک تصمیم وحشتناک میگیرد. از درونِ رختخوابش بلند میشود، گزلیکِ دسته استخوانی را که زیر متکّایش گذاشته بود، برمیدارد، قوز میکند و یک عبای زرد، روی دوشش می اندازد و سپس سر و رویش را با شالِ گردن میپیچد و با خود میگويد: «... یک حالت مخلوط از روحیهی قصّاب و پیرمردِ خنزرپنزری [عرب] در من پیدا شده بود.»26 آنگاه، پاورچین پاورچین به سوی اتاق زنش میرود و تا همسرش صدای پا میشنود، به گمانِ این که پیرِمرد خنزرپنزری وارد شده، میگويد: «شال گردنتو واکن!»27 امّا از بیرون صدای عطسه شنیده میشود و یک خندهی خفه که باید از پیرِمرد خنزرپنزری باشد. راوی میگويد: «... اگر این عطسه و خنده را نشنیده بودم، اگر صبر نیامده بود... همهی گوشت تن او را تکه تکه میکردم...»28
شبیه شدنِ راوی به پیرمرد خنزرپنزری کاملاً تدریجی است، مثلاً هنگامی که از کشتنِ همسرش دست میشوید و گزلیکِ دسته استخوانی را به روی بامِ خانه پرتاب میکند، متوجه میشود که دایهاش همراهِ سینی صبحانه، آن را برای او آورده است. دایه میگويد آن را در بساطِ پیرمردِ خنزرپنزری دیده و خریده است. همسرش که از دیگران و به احتمالِ زیاد، از پیرمردِ خنزرپنزری آبستن شده، مدعی است در حمّام آبستن شده است و دایه به راوی میگويد: «... شب رفتم کمرشو مشت و مال بدم، دیدم رو بازوش گل گل کبود بود – بمن نشان داد و گفت: «بیوقتی رفتم تو زیرزمین از ما بهترون، وشگونم گرفتن!...»29 کاملاً روشن است که از پیرمردِ خنزرپنزری (عرب) آبستن شدن، باعث میشود که بچّه، یا همهی نوادگان، عرب شوند و فرهنگ و تمدّنِ ایرانی به کلّی از میان برود چراکه راوی میگويد: «نه، هرگز ممکن نبود که بچه بروی من جنبیده باشد. حتماً بروی پیرمرد خنزرپنزری جنبیده بود!»30 سپس برادرزنش به راوی میگويد: «شاجون گفت: «اگه بچهام نیفتاده بود همیه خونه مال ما میشد.»31 که در این جا «خانه» نمادِ ایران است، به عبارتِ دیگر، همهی ایرانیان عرب میشدند. راوی که هویتِ ایرانی اش را از دست داده میگويد: «... گویا پیرمردِ خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاتهام همه سایههای من بودهاند...»32
در صفحاتِ پایانی رمان، راوی از جایش بلند میشود، عبای زردرنگی روی دوشش میاندازد، شال گردنش را دو سه بار دور سرش میپیچد، قوز میکند و گزلیکِ دسته استخوانی را برمیدارد و پاورچین پاورچین، به سوی اتاقِ همسرش میرود و همسرش به گمانِ این که پیرمردِ خنزرپنزری آمده میگويد: «اومدی؟ شال گردنتو واکن!»33 راوی میگويد صدای زنش، «...مثل صدای دختر بچهای شده بود که کنار نهرسورن با من سرمامک بازی میکرد...»34 به عبارتِ دیگر، او همان دختر اثیری بخشِ نخستِ رمان است که به این وضع درآمده و راوی، عبا و شالِ گردنش را برمیدارد و درست به همان وضعیتِ بخشِ نخستِ رُمان، لخت میشود و با گزلیک دردستش، واردِ رختخوابِ همسرش میشود و تنِ گوارا، نمناک و خوش حرارتِ او را به یادِ همان دخترک اثیری گذشته، در آغوش میکشد ولی ناگهان، مانندِ یک جانورِ درنده و گرسنه به او حمله میکند. حسّ عشق (به گذشتهی ایران) و کینه (از دگرگونی آن) با هم در میآمیزد. تنِ مهتابی و خنکِ همسرش، مانندِ مارِ ناگ از هم باز میشود و راوی را در میانِ خودش زندانی میکند و بازویش دورِ گردنِ او میپیچد و پاهایش، مانندِ مهرگیاه پشتِ پاهای راوی قفل میشود. فریادِ اضطراب و شادی از تهِ وجود هر دو بیرون میآید و راوی برای نخستین بار در تمامِ عمرش، همزمان با همسرش به اوج میرسد. در این میان، زن به سختی لبِ همسرش را میگزد و راوی تبدیل به مردی لبشکری میشود – درست شبیه پیرمردِ خنزرپنزری. راوی، که از هر لحاظ عرب شده است، گزلیکش را به یک جای بدنِ زن، فرو میکند و او میمیرد – درست مانندِ بخشِ نخستِ رُمان که دختر اثیری میمیرد ولی اکنون نه این زن همان دخترِ اثیری است و نه راوی همان شخصِ سابق. راوی که مسلول شده است به سرفه میافتد ولی در حقیقت این سرفه نیست، بلکه مانندِ پیرمردِ خنزرپنزری، خندهی خشک و زنندهای میکند که مو را به تنِ آدم راست میکند. پس از این که راوی، هراسان، به اتاقِ خود باز میگردد، مشتش را باز میکند و میبيند که چشمِ زن در کفِ دستش قرار دارد؛ اما این چشم، دیگر از آنِ آن دخترک اثیری و معصوم، در گذشته نیست بل که از آنِ زنی هرزه و فاسد است که در زمانِ حالِ رُمان، به دستِ راوی کشته شده است. راوی اکنون کاملاً عرب شده است و میبيند که اصلاً شبیه پیرمردِ خنزرپنزری است. او برای این که بتواند از زن کام بگیرد، ناچار است تغییرِ ماهیت دهد و مثلِ او شود. ناگهان، در اثرِ این تجربه، موهای سر و ریشش سفید میشود و «روح تازهای»35 در تنش حلول میکند که همان روحیهی عربی است؛ طورِ دیگر میاندیشد و احساس میکند نمیتواند خودش را از دستِ «دیو»36 ی که در او بیدار شده، نجات دهد و رمان با این جمله به پایان میرسد: «من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم.»37 یعنی منِ ایرانی، عرب شده بودم.
در پی گفتار دو صفحهای رُمان، راوی که از این رویای افیونی برخاسته، نخستین چیزی که جستجو میکند، گلدانِ راغه است، اما گلدان (مظهر فرهنگ و تمدّنِ ایرانِ باستان) در برابرِ دیدِ او نیست ولی یک نفر، با سایهی خمیده که همان پیرمردِ خنزرپنزری است، در حالی که سر و رویش را با شالِ گردن پیچیده، چیزی به شکلِ کوزه، در دستمالِ چرکی بسته و زیربغلش گرفته و با خندهی خشک زنندهای، در حالِ فرار است. به عبارت دیگر، عرب، میراثِ فرهنگ و تمدّنِ ایرانی را به یغما برده است. راوی، به دنبالش میدود تا کوزه را از او بگیرد ولی پیرِمرد، با چالاکی مخصوصی دور میشود. راوی فقط از دور میبيند که چگونه پیرِمرد، با هیکل خمیده اش، همراهِ کوزه، در حالی که شانه هایش از شدّتِ خنده می لرزد، به کلّی پشتِ مِه ناپدید میشود. آنچه برای راوی میماند، لباسهای پاره، سرتاپای آلوده به خون و دو مگس زنبور طلایی است که دورش پرواز میکنند و کرمهای سفید کوچکی که روی تنش در هم میلولند – همهی اینها نمادِ مرگ به شمار میآیند و مرگ راوی (یا میراث ایرانی) را اعلام میکنند و او وزن مردهای، (یا وزنِ مردهی دخترِ اثیری که در گذشته نمادِ ایران بوده ولی اکنون، با فربه و جاافتاده شدن، نمادِ عرب شده است) را روی سینهاش احساس میکند.
در حقیقت، هنگامی که در بخشِ نخستِ رُمان، راوی، بدنِ دختر را قطعه قطعه میکند، در چمدان می گذارد و همراهِ پیرمردِ نعشکش به گورستان میبَرَد، رُمان به پایانِ خود رسیده است. بخشِ پایانی رُمان، که رویایی بیش نیست، یک فانتزی تاریخی به شمار میآید، که در آن، ایران، از یک فرهنگِ بارورِ عظیم، همانندِ یونانِ باستان، به یک فرهنگِ دیگرِ دگرگون شده، یا به تاراج رفته (گلدانِ راغه) بدل میشود
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
مرسي پدرا جان
ادامه بده عاليه
ادامه بده عاليه
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
با تشکر از استارتر
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
از وبلاگ :سفر به انتهای شب
نویسنده :مکابیز
گزینه ی چهارم(طرحی برای یک پو-رن بومی)
گزینه ی اول :
دختر نشسته دارد تخمه می خورد و در حالیه پوست تخمه به لب هایش چسبیده تصویر درشتی از صورتش داریم که تند تند مژه میزند.تلویزیون تصویر یکی از سخنرانی های احمدی نژاد را نشان می دهد.صدای احمدی نژاد :
(ملت ما هشیاره.دولت های دیگه باید بدونن که ملت ما چی ؟ فریاد ملت: هشیاره)
صدای زنگ در.
دوربین دختر را تعقیب می کند.پسری حدودا سی ساله داخل می شود .دختر را بغل می کند و روی هوا به سبک ویدیوی ماچ افشین ماچ می کند
(احمدی نژاد: هر کس فکر کنه می تونه این ملت قوی و هشیار رو شکست بده یا ابله یا دیوونه اس :صدای هلهله و شادی ملت)
دختر :چی شد ؟
پسر :هیچی
دختر:غلط کردی ...درست شده از نوک دماغت معلومه
پسر:نوک دماغم چشه
دختر:می پره
پسر:نمی پره
دختر و پسر بر سر پریدن و نپریدن نوک دماغ پسر کارشان به شوخی های انگشتی می کشد و همانجا روی کاناپه می خوابند.در اینصورت ما یک آیتم پانزده دقیقه ای خواهیم داشت که با سر هم کردن چهار تایش می توان یک دی وی دی هفتاد دقیقه ای (با احتساب پشت و صحنه و تیتراز) ساخت .اما در صورتی که مایلید فیلم تان دراماتیک تر باشد و آدم های کمتر عجولی را راضی کند از گزینه ی دوم استفاده کنید .
گزینه ی دوم :
پسر با اشاره به تلویزیون :این چیه ... باز این میمون داره واغ واغ می کنه
دختر :چی بزارم ؟
پسر :یه چیزی که اوم ...صداش ممتد و گوشخراش باشه
دختر :چی مثلا ؟
پسر بعد از کمی فکر:همین خوبه
(صدای احمد ی نزاد:ملت ما دیگه به حقوق خودش آگاهه .نه تنها به حقوق خودش که به حقوق ملت های دیگه ام آگاهه)
دختر :خوب بسه ...خودتو لوس نکن .درست شده
پسر :نه .رییس شون نبود.
دختر:خوب نپرسیدی میشه یا نه
پسر:گفتن رییس حتما باید باشه .
صدای زنگ در (دختر می رود و با یک پسر قلچماق وارد می شود)
هر سه نشسته اند روی زمین و میوه و تخمه و چایی و سیگار و حشیش قاطی پاتی همه چیز می خورند و می کشند.
پسر قلچماق :چه خوشگل شدی
دختر :بودم ..ولی خوب به سلیقه ی تو هم اعتمادی نیست
پسر قلچماق :سلیقه ام شاید ...ولی چیزای دیگه ام بد نیست
پسر :اره...همه می دونن
دختر:نه بابا (ادای تعجب کردن را در می آورد)
در اینجا می توان ادامه ی کنجکاوی دختررا به یک سک- س سه نفره رساند که با احتساب مدت خود عملیات و سکانس قبل از ان نیم ساعت طول می کشد و البته با کنار هم گذاشتن دوتایش همان دی وی دی هفتاد دقیقه ای در می اید.اما اگر باز هم مایلید فیلم تان دراماتیک تر و مقبول طبع مردم صاحب نظر تر باشد از گزینه ی سوم استفاده کنید .
گزینه ی سوم :
دختر :کلا برای من جالب نیست
پسر قلچماق :چی برات جالب نیست .
دختر :اینکه تو چی داری و چی نداری .
پسر :برای منم همینطور...خودشم می دونه
پسر قلچماق :بابا شماها آدمو از زندگی نا امید می کنین .لااقل یه چیزی بزارین برقصیم
پسر:همین خوبه ....حوصله ی نق زدن همسایه ها رو نداریم.
(صدای احمدی نژاد :چیچی مسلم ماست ؟ملت :حق مسلم ما است)
دختر :بابا این که خیلی ماهه ...کرکر خنده است
پسر قلچماق :مسخره می کنی ؟
پسر :نه کاملا جدی می گه
دختر :به نظر من که خیلی هم سک-سیه
پسر :اوهوم ...
پسر قلچماق ...بچه ها یه فکری
پسر :چی ؟
زنگ بزنیم البرت چهار تا ودکا بیاره خر مست کنیم
این آیتم با ورود البرت و خرمست شدن این سه تا و کشیده شدن پای آلبرت وسط ماجرای یک سک-س چهار نفره به پایان می رسد.اما در ان صورت هم شما صاحب یک سینمای پو-رن بومی ایرانی نیستید.اگر علاقمند به بومی سازی هستید لطفا گزینه ی چهارم را انتخاب کنید.در غیر اینصورت تا همینجا هم شما یک دی وی دی شصت هفتاد دقیقه ای دراماتیک دارید و به خدا م سپارمتان.
گزینه ی چهارم :
تصویر سخنرانی احمدی نزاد :دختر و پسر و پسر قلچماق و البرت روبروی تلویزیون نشسته اند و با خودشان ور می روند.صداهای اغراق شده ی لذت جنسی روی تصویر سخنرانی احمدی نژاد به گوش می رسد .لازم است هر چهار تایشان با بالا رفتن و چفت شدن دست های احمدی نژاد ارضا شوند.اگر مایلید می توانید از قطرات منی بر روی شیشه ی تلویزیون هم فیلم بگیرید و تیتراژ و تشکر از عوامل معنوی تولید فیلم (بخصوص این وبلاگ)هم جایش همینجا است.
(صدای احمدی نژاد :کی خسته است؟)
نویسنده :مکابیز
گزینه ی چهارم(طرحی برای یک پو-رن بومی)
«فیلم های کیارستمی ام عصبانی نمی کند
موسیقی ام به وجد نمی آورد
و دیگر دلم نمی خواهد روی کسی بالا بیاروم»
مکابیز،بخشی از شعر بلند "پیری" که هنوز ننوشته ام
گزینه ی اول :
دختر نشسته دارد تخمه می خورد و در حالیه پوست تخمه به لب هایش چسبیده تصویر درشتی از صورتش داریم که تند تند مژه میزند.تلویزیون تصویر یکی از سخنرانی های احمدی نژاد را نشان می دهد.صدای احمدی نژاد :
(ملت ما هشیاره.دولت های دیگه باید بدونن که ملت ما چی ؟ فریاد ملت: هشیاره)
صدای زنگ در.
دوربین دختر را تعقیب می کند.پسری حدودا سی ساله داخل می شود .دختر را بغل می کند و روی هوا به سبک ویدیوی ماچ افشین ماچ می کند
(احمدی نژاد: هر کس فکر کنه می تونه این ملت قوی و هشیار رو شکست بده یا ابله یا دیوونه اس :صدای هلهله و شادی ملت)
دختر :چی شد ؟
پسر :هیچی
دختر:غلط کردی ...درست شده از نوک دماغت معلومه
پسر:نوک دماغم چشه
دختر:می پره
پسر:نمی پره
دختر و پسر بر سر پریدن و نپریدن نوک دماغ پسر کارشان به شوخی های انگشتی می کشد و همانجا روی کاناپه می خوابند.در اینصورت ما یک آیتم پانزده دقیقه ای خواهیم داشت که با سر هم کردن چهار تایش می توان یک دی وی دی هفتاد دقیقه ای (با احتساب پشت و صحنه و تیتراز) ساخت .اما در صورتی که مایلید فیلم تان دراماتیک تر باشد و آدم های کمتر عجولی را راضی کند از گزینه ی دوم استفاده کنید .
گزینه ی دوم :
پسر با اشاره به تلویزیون :این چیه ... باز این میمون داره واغ واغ می کنه
دختر :چی بزارم ؟
پسر :یه چیزی که اوم ...صداش ممتد و گوشخراش باشه
دختر :چی مثلا ؟
پسر بعد از کمی فکر:همین خوبه
(صدای احمد ی نزاد:ملت ما دیگه به حقوق خودش آگاهه .نه تنها به حقوق خودش که به حقوق ملت های دیگه ام آگاهه)
دختر :خوب بسه ...خودتو لوس نکن .درست شده
پسر :نه .رییس شون نبود.
دختر:خوب نپرسیدی میشه یا نه
پسر:گفتن رییس حتما باید باشه .
صدای زنگ در (دختر می رود و با یک پسر قلچماق وارد می شود)
هر سه نشسته اند روی زمین و میوه و تخمه و چایی و سیگار و حشیش قاطی پاتی همه چیز می خورند و می کشند.
پسر قلچماق :چه خوشگل شدی
دختر :بودم ..ولی خوب به سلیقه ی تو هم اعتمادی نیست
پسر قلچماق :سلیقه ام شاید ...ولی چیزای دیگه ام بد نیست
پسر :اره...همه می دونن
دختر:نه بابا (ادای تعجب کردن را در می آورد)
در اینجا می توان ادامه ی کنجکاوی دختررا به یک سک- س سه نفره رساند که با احتساب مدت خود عملیات و سکانس قبل از ان نیم ساعت طول می کشد و البته با کنار هم گذاشتن دوتایش همان دی وی دی هفتاد دقیقه ای در می اید.اما اگر باز هم مایلید فیلم تان دراماتیک تر و مقبول طبع مردم صاحب نظر تر باشد از گزینه ی سوم استفاده کنید .
گزینه ی سوم :
دختر :کلا برای من جالب نیست
پسر قلچماق :چی برات جالب نیست .
دختر :اینکه تو چی داری و چی نداری .
پسر :برای منم همینطور...خودشم می دونه
پسر قلچماق :بابا شماها آدمو از زندگی نا امید می کنین .لااقل یه چیزی بزارین برقصیم
پسر:همین خوبه ....حوصله ی نق زدن همسایه ها رو نداریم.
(صدای احمدی نژاد :چیچی مسلم ماست ؟ملت :حق مسلم ما است)
دختر :بابا این که خیلی ماهه ...کرکر خنده است
پسر قلچماق :مسخره می کنی ؟
پسر :نه کاملا جدی می گه
دختر :به نظر من که خیلی هم سک-سیه
پسر :اوهوم ...
پسر قلچماق ...بچه ها یه فکری
پسر :چی ؟
زنگ بزنیم البرت چهار تا ودکا بیاره خر مست کنیم
این آیتم با ورود البرت و خرمست شدن این سه تا و کشیده شدن پای آلبرت وسط ماجرای یک سک-س چهار نفره به پایان می رسد.اما در ان صورت هم شما صاحب یک سینمای پو-رن بومی ایرانی نیستید.اگر علاقمند به بومی سازی هستید لطفا گزینه ی چهارم را انتخاب کنید.در غیر اینصورت تا همینجا هم شما یک دی وی دی شصت هفتاد دقیقه ای دراماتیک دارید و به خدا م سپارمتان.
گزینه ی چهارم :
تصویر سخنرانی احمدی نزاد :دختر و پسر و پسر قلچماق و البرت روبروی تلویزیون نشسته اند و با خودشان ور می روند.صداهای اغراق شده ی لذت جنسی روی تصویر سخنرانی احمدی نژاد به گوش می رسد .لازم است هر چهار تایشان با بالا رفتن و چفت شدن دست های احمدی نژاد ارضا شوند.اگر مایلید می توانید از قطرات منی بر روی شیشه ی تلویزیون هم فیلم بگیرید و تیتراژ و تشکر از عوامل معنوی تولید فیلم (بخصوص این وبلاگ)هم جایش همینجا است.
(صدای احمدی نژاد :کی خسته است؟)
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
وبلاگ :راهب جامه خاکستری
نویسنده : دکتر جک
هر كس كه زندگي مجردي را تجربه كرده باشد، احتمالا اين گفته "اينجا خانواده زندگي ميكنه" را شنيدهاست. من تا به امروز نفهميدهام اينكه به فرض بنده مشغول اعمال منكر آنهم بيسروصدا در خرابه خودم هستم به كانون خانواده شما چه ربطي دارد؟ جالب هم اينست كه اين گيردادن چندان ربطي ندارد كه شما كجا زندگي ميكنيد و همسايههاي شما تا چه حد "متمدنند". بيشتر ربط دارد به اينكه كه شما چقدر مال گيردادن هستي. صاحب خانه هستي يا مستاجر و مانند اينها. فرهنگ بسيار زشتي است. فرهنگي كه افراد را تشويق ميكند در كار هم دخالت كنند و ديگران را به صرف اين كه با ايشان فرق دارند آزار دهند. اگر فلان همسايه شما روابطي دارد با جنس مخالف، به شما چه ربطي دارد؟آيا يك فرد مجرد حق دارد از شما به علت داشتن همسر و اينكه رابطه ج ن سي شما با همسرتان موجب ناراحتي او ميشود شكايت كند؟ مگر او در خانه شما و مقابل روي شما كاري مي كند؟؟؟ اصلا چرا اين جامعه همهاش نسبت به آدم تنها و مجرد جبهه دارد؟ مگر آدم مجرد حق ندارد؟ مگر تنها خانواده است كه بايد رعايت حالش را كرد؟ نگوييد كه اين رفتار عدهاي خاص است. نه اين رفتار بيشتر آدمهاي جامعه ما و حتي آنهايي كه خود را روشنفكر ميخوانند است. به اين عبارتها توجه كنيد:"جوون گردن كلفت"/"آقا مگه خانواده نداري؟"/"خواهر مادر مردم!"....
*
تازگيها عدهاي جايي به من حمله كردند(حمله لفظي) و مرا متهم به بسياري چيزها كردند. اول از اين شروع شد كه من خودم را به روشنفكري ميزنم(تابحال فكر ميكردم آدم خودش را به خريت ميزند) و لابد براي اينكه دل عدهاي را ببرم. و رسيد به اينكه تو چرا با فلان و بهمان معاشري و تمام بدنامان شهر(يا حضرت جرجيس) رفقاي تو هستند و ... من اعتراض كردم كه من كي گفتم روشنفكرم و اصلا شما به زندگي خصوصي من چكار داريد. جواب: اين زندگي خصوصي تو جلوي چشمان ماست و ما را آزار ميدهد!
نميدانم چرا اينها فكر ميكنند زندگي خصوصي يعني آنچه در خلوت ميكني؟ اينهايي كه ادعاي روشنفكريشان باسن مبارك آسمان را جر ميدهد. ولي ميدانم ايشان تنها نيستند.
پ.ن:
اين را بگويم محض روشن شدن عدهاي كه فكر ميكند اگر از تجاوز به حريم خصوصي آدمها ميرنجم لابد همين ديروز پليس "مرا" حين ارتكاب جرم دستگير كرده يا يك همسايهاي آبروي مرا به خاطر دختر آوردن در آپارتمان بردهاست. نه دوست عزيز لازم نيست "مرا" بگيرند تا برنجم! من از شنيدن خبرش در مورد ديگران هم به اندازه كافي ميرنجم. ولي خوشبختانه يا متاسفانه، جايي كه من هستم هنوز آن آزادي نصفه و نيمه پابرجاست و من نه همسايهاي دارم نه غريبي مجردم در ميان عدهاي گرگ!
نویسنده : دکتر جک
هر كس كه زندگي مجردي را تجربه كرده باشد، احتمالا اين گفته "اينجا خانواده زندگي ميكنه" را شنيدهاست. من تا به امروز نفهميدهام اينكه به فرض بنده مشغول اعمال منكر آنهم بيسروصدا در خرابه خودم هستم به كانون خانواده شما چه ربطي دارد؟ جالب هم اينست كه اين گيردادن چندان ربطي ندارد كه شما كجا زندگي ميكنيد و همسايههاي شما تا چه حد "متمدنند". بيشتر ربط دارد به اينكه كه شما چقدر مال گيردادن هستي. صاحب خانه هستي يا مستاجر و مانند اينها. فرهنگ بسيار زشتي است. فرهنگي كه افراد را تشويق ميكند در كار هم دخالت كنند و ديگران را به صرف اين كه با ايشان فرق دارند آزار دهند. اگر فلان همسايه شما روابطي دارد با جنس مخالف، به شما چه ربطي دارد؟آيا يك فرد مجرد حق دارد از شما به علت داشتن همسر و اينكه رابطه ج ن سي شما با همسرتان موجب ناراحتي او ميشود شكايت كند؟ مگر او در خانه شما و مقابل روي شما كاري مي كند؟؟؟ اصلا چرا اين جامعه همهاش نسبت به آدم تنها و مجرد جبهه دارد؟ مگر آدم مجرد حق ندارد؟ مگر تنها خانواده است كه بايد رعايت حالش را كرد؟ نگوييد كه اين رفتار عدهاي خاص است. نه اين رفتار بيشتر آدمهاي جامعه ما و حتي آنهايي كه خود را روشنفكر ميخوانند است. به اين عبارتها توجه كنيد:"جوون گردن كلفت"/"آقا مگه خانواده نداري؟"/"خواهر مادر مردم!"....
*
تازگيها عدهاي جايي به من حمله كردند(حمله لفظي) و مرا متهم به بسياري چيزها كردند. اول از اين شروع شد كه من خودم را به روشنفكري ميزنم(تابحال فكر ميكردم آدم خودش را به خريت ميزند) و لابد براي اينكه دل عدهاي را ببرم. و رسيد به اينكه تو چرا با فلان و بهمان معاشري و تمام بدنامان شهر(يا حضرت جرجيس) رفقاي تو هستند و ... من اعتراض كردم كه من كي گفتم روشنفكرم و اصلا شما به زندگي خصوصي من چكار داريد. جواب: اين زندگي خصوصي تو جلوي چشمان ماست و ما را آزار ميدهد!
نميدانم چرا اينها فكر ميكنند زندگي خصوصي يعني آنچه در خلوت ميكني؟ اينهايي كه ادعاي روشنفكريشان باسن مبارك آسمان را جر ميدهد. ولي ميدانم ايشان تنها نيستند.
پ.ن:
اين را بگويم محض روشن شدن عدهاي كه فكر ميكند اگر از تجاوز به حريم خصوصي آدمها ميرنجم لابد همين ديروز پليس "مرا" حين ارتكاب جرم دستگير كرده يا يك همسايهاي آبروي مرا به خاطر دختر آوردن در آپارتمان بردهاست. نه دوست عزيز لازم نيست "مرا" بگيرند تا برنجم! من از شنيدن خبرش در مورد ديگران هم به اندازه كافي ميرنجم. ولي خوشبختانه يا متاسفانه، جايي كه من هستم هنوز آن آزادي نصفه و نيمه پابرجاست و من نه همسايهاي دارم نه غريبي مجردم در ميان عدهاي گرگ!
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
ار وبلاگ:http://www.fahimehkh.com/2007/06/387.php
برادران باغيرت خواهرشان را كشتند
آخر از اين احمقانهتر هم ممكن است ؟ ما ملت با خودمان چه ميكنيم ؟ چطور ممكن است تعصب و خامانديشي تا اين حد پيش برود كه عزيزانمان را بكشيم و احساس كنيم كه حالا جايمان وسط بهشت است ؟ اين دو برادري كه ديروز خواهرانشان را به كشتن دادهند حالا چه ميكنند ؟ ديروز در محله باغآذري در جنوب تهران 2 خواهر 20 و 23 ساله در سالن آرايشگاه كوچك خود دچار گازگرفتگي ميشوند . مادر كه نگران دخترانش بوده از راه ميرسد و ميبيند كه دختران بيهوش افتادهاند و طبيعيترين كار ممكن را ميكند يعني با اورژانس تهران تماس ميگيرد.اما تا اورژانس از راه برسد دو برادر سوار بر موتور از راه ميرسند...حالا تصور كنيد كه اورژانس هم از راه رسيده اما برادران ايستادهاند دم در و نميگذارند ماموران اورژانس بروند داخل آرايشگاه و خواهرانشان را كه همراه با خواهرزاده 9 سالهشان از حال رفته و در شرف مرگ هستند به بيمارستان منتقل كنند. چرا ؟ برادران ميگويند : « ما نميتوانيم اجازه بدهيم شما كه نامحرم هستيد به خواهرانمان دست بزنيد. ضمنا آنها لباس مناسب تنشان نيست .» !! ماموران اورژانس براي انجام وظيفهشان و نجات جان اين خانمها اصرار ميكنند كه وارد شوند اما برادران در برابر اصرار آنها قمه بيرون ميآورند و خلاصه اورژانسيها را فراري ميدهند! خودم هم باورم نميشود وقتي دارم اين ماجراي ابلهانه و غيرانساني را تعريف ميكنم.نتيجه اينكه بعد از رفتن اورژانس ، برادران غيور به اتفاق عمويشان خواهران و خواهرزاده را در پتو !! ميپيچند و ميبرند بيمارستان. حالا يك خواهر 20ساله مرده.خواهر 22 ساله در كما است و بر اساس آخرين اخبار اميدي به زنده ماندنش نيست و خواهرزاده هم زنده مانده اما فاصلهاش با بيسرپرست شدن تنها يك تار موست... برادران كه خبر مرگ خواهر را شنيدهاند هم خودزني كردهاند كه اي واي خواهرانمان مردند ! مردند ؟ يا كشته شدند ؟ يا قرباني تنگ نظري و تعصب و سالارمردي شدند ؟ و اين كوتاهترين راه وصول به بهشت بود ....
برادران باغيرت خواهرشان را كشتند
آخر از اين احمقانهتر هم ممكن است ؟ ما ملت با خودمان چه ميكنيم ؟ چطور ممكن است تعصب و خامانديشي تا اين حد پيش برود كه عزيزانمان را بكشيم و احساس كنيم كه حالا جايمان وسط بهشت است ؟ اين دو برادري كه ديروز خواهرانشان را به كشتن دادهند حالا چه ميكنند ؟ ديروز در محله باغآذري در جنوب تهران 2 خواهر 20 و 23 ساله در سالن آرايشگاه كوچك خود دچار گازگرفتگي ميشوند . مادر كه نگران دخترانش بوده از راه ميرسد و ميبيند كه دختران بيهوش افتادهاند و طبيعيترين كار ممكن را ميكند يعني با اورژانس تهران تماس ميگيرد.اما تا اورژانس از راه برسد دو برادر سوار بر موتور از راه ميرسند...حالا تصور كنيد كه اورژانس هم از راه رسيده اما برادران ايستادهاند دم در و نميگذارند ماموران اورژانس بروند داخل آرايشگاه و خواهرانشان را كه همراه با خواهرزاده 9 سالهشان از حال رفته و در شرف مرگ هستند به بيمارستان منتقل كنند. چرا ؟ برادران ميگويند : « ما نميتوانيم اجازه بدهيم شما كه نامحرم هستيد به خواهرانمان دست بزنيد. ضمنا آنها لباس مناسب تنشان نيست .» !! ماموران اورژانس براي انجام وظيفهشان و نجات جان اين خانمها اصرار ميكنند كه وارد شوند اما برادران در برابر اصرار آنها قمه بيرون ميآورند و خلاصه اورژانسيها را فراري ميدهند! خودم هم باورم نميشود وقتي دارم اين ماجراي ابلهانه و غيرانساني را تعريف ميكنم.نتيجه اينكه بعد از رفتن اورژانس ، برادران غيور به اتفاق عمويشان خواهران و خواهرزاده را در پتو !! ميپيچند و ميبرند بيمارستان. حالا يك خواهر 20ساله مرده.خواهر 22 ساله در كما است و بر اساس آخرين اخبار اميدي به زنده ماندنش نيست و خواهرزاده هم زنده مانده اما فاصلهاش با بيسرپرست شدن تنها يك تار موست... برادران كه خبر مرگ خواهر را شنيدهاند هم خودزني كردهاند كه اي واي خواهرانمان مردند ! مردند ؟ يا كشته شدند ؟ يا قرباني تنگ نظري و تعصب و سالارمردي شدند ؟ و اين كوتاهترين راه وصول به بهشت بود ....
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
چه وحشتناک؟
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
In ancient England, people could not have sex without consent from the King.
When people wanted to have a child, they had to solicit a permission to the monarchy, in turn they would supply a plaque to hang on their door when they had sexual relations.
The plaque read … "Fornication Under Consent of the King" (F.U.C.K).
This is the origin of the word.
آيا ميدانستيد که: در انگلستان باستان روابط جنسي بدون اجازه پادشاه قدغن بوده است. کساني که تصميم به بچه دار شدن داشتند بايد درخواست رسمي خود را به دولت پادشاهي عرضه ميداشتند و به آنها لوحي داده ميشده که هنگام برقراري روابط جنسي بر در خانه خود آويزان کنند که بر روي آن اين جمله حک شده بوده است:
Fornication Under Consent of the King (F.U.C.K)
( زنا ! بر حسب اجازه از پادشاه )
A statue in a park with a soldier on a horse with it's 2 feet in the air means
the soldier died in combat.
If the horse has only 1 foot in the air,
the soldier died of injuries from combat.
If the horse has all 4 feet on the ground, the soldier died of natural causes.
آيا ميدانستيد که: در مجسمه هايي که براي يادبود سربازها ميسازند:
اگر 2 پاي اسب بالا باشد آن سرباز در ميدان جنگ کشته شده.
اگر 1 پاي اسب بالا باشد سرباز بر اثر جراحات ناشي از جنگ مرده.
اگر 4 پاي اسب روي زمين باشد آن سرباز به مرگ طبيعي مرده
When the English settlers landed in Australia, they noticed a strange animal that jumped extremely high and far. They asked the aboriginal people using body language and signs trying to ask them about this animal. They responded with ''Kan Ghu Ru'' the English then adopted the word kangaroo. What the aboriginal people were really trying to say was
''we don't understand you'', '' Kan Ghu Ru''.
آيا ميدانستيد که: مهاجرين انگليسي در استراليا با حيوان عجيبي روبرو شدند که بسيار بالا و دور مي پريده. هنگاميکه از بوميان در مورد اين حيوان با حرکات بدن پرسيده اند آنها در جواب گفته اند:
Kan Ghu Ru
که در زبان انگليسي به Kangaroo تبديل شده است.
در حقيقت منظور بوميان اين بوده که "ما منظور شما را نمي فهميم".
♦ Diamonds: Julius Cesar
♠ Spades: King David
♣ Clubs: Alexander The Great
♥ Hearts: Charlemagne[/center]
آيا ميدانستيد که: هر کدام از شاه هاي ورقهاي بازي نشانگر شاهي در واقعيت است؟
♦ خشت: ژوليوس سزار
♠ پيک: شاه ديويد
♣ خاج: اسکندر کبير
♥ دل: شارلماني
During historic civil wars, when troops returned without any casualties, a writing was put up so all can see, which read
"0 Killed".
From here we get the expression " O.K." which means all is good.
آيا ميدانستيد که: در زمان جنگهاي باستاني هنگامي که سپاهيان بدون تلفات از جنگ بر ميگشته اند پلاکاردي حمل ميکردند که روي آن نوشته بود:
(تعداد تلفات 0)
ريشه OK از اين اصطلاح است.
The muscles in your heart have the strength to shoot your blood 10 meters in the air?
آيا ميدانستيد که: ماهيچه هاي قلب انسان قادرند خون را به ارتفاع 10 متر به هوا پرتاب کنند؟
Multiplying 111,111,111 x 111,111,111 = 12,345,678,987, 654,321
آيا ميدانستيد که: 111،111،111 × 111،111،111 = 12،345،678،987،654،321
Elephants are the only animals that cannot jump
آيا ميدانستيد که: فيلها تنها موجوداتي هستند که نميتوانند بپرند؟
The body's strongest muscle is our tongue
آيا ميدانستيد که: قويترين ماهيچه بدن، ماهيچه زبان است؟
A pig's orgasm lasts 30 minutes!!
آيا ميدانستيد که: خوکها بعد از 30 دقيقه به ارگاسم مي رسند؟
Statistically, people are more afraid of spiders than they are of dying
آيا ميدانستيد که: طبق آمار افراد از عنکبوت بيش از مرگ مي ترسند؟
All polar bears are left handed
آيا ميدانستيد که: خرسهاي قطبي چپ دست هستند؟
Crocodiles cannot stick out their tongue
آيا ميدانستيد که: سوسمارها نميتوانند زبانشان را بيرون بياورند؟
Butterflies taste with their feet
آيا ميدانستيد که: مراکز چشايي پروانه روي پاهايش قرار دارد؟
A cockroach can live 9 days without it's head. It only dies because it cannot eat.
آيا ميدانستيد که: سوسکها تا 9 روز پس از، از دست دادن سرشان قادر به زنده ماندن هستند و تنها به اين دليل مي ميرند که نميتوانند چيزي بخورند؟
Humans and Dolphins are the only animals that have sex for pleasure
آيا ميدانستيد که: انسان و دلفين تنها موجوداتي هستند که براي لذت بردن رابطه جنسي برقرار ميکنند؟
A duck's quack has no echo, and nobody knows why
آيا ميدانستيد که: صداي اردک اکو ندارد وهيچکس هم دليل آنرا نميداند؟
It is impossible to sneeze with your eye's open
آيا ميدانستيد که: امکان ندارد بتوانيد با چشم باز عطسه کنيد؟
Starfish have no brains
آيا ميدانستيد که: ستاره هاي دريايي مغز ندارند؟
Thomas Edison was afraid of the dark.
آيا ميدانستيد که: اديسون از تاريکي مي ترسيده است
The word "cemetery" comes from the Greek koimetirion which means dormitory
آيا ميدانستيد که: ريشه کلمه "Cemetry" (قبرستان) در حقيقت کلمه يوناني "Koimetirio" به معني "خوابگاه" است؟
It is impossible to suck your elbow.
آيا ميدانستيد که: امکان ندارد بتوانيد آرنج خود را ليس بزنيد؟
Mosquitoes have teeth
آيا ميدانستيد که: پشه ها دندان دارند؟
[center]
80% of the people who read this will try to suck their elbow.
آيا ميدانستيد که: 80% افرادي که اين مطلب را ميخوانند سعي مي کنند آرنجشان را ليس بزنند؟
[/center]
When people wanted to have a child, they had to solicit a permission to the monarchy, in turn they would supply a plaque to hang on their door when they had sexual relations.
The plaque read … "Fornication Under Consent of the King" (F.U.C.K).
This is the origin of the word.
آيا ميدانستيد که: در انگلستان باستان روابط جنسي بدون اجازه پادشاه قدغن بوده است. کساني که تصميم به بچه دار شدن داشتند بايد درخواست رسمي خود را به دولت پادشاهي عرضه ميداشتند و به آنها لوحي داده ميشده که هنگام برقراري روابط جنسي بر در خانه خود آويزان کنند که بر روي آن اين جمله حک شده بوده است:
Fornication Under Consent of the King (F.U.C.K)
( زنا ! بر حسب اجازه از پادشاه )
A statue in a park with a soldier on a horse with it's 2 feet in the air means
the soldier died in combat.
If the horse has only 1 foot in the air,
the soldier died of injuries from combat.
If the horse has all 4 feet on the ground, the soldier died of natural causes.
آيا ميدانستيد که: در مجسمه هايي که براي يادبود سربازها ميسازند:
اگر 2 پاي اسب بالا باشد آن سرباز در ميدان جنگ کشته شده.
اگر 1 پاي اسب بالا باشد سرباز بر اثر جراحات ناشي از جنگ مرده.
اگر 4 پاي اسب روي زمين باشد آن سرباز به مرگ طبيعي مرده
When the English settlers landed in Australia, they noticed a strange animal that jumped extremely high and far. They asked the aboriginal people using body language and signs trying to ask them about this animal. They responded with ''Kan Ghu Ru'' the English then adopted the word kangaroo. What the aboriginal people were really trying to say was
''we don't understand you'', '' Kan Ghu Ru''.
آيا ميدانستيد که: مهاجرين انگليسي در استراليا با حيوان عجيبي روبرو شدند که بسيار بالا و دور مي پريده. هنگاميکه از بوميان در مورد اين حيوان با حرکات بدن پرسيده اند آنها در جواب گفته اند:
Kan Ghu Ru
که در زبان انگليسي به Kangaroo تبديل شده است.
در حقيقت منظور بوميان اين بوده که "ما منظور شما را نمي فهميم".
[center]Each King on playing cards represent a King in real history:
♦ Diamonds: Julius Cesar
♠ Spades: King David
♣ Clubs: Alexander The Great
♥ Hearts: Charlemagne
آيا ميدانستيد که: هر کدام از شاه هاي ورقهاي بازي نشانگر شاهي در واقعيت است؟
♦ خشت: ژوليوس سزار
♠ پيک: شاه ديويد
♣ خاج: اسکندر کبير
♥ دل: شارلماني
During historic civil wars, when troops returned without any casualties, a writing was put up so all can see, which read
"0 Killed".
From here we get the expression " O.K." which means all is good.
آيا ميدانستيد که: در زمان جنگهاي باستاني هنگامي که سپاهيان بدون تلفات از جنگ بر ميگشته اند پلاکاردي حمل ميکردند که روي آن نوشته بود:
(تعداد تلفات 0)
ريشه OK از اين اصطلاح است.
The muscles in your heart have the strength to shoot your blood 10 meters in the air?
آيا ميدانستيد که: ماهيچه هاي قلب انسان قادرند خون را به ارتفاع 10 متر به هوا پرتاب کنند؟
Multiplying 111,111,111 x 111,111,111 = 12,345,678,987, 654,321
آيا ميدانستيد که: 111،111،111 × 111،111،111 = 12،345،678،987،654،321
Elephants are the only animals that cannot jump
آيا ميدانستيد که: فيلها تنها موجوداتي هستند که نميتوانند بپرند؟
The body's strongest muscle is our tongue
آيا ميدانستيد که: قويترين ماهيچه بدن، ماهيچه زبان است؟
A pig's orgasm lasts 30 minutes!!
آيا ميدانستيد که: خوکها بعد از 30 دقيقه به ارگاسم مي رسند؟
Statistically, people are more afraid of spiders than they are of dying
آيا ميدانستيد که: طبق آمار افراد از عنکبوت بيش از مرگ مي ترسند؟
All polar bears are left handed
آيا ميدانستيد که: خرسهاي قطبي چپ دست هستند؟
Crocodiles cannot stick out their tongue
آيا ميدانستيد که: سوسمارها نميتوانند زبانشان را بيرون بياورند؟
Butterflies taste with their feet
آيا ميدانستيد که: مراکز چشايي پروانه روي پاهايش قرار دارد؟
A cockroach can live 9 days without it's head. It only dies because it cannot eat.
آيا ميدانستيد که: سوسکها تا 9 روز پس از، از دست دادن سرشان قادر به زنده ماندن هستند و تنها به اين دليل مي ميرند که نميتوانند چيزي بخورند؟
Humans and Dolphins are the only animals that have sex for pleasure
آيا ميدانستيد که: انسان و دلفين تنها موجوداتي هستند که براي لذت بردن رابطه جنسي برقرار ميکنند؟
A duck's quack has no echo, and nobody knows why
آيا ميدانستيد که: صداي اردک اکو ندارد وهيچکس هم دليل آنرا نميداند؟
It is impossible to sneeze with your eye's open
آيا ميدانستيد که: امکان ندارد بتوانيد با چشم باز عطسه کنيد؟
Starfish have no brains
آيا ميدانستيد که: ستاره هاي دريايي مغز ندارند؟
Thomas Edison was afraid of the dark.
آيا ميدانستيد که: اديسون از تاريکي مي ترسيده است
The word "cemetery" comes from the Greek koimetirion which means dormitory
آيا ميدانستيد که: ريشه کلمه "Cemetry" (قبرستان) در حقيقت کلمه يوناني "Koimetirio" به معني "خوابگاه" است؟
It is impossible to suck your elbow.
آيا ميدانستيد که: امکان ندارد بتوانيد آرنج خود را ليس بزنيد؟
Mosquitoes have teeth
آيا ميدانستيد که: پشه ها دندان دارند؟
[center]
80% of the people who read this will try to suck their elbow.
آيا ميدانستيد که: 80% افرادي که اين مطلب را ميخوانند سعي مي کنند آرنجشان را ليس بزنند؟
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
نویسنده :مسعود برجیان
وبلاگ :÷یام ایرانیان
لینک به مطلب
آخرین فردی كه در صفحهی سیمای ایران ظاهر شد و در گفتوگویی داوطلبانه به تلاش برای براندازی نظام اعتراف كرد، علی افشاری از اعضاء دفتر تحكیم بود. گرچه اعترافات او در اردیبهشتماه 1380 درست در آستانهی مبارزات انتخابات ریاستجمهوری پخش شد اما فضای انتخابات، چندان دستاوردی برای مخالفان فكری او باقی نگذاشت. آنچه در 26 اردیبهشت 1380 اتفاق افتاد پدیدهای تازه نبود، تداوم سنتی بود كه چند دهه از عمر آن میگذشت.
نخستین كسانی كه در سیمای ایران بر صندلی اعتراف نشستند و نادمانه از كردههای خویش اظهار پشیمانی كردند، آیتالله شریعتمداری و نزدیكان او بودند. شریعتمداری از روحانیون پرنفوذ و یكی از مراجع تقلید پیش از انقلاب بود. او در برابر حكومت شاه مَنشی مسالمتجویانه داشت و تنها در آستانهی انقلاب اندكی بر تندی انتقادات و شدت فعالیتهای خود افزود. شریعتمداری از منطقهی تُركزبان آذربایجان برخاسته بود و این خطه، پایگاه سنتی و قومی او محسوب میشد. حتی در هنگام اقامت او در قم بیشتر طلاب تُرك، گرد او جمع میشدند؛ موضوعی كه اعتراض پارهای از علمای وقت حوزهی قم را بهدلیل قومیتگرایی طلاب به دنبال داشت. نزدیكان آیتالله شریعتمداری پس از انقلاب، حزب جمهوری خلق مسلمان را در منطقهی آذربایجان حول مرجعیت او تأسیس كردند. اطرافیان شریعتمداری، پیش از انقلاب میكوشیدند او را به عنوان مرجعی در برابر آیتالله خمینی مطرح كنند. این تقابل، پس از انقلاب در قالب حزب جمهوری خلق مسلمان (در برابر حزب جمهوری اسلامی) تداوم یافت.
شریعتمداری در 12 اردیهبشت 1361 در سیما ظاهر شد و به اطلاع از كودتایی علیه جمهوری اسلامی اعتراف كرد اما هرگونه تأیید كودتا را انكار كرد. با پخش اعترافات تلویزیونی احمد عباسی (داماد شریعتمداری و از سران حزب خلق مسلمان) و باقی سران این حزب و انتشار پارهای از اسناد سفارت آمریكا در تهران، شریعتمداری بار دیگر با محمدی ریشهری (وزیر اطلاعات وقت و كاشف كودتا در فروردینماه 61) دیدار كرد و در مصاحبهای به اطلاع از كودتا و پرداخت پول (به عنوان خرید خانه و نه برای انجام كودتا) اعتراف كرد.
در این پرونده، به جز آیتالله شریعتمداری و حزب خلق مسلمان، نام یك سیاستمدار پرنفوذ نیز به چشم میخورد. صادق قطبزاده كه به همراه دكتر ابراهیم یزدی و بنیصدر در نوفللوشاتو، محل اقامت آیتالله خمینی فعال بود، در آستانهی پیروزی انقلاب در روز 12 بهمن همراه «پرواز انقلاب» به تهران آمد و مسؤولیتهای مهمی چون ریاست صداوسیمای ایران و وزارت خارجه را به عهده گرفت. قطبزاده در اردیبهشت 61 بازداشت شد و یك روز بعد به جرایم خود اعتراف كرد. فیلم اعترافات او هفتماه بعد به همراه اعترافات دیگر سران حزب خلق مسلمان پخش شد. ده روز پس از آن، قطبزاده به جوخهی اعدام سپرده شد و پروندهی او و حزب خلق مسلمان برای همیشه بسته شد. اموال غیرمنقول بازمانده از آیتالله شریعتمداری به دفتر تبلیغات اسلامی قم و شورای تبلیغات كه جایگزین دارالتبلیغ، نهاد مذهبی زیر نظر شریعتمداری شده بود منتقل شد. بخشی از اموال نیز با نظر آیتالله خمینی به حزب جمهوری اسلامی منتقل گردید. در پی این حوادث، شریعتمداری توسط جامعهی مدرسین از مرجعیت خلع و تا آخر عمر در خانه، ماندگار شد.
اما پروندهی اعترافات سال 61 تنها نام شریعتمداری را در خود ندارد. چندی پیش از این سال، یكی از افسران اطلاعاتی روسیه به نام كوزیچكین به غرب پناهنده شده بود. اطلاعات ارائه شده توسط او دربارهی عملكرد سازمان جاسوسی شوروی (KGB) و حزب توده، توسط سازمان جاسوسی انگلیس (اینتلجنسسرویس) به پاكستان داده شد و از این طریق بهدست ایران رسید. با این وجود، پنجماه (مهرماه تا بهمن 61) طول كشید تا برخورد عملیاتی با حزب توده آغاز شود. پس از این موج (كه به ضربهی اول مشهور شد) دومین عملیات گسترده در اردیبهشت 62 انجام گرفت و بسیاری از فعالان حزب توده را به دام انداخت (ضربهی دوم). حزب در این فاصله، همچنان زیر نظر بود و فعالیتهایش رصد میشد. در واقع فعالیتهای حزب توده از زمان كشف اسناد سازمان مخفی حزب در خانهی مهدی پرتوی (رییس سازمان مخفی حزب) در سال 58 زیر نظر بود.
حزب توده به جز سازمان مخفی، سازمان نظامی خود را نیز حفظ كرده بود. این سازمان پس از انقلاب موفق به جذب ناخدا افضلی، فرماندهی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی شد كه در آذر 1362 محاكمه و محكوم به اعدام شد. پیش از محاكمهی او چند تن از سران حزب در اردیبهشت 62 در سیما ظاهر شده و به خطاهای خویش اعتراف كرده بودند: محمدعلی عمویی (عضو ارشد سازمان نظامی حزب)، محمود اعتمادزاده معروف به بهآذین (از روشنفكران عضو حزب كه چندی پیش درگذشت)، و احسان طبری (نظریهپرداز ارشد حزب) از جملهی این افراد بودند. سران حزب حتی در دادگاه علیه یكدیگر دست به افشاگری میزدند و همدیگر را وادار به اعتراف میكردند. ناخدا افضلی در پی افشاگریهای مهدی پرتوی در دادگاه، ناچار مجبور به اعتراف شد.
در پی این دو عملیات گسترده، سران حزب محاكمه شدند. ناخدا افضلی اعدام شد. كیانوری دبیر اول حزب و نوادهی شیخ فضلالله نوری به زندان و پس از آن به حبس خانگی تا پایان عمر به همراه همسر خود مریم فیروز تن داد. احسان طبری نظریهپرداز ارشد حزب در طی سالیان بعد به اعترافات خویش ادامه داد و چندین كتاب در نقد ماركسیسم و حزب توده و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی نوشت. پروندهی حزب توده نیز در اردیبهشت 1362 برای همیشه بسته شد.
اما شبح اعتراف تنها در اردوگاه نیروهای بیرون از نظام جولان نمیداد. سرانجام سایهی آن بر سر نیروهای درون نظام نیز گسترده شد. سید مهدی هاشمی (برادر داماد آیتالله منتظری) مسؤول واحد نهضتهای آزادیبخش سپاه پاسداران و از دوستان نزدیك محمد منتظری (فرزند منتظری و از مرتبطین با بسیاری از جنبشهای اسلامی كشورهای منطقه كه در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی كشته شد) نفر بعدی بود كه بر صندلی اعتراف نشست. اتهامات او رابطه با ساواك (مستند به برگههای بازجویی او در ساواك) [1]، قتل چند چهرهی مذهبی و روحانی از جمله آیتالله شمسآبادی [2]، خارج كردن مقادیر زیادی اسلحه و مهمات از سپاه [3]، افشاگری علیه مقامات نظام از جمله پخش اطلاعیههایی علیه آیتالله خامنهای نامزد ریاستجمهوری سال 64 و ادعاهای مطرحشده از سوی او در ماجرای مكفارلین [4] بود. كاشف و مسؤول این پرونده نیز محمدی ریشهری وزیر اطلاعات وقت بود. علی فلاحیان وزیر اطلاعات بعدی، او را در این پرونده همراهی میكرد. مهدی هاشمی با صدور كیفرخواستی محاكمه و به مرگ محكوم شد. محكومیت او به بروز اختلاف میان آیتالله منتظری (قائم مقام رهبری وقت) و آیتالله خمینی و یكرشته نامهنگاری میان آنها منجر شد. منتظری در وقایعی دیگر چون ادامهی جنگ پس از آزادسازی خرمشهر و ماجرای زندانیان در اواخر جنگ، نظراتی متفاوت داشت و عقاید مخالف خود را آشكارا بیان میكرد. فرجام كار، بركناری منتظری از قائم مقامی رهبری و مطرود شدن او از جانب نظام بود.
سنت اعتراف اما در سالهای بعد نیز ادامه یافت و برخی فعالان سیاسی ناگزیر از نشستن در مقابل دوربین و اعتراف شدند. مهندس عزتالله سحابی (فرزند مرحوم دكتر یدالله سحابی) از جمله این افراد بود كه به دلیل امضای نامهی معروف به نامهی 90 نفر دستگیر شد [5]. سعیدی سیرجانی، نویسنده و محقق نیز در زمستان سال 72 با اتهاماتی اخلاقی و سپس سیاسی-امنیتی بازداشت شد و پس از چندماه در برابر دوربین لب به اعتراف گشود و از خداوند طلب بخشش كرد. او در آذرماه 1373 در بازداشت درگذشت. سالها بعد در زمان افشای ماجرای قتلهای زنجیرهای، فاش شد كه سعیدی سیرجانی توسط باند سعیدی امامی بهوسیلهی شیاف پتاسیم به قتل رسیده است. بعدها بخشهایی از فیلم اعترافات سحابی و سعیدی سیرجانی در برنامهی هویت پخش شد. این برنامهی تلویزیونی كه به نقد روشنفكران و نشریات نزدیك به آنها میپرداخت در زمان پخش، جنجالهای بسیاری بهپا كرد.
اتهامات ریز و درشت این برنامه به فعالان سیاسی، روشنفكران، نویسندگان و نشریات نزدیك به آنها (نظیر كیان، گردون، آدینه و دنیای سخن) و بینام و نشان بودن سازندگان این برنامه، اعتراضهای بسیاری را باعث شده بود. بعدتر معلوم شد این برنامه نیز از دستپختهای باند سعید امامی بوده كه در راستای افشای نیمهی پنهان فعالان عرصهی سیاست و فرهنگ و اندیشه، تهیه شده و به نمایش درآمده است. این رویدادها در فاصلهی پایان جنگ و فوت آیتالله خمینی تا روی كار آمدن دولت نخست محمد خاتمی اتفاق افتاد.
اگر پخش اعترافات علی افشاری را كنار بگذاریم، دوران حاكمیت دولت خاتمی دوران توقف نسبی این سنت چندینساله بود. در اواخر دولت خاتمی بود كه موج برخورد با گردانندگان برخی سایتهای اینترنتی منتقد اتفاق افتاد؛ دستگیرشدگان در دادگاه حضور یافتند و به خطاهای خود اعتراف كردند. این پرونده به پروندهی وبلاگنویسان مشهور شد و جالب آنكه تنها یكی از بازداشتشدگان در زمان دستگیری وبلاگنویس بود! بدین ترتیب، جوی از رعب و وحشت در میان وبلاگنویسان شناخته شده كه با نام و نشان واقعی خود مینوشتند سایه گسترد.
در روزگار ما، سنت اعتراف، اعتبار خود را از دست داده است. اعتراف، انسان خطاكار و بیگناه را در یك جایگاه مینشاند و آن دو را به گفتن سخنانی یكسان وامیدارد و فرصتی برای اثبات خطاكاری آن یكی و بیگناهی این یكی در نزد مخاطبان باقی نمیگذارد. در دنیای امروز بهجای اعتراف، متهم را به محاكمهای منصفانه میكشند تا در كمال آزادی و اختیار در برابر اتهامات از خود دفاع كند و مخاطبان نیز شاهد اسناد اتهام و دلایل متهم باشند. آنچه بیاعتباری سنت اعتراف نزد جهانیان را باعث شد واگویی حكایت به اعتراف كشیدن متهمان در دوران استالین بود.
به اعتراف كشاندن متهمان با تصفیهی خونین استالین در سال 1936 در شوروی آغاز شد و تا مرگ او ادامه یافت. متهمان در برابر چشم هزاران شركتكننده در دادگاه حاضر میشدند و به جرایمی چون خیانت به انقلاب و تلاش برای قتل استالین و سایر رهبران شوروی و تلاش برای تسلیم شوروی به آلمان نازی اعتراف میكردند. محاكمه طبق معمول با فریاد دادستان كه «بكشید این سگهای هار را» به پایان میرسید و متهمان به اعدام محكوم و بلافاصله تیرباران میشدند.
تحلیلگران غربی تا مدتها در پی كشف راز این معما بودند. آنان فرضیههایی نظیر تزریق داروهای مخصوص و هیپنوتیزم را مطرح میساختند. اما پس از كنگرهی بیستم حزب كمونیست شوروی كه زبانها اندكی باز شد، مشخص شد روش اعترافگیری سادهتر از این حرفها بوده است. بازجوییهای 48 ساعته، پاسخگویی ایستاده بدون حق نشستن و خوابیدن، گرسنگی مداوم، محرومیت از داروهای ضروری، تهدید خانواده و مخصوصاً كودكان، متهم را به جایی میرساند كه مرگ را به عنوان تنها راه نجات آرزو میكرد و چون میدانست اعتراف برابر است با محاكمه و اعدام فوری و پایان عذاب، مشتاقانه به استقبال آن میرفت. اینگونه بود كه اعتراف نزد جهانیان بیاعتبار گشت و انسانهای بیدار، گفتههای اعترافگونهی هیچ متهمی را باور نكردند مگر روزی كه در دادگاهی منصف و عادل، آزادانه از خود در برابر «قانون» دفاع كند و به خطای خویش اعتراف نماید.
پینوشتها:
1- بخشی از این اسناد در ویژهنامه ارزشها كه در اعتراض به سخنرانی معروف آیتالله منتظری منتشر شد آمده است. این نشریه، ارگان جمعیت دفاع از ارزشهای انقلاب اسلامی به دبیركلی محمدی ریشهری بود؛ جمیعت یادشده پس از چندی بهدلیل اختلافات داخلی، فعالیت خود را متوقف و عملاً منحل شد. آیتالله منتظری پس از آن سخنرانی چند سالی را در حبس خانگی گذراند.
2- دلیل قتل آیتالله شمسآبادی اعتراض او به كتاب شهید جاوید اثر آیتالله صالحی نجفآبادی عنوان شده است. صالحی نجفآبادی در این كتاب، اطلاع امام حسین از فرجام جنگ خود با حكومت یزید را نفی كرده و به نقد دیدگاه رایج دربارهی "علم امام" پرداخته است. او هدف امام حسین از قیام را نه شهادت كه بهدست گرفتن حكومت میدانست. صالحی نجفآبادی در زمرهی سنتگرایان بود اما از دیدگاه سنتی با نگاهی تازه به مسایل دنیای جدید مینگریست. همین او را نزد حكومت و مردم، مطرود و منزوی ساخته بود. صالحی نجفآبادی امسال به دیار باقی شتافت و مظلومانه و مهجورانه به خاك سپرده شد. روزنامهی شرق به مناسبت درگذشت او مقالاتی را در معرفی او منتشر كرد.
3- سید مهدی هاشمی بخشی از سلاحهای در اختیار واحد نهضتهای آزادیبخش را به خارج از سپاه منتقل كرده بود. پس از تصمیم مقامات ارشد سپاه به انحلال این واحد، مهدی هاشمی حاضر به تمكین در برابر این تصمیم نشد و كار به درگیری بین واحدهای سپاه در منطقهی لنجان (نزدیك شهر اصفهان) كشید.
4- اگر وقت و همتی بود در مقالهی جداگانهای به بازخوانی ماجرای مكفارلین خواهم پرداخت. مكفارلین، معروفترین و تأثیرگذارترین حادثه در منازعهی میان آمریكا و ایران پس از حادثهی اشغال سفارت آمریكا در تهران است. ماجرایی كه به یك رسوایی بزرگ در آمریكا تبدیل شد.
5- نامهای كه 90 نفر از فعالان سیاسی (مشهور به ملی-مذهبی) خطاب به رییسجمهور وقت نوشته بودند و به پارهای از سیاستها اعتراض كرده بودند.
6- در نگارش
وبلاگ :÷یام ایرانیان
لینک به مطلب
آخرین فردی كه در صفحهی سیمای ایران ظاهر شد و در گفتوگویی داوطلبانه به تلاش برای براندازی نظام اعتراف كرد، علی افشاری از اعضاء دفتر تحكیم بود. گرچه اعترافات او در اردیبهشتماه 1380 درست در آستانهی مبارزات انتخابات ریاستجمهوری پخش شد اما فضای انتخابات، چندان دستاوردی برای مخالفان فكری او باقی نگذاشت. آنچه در 26 اردیبهشت 1380 اتفاق افتاد پدیدهای تازه نبود، تداوم سنتی بود كه چند دهه از عمر آن میگذشت.
نخستین كسانی كه در سیمای ایران بر صندلی اعتراف نشستند و نادمانه از كردههای خویش اظهار پشیمانی كردند، آیتالله شریعتمداری و نزدیكان او بودند. شریعتمداری از روحانیون پرنفوذ و یكی از مراجع تقلید پیش از انقلاب بود. او در برابر حكومت شاه مَنشی مسالمتجویانه داشت و تنها در آستانهی انقلاب اندكی بر تندی انتقادات و شدت فعالیتهای خود افزود. شریعتمداری از منطقهی تُركزبان آذربایجان برخاسته بود و این خطه، پایگاه سنتی و قومی او محسوب میشد. حتی در هنگام اقامت او در قم بیشتر طلاب تُرك، گرد او جمع میشدند؛ موضوعی كه اعتراض پارهای از علمای وقت حوزهی قم را بهدلیل قومیتگرایی طلاب به دنبال داشت. نزدیكان آیتالله شریعتمداری پس از انقلاب، حزب جمهوری خلق مسلمان را در منطقهی آذربایجان حول مرجعیت او تأسیس كردند. اطرافیان شریعتمداری، پیش از انقلاب میكوشیدند او را به عنوان مرجعی در برابر آیتالله خمینی مطرح كنند. این تقابل، پس از انقلاب در قالب حزب جمهوری خلق مسلمان (در برابر حزب جمهوری اسلامی) تداوم یافت.
شریعتمداری در 12 اردیهبشت 1361 در سیما ظاهر شد و به اطلاع از كودتایی علیه جمهوری اسلامی اعتراف كرد اما هرگونه تأیید كودتا را انكار كرد. با پخش اعترافات تلویزیونی احمد عباسی (داماد شریعتمداری و از سران حزب خلق مسلمان) و باقی سران این حزب و انتشار پارهای از اسناد سفارت آمریكا در تهران، شریعتمداری بار دیگر با محمدی ریشهری (وزیر اطلاعات وقت و كاشف كودتا در فروردینماه 61) دیدار كرد و در مصاحبهای به اطلاع از كودتا و پرداخت پول (به عنوان خرید خانه و نه برای انجام كودتا) اعتراف كرد.
در این پرونده، به جز آیتالله شریعتمداری و حزب خلق مسلمان، نام یك سیاستمدار پرنفوذ نیز به چشم میخورد. صادق قطبزاده كه به همراه دكتر ابراهیم یزدی و بنیصدر در نوفللوشاتو، محل اقامت آیتالله خمینی فعال بود، در آستانهی پیروزی انقلاب در روز 12 بهمن همراه «پرواز انقلاب» به تهران آمد و مسؤولیتهای مهمی چون ریاست صداوسیمای ایران و وزارت خارجه را به عهده گرفت. قطبزاده در اردیبهشت 61 بازداشت شد و یك روز بعد به جرایم خود اعتراف كرد. فیلم اعترافات او هفتماه بعد به همراه اعترافات دیگر سران حزب خلق مسلمان پخش شد. ده روز پس از آن، قطبزاده به جوخهی اعدام سپرده شد و پروندهی او و حزب خلق مسلمان برای همیشه بسته شد. اموال غیرمنقول بازمانده از آیتالله شریعتمداری به دفتر تبلیغات اسلامی قم و شورای تبلیغات كه جایگزین دارالتبلیغ، نهاد مذهبی زیر نظر شریعتمداری شده بود منتقل شد. بخشی از اموال نیز با نظر آیتالله خمینی به حزب جمهوری اسلامی منتقل گردید. در پی این حوادث، شریعتمداری توسط جامعهی مدرسین از مرجعیت خلع و تا آخر عمر در خانه، ماندگار شد.
اما پروندهی اعترافات سال 61 تنها نام شریعتمداری را در خود ندارد. چندی پیش از این سال، یكی از افسران اطلاعاتی روسیه به نام كوزیچكین به غرب پناهنده شده بود. اطلاعات ارائه شده توسط او دربارهی عملكرد سازمان جاسوسی شوروی (KGB) و حزب توده، توسط سازمان جاسوسی انگلیس (اینتلجنسسرویس) به پاكستان داده شد و از این طریق بهدست ایران رسید. با این وجود، پنجماه (مهرماه تا بهمن 61) طول كشید تا برخورد عملیاتی با حزب توده آغاز شود. پس از این موج (كه به ضربهی اول مشهور شد) دومین عملیات گسترده در اردیبهشت 62 انجام گرفت و بسیاری از فعالان حزب توده را به دام انداخت (ضربهی دوم). حزب در این فاصله، همچنان زیر نظر بود و فعالیتهایش رصد میشد. در واقع فعالیتهای حزب توده از زمان كشف اسناد سازمان مخفی حزب در خانهی مهدی پرتوی (رییس سازمان مخفی حزب) در سال 58 زیر نظر بود.
حزب توده به جز سازمان مخفی، سازمان نظامی خود را نیز حفظ كرده بود. این سازمان پس از انقلاب موفق به جذب ناخدا افضلی، فرماندهی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی شد كه در آذر 1362 محاكمه و محكوم به اعدام شد. پیش از محاكمهی او چند تن از سران حزب در اردیبهشت 62 در سیما ظاهر شده و به خطاهای خویش اعتراف كرده بودند: محمدعلی عمویی (عضو ارشد سازمان نظامی حزب)، محمود اعتمادزاده معروف به بهآذین (از روشنفكران عضو حزب كه چندی پیش درگذشت)، و احسان طبری (نظریهپرداز ارشد حزب) از جملهی این افراد بودند. سران حزب حتی در دادگاه علیه یكدیگر دست به افشاگری میزدند و همدیگر را وادار به اعتراف میكردند. ناخدا افضلی در پی افشاگریهای مهدی پرتوی در دادگاه، ناچار مجبور به اعتراف شد.
در پی این دو عملیات گسترده، سران حزب محاكمه شدند. ناخدا افضلی اعدام شد. كیانوری دبیر اول حزب و نوادهی شیخ فضلالله نوری به زندان و پس از آن به حبس خانگی تا پایان عمر به همراه همسر خود مریم فیروز تن داد. احسان طبری نظریهپرداز ارشد حزب در طی سالیان بعد به اعترافات خویش ادامه داد و چندین كتاب در نقد ماركسیسم و حزب توده و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی نوشت. پروندهی حزب توده نیز در اردیبهشت 1362 برای همیشه بسته شد.
اما شبح اعتراف تنها در اردوگاه نیروهای بیرون از نظام جولان نمیداد. سرانجام سایهی آن بر سر نیروهای درون نظام نیز گسترده شد. سید مهدی هاشمی (برادر داماد آیتالله منتظری) مسؤول واحد نهضتهای آزادیبخش سپاه پاسداران و از دوستان نزدیك محمد منتظری (فرزند منتظری و از مرتبطین با بسیاری از جنبشهای اسلامی كشورهای منطقه كه در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی كشته شد) نفر بعدی بود كه بر صندلی اعتراف نشست. اتهامات او رابطه با ساواك (مستند به برگههای بازجویی او در ساواك) [1]، قتل چند چهرهی مذهبی و روحانی از جمله آیتالله شمسآبادی [2]، خارج كردن مقادیر زیادی اسلحه و مهمات از سپاه [3]، افشاگری علیه مقامات نظام از جمله پخش اطلاعیههایی علیه آیتالله خامنهای نامزد ریاستجمهوری سال 64 و ادعاهای مطرحشده از سوی او در ماجرای مكفارلین [4] بود. كاشف و مسؤول این پرونده نیز محمدی ریشهری وزیر اطلاعات وقت بود. علی فلاحیان وزیر اطلاعات بعدی، او را در این پرونده همراهی میكرد. مهدی هاشمی با صدور كیفرخواستی محاكمه و به مرگ محكوم شد. محكومیت او به بروز اختلاف میان آیتالله منتظری (قائم مقام رهبری وقت) و آیتالله خمینی و یكرشته نامهنگاری میان آنها منجر شد. منتظری در وقایعی دیگر چون ادامهی جنگ پس از آزادسازی خرمشهر و ماجرای زندانیان در اواخر جنگ، نظراتی متفاوت داشت و عقاید مخالف خود را آشكارا بیان میكرد. فرجام كار، بركناری منتظری از قائم مقامی رهبری و مطرود شدن او از جانب نظام بود.
سنت اعتراف اما در سالهای بعد نیز ادامه یافت و برخی فعالان سیاسی ناگزیر از نشستن در مقابل دوربین و اعتراف شدند. مهندس عزتالله سحابی (فرزند مرحوم دكتر یدالله سحابی) از جمله این افراد بود كه به دلیل امضای نامهی معروف به نامهی 90 نفر دستگیر شد [5]. سعیدی سیرجانی، نویسنده و محقق نیز در زمستان سال 72 با اتهاماتی اخلاقی و سپس سیاسی-امنیتی بازداشت شد و پس از چندماه در برابر دوربین لب به اعتراف گشود و از خداوند طلب بخشش كرد. او در آذرماه 1373 در بازداشت درگذشت. سالها بعد در زمان افشای ماجرای قتلهای زنجیرهای، فاش شد كه سعیدی سیرجانی توسط باند سعیدی امامی بهوسیلهی شیاف پتاسیم به قتل رسیده است. بعدها بخشهایی از فیلم اعترافات سحابی و سعیدی سیرجانی در برنامهی هویت پخش شد. این برنامهی تلویزیونی كه به نقد روشنفكران و نشریات نزدیك به آنها میپرداخت در زمان پخش، جنجالهای بسیاری بهپا كرد.
اتهامات ریز و درشت این برنامه به فعالان سیاسی، روشنفكران، نویسندگان و نشریات نزدیك به آنها (نظیر كیان، گردون، آدینه و دنیای سخن) و بینام و نشان بودن سازندگان این برنامه، اعتراضهای بسیاری را باعث شده بود. بعدتر معلوم شد این برنامه نیز از دستپختهای باند سعید امامی بوده كه در راستای افشای نیمهی پنهان فعالان عرصهی سیاست و فرهنگ و اندیشه، تهیه شده و به نمایش درآمده است. این رویدادها در فاصلهی پایان جنگ و فوت آیتالله خمینی تا روی كار آمدن دولت نخست محمد خاتمی اتفاق افتاد.
اگر پخش اعترافات علی افشاری را كنار بگذاریم، دوران حاكمیت دولت خاتمی دوران توقف نسبی این سنت چندینساله بود. در اواخر دولت خاتمی بود كه موج برخورد با گردانندگان برخی سایتهای اینترنتی منتقد اتفاق افتاد؛ دستگیرشدگان در دادگاه حضور یافتند و به خطاهای خود اعتراف كردند. این پرونده به پروندهی وبلاگنویسان مشهور شد و جالب آنكه تنها یكی از بازداشتشدگان در زمان دستگیری وبلاگنویس بود! بدین ترتیب، جوی از رعب و وحشت در میان وبلاگنویسان شناخته شده كه با نام و نشان واقعی خود مینوشتند سایه گسترد.
در روزگار ما، سنت اعتراف، اعتبار خود را از دست داده است. اعتراف، انسان خطاكار و بیگناه را در یك جایگاه مینشاند و آن دو را به گفتن سخنانی یكسان وامیدارد و فرصتی برای اثبات خطاكاری آن یكی و بیگناهی این یكی در نزد مخاطبان باقی نمیگذارد. در دنیای امروز بهجای اعتراف، متهم را به محاكمهای منصفانه میكشند تا در كمال آزادی و اختیار در برابر اتهامات از خود دفاع كند و مخاطبان نیز شاهد اسناد اتهام و دلایل متهم باشند. آنچه بیاعتباری سنت اعتراف نزد جهانیان را باعث شد واگویی حكایت به اعتراف كشیدن متهمان در دوران استالین بود.
به اعتراف كشاندن متهمان با تصفیهی خونین استالین در سال 1936 در شوروی آغاز شد و تا مرگ او ادامه یافت. متهمان در برابر چشم هزاران شركتكننده در دادگاه حاضر میشدند و به جرایمی چون خیانت به انقلاب و تلاش برای قتل استالین و سایر رهبران شوروی و تلاش برای تسلیم شوروی به آلمان نازی اعتراف میكردند. محاكمه طبق معمول با فریاد دادستان كه «بكشید این سگهای هار را» به پایان میرسید و متهمان به اعدام محكوم و بلافاصله تیرباران میشدند.
تحلیلگران غربی تا مدتها در پی كشف راز این معما بودند. آنان فرضیههایی نظیر تزریق داروهای مخصوص و هیپنوتیزم را مطرح میساختند. اما پس از كنگرهی بیستم حزب كمونیست شوروی كه زبانها اندكی باز شد، مشخص شد روش اعترافگیری سادهتر از این حرفها بوده است. بازجوییهای 48 ساعته، پاسخگویی ایستاده بدون حق نشستن و خوابیدن، گرسنگی مداوم، محرومیت از داروهای ضروری، تهدید خانواده و مخصوصاً كودكان، متهم را به جایی میرساند كه مرگ را به عنوان تنها راه نجات آرزو میكرد و چون میدانست اعتراف برابر است با محاكمه و اعدام فوری و پایان عذاب، مشتاقانه به استقبال آن میرفت. اینگونه بود كه اعتراف نزد جهانیان بیاعتبار گشت و انسانهای بیدار، گفتههای اعترافگونهی هیچ متهمی را باور نكردند مگر روزی كه در دادگاهی منصف و عادل، آزادانه از خود در برابر «قانون» دفاع كند و به خطای خویش اعتراف نماید.
پینوشتها:
1- بخشی از این اسناد در ویژهنامه ارزشها كه در اعتراض به سخنرانی معروف آیتالله منتظری منتشر شد آمده است. این نشریه، ارگان جمعیت دفاع از ارزشهای انقلاب اسلامی به دبیركلی محمدی ریشهری بود؛ جمیعت یادشده پس از چندی بهدلیل اختلافات داخلی، فعالیت خود را متوقف و عملاً منحل شد. آیتالله منتظری پس از آن سخنرانی چند سالی را در حبس خانگی گذراند.
2- دلیل قتل آیتالله شمسآبادی اعتراض او به كتاب شهید جاوید اثر آیتالله صالحی نجفآبادی عنوان شده است. صالحی نجفآبادی در این كتاب، اطلاع امام حسین از فرجام جنگ خود با حكومت یزید را نفی كرده و به نقد دیدگاه رایج دربارهی "علم امام" پرداخته است. او هدف امام حسین از قیام را نه شهادت كه بهدست گرفتن حكومت میدانست. صالحی نجفآبادی در زمرهی سنتگرایان بود اما از دیدگاه سنتی با نگاهی تازه به مسایل دنیای جدید مینگریست. همین او را نزد حكومت و مردم، مطرود و منزوی ساخته بود. صالحی نجفآبادی امسال به دیار باقی شتافت و مظلومانه و مهجورانه به خاك سپرده شد. روزنامهی شرق به مناسبت درگذشت او مقالاتی را در معرفی او منتشر كرد.
3- سید مهدی هاشمی بخشی از سلاحهای در اختیار واحد نهضتهای آزادیبخش را به خارج از سپاه منتقل كرده بود. پس از تصمیم مقامات ارشد سپاه به انحلال این واحد، مهدی هاشمی حاضر به تمكین در برابر این تصمیم نشد و كار به درگیری بین واحدهای سپاه در منطقهی لنجان (نزدیك شهر اصفهان) كشید.
4- اگر وقت و همتی بود در مقالهی جداگانهای به بازخوانی ماجرای مكفارلین خواهم پرداخت. مكفارلین، معروفترین و تأثیرگذارترین حادثه در منازعهی میان آمریكا و ایران پس از حادثهی اشغال سفارت آمریكا در تهران است. ماجرایی كه به یك رسوایی بزرگ در آمریكا تبدیل شد.
5- نامهای كه 90 نفر از فعالان سیاسی (مشهور به ملی-مذهبی) خطاب به رییسجمهور وقت نوشته بودند و به پارهای از سیاستها اعتراض كرده بودند.
6- در نگارش
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
جالب بود !
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
وبلاگ:ذهن خسته
نویسنده : بی نام
کاراگاه متقلدیان
یکی از شگردهای لازم برای کاراگاه شدن این است که آدم همیشه خدا باید شانه هایش را بالا بگیرد و سیگاری بر لب داشته باشد.به همین دلیل بود که وقتی این موجود فلک زده به نام اصغر حکمت به سراغم آمد مجبور شدم به ستون فقراتم فشار اندکی بیاورم و برای هزارمین بار اون سیگار مسخره رو گوشه لبم بزارم.
حکمت گفت)) نواب یگانه شما هستید؟))
با غرور احمقانه ایی گفتم :بله ثبت احوال که اینو می گه!
تر خدا کمکم کنید .می خوان گوش بری کنن.
گفتم :اروم باش مرد.درست حرف بزن ببینم چی شده؟
حکمت در حالی که سعی می کرد خودشو جمع جور کنه گفت:شما قول می دین به زری چیزی نگین اگه اون بفهمه پوست منو زنده زنده می کنه!
من برای اینکه زودتر بفهمم چی شده .حس کنجکاویمو التیام ببخشم یه قول صوری دادم گفتم :آره هر چیزی اینجا بگی بین منو تو می مونه!
گرچه کاراگاه جماعت هیچ موقه سر قولش نمی مونه مثل سیب زمینی پرونده های خصوصی ارجاع کننده های خودشو به هر کس ناکسی می فروشه ولی همیشه ام این قول به همه می دن که هرچیزی بگن بین اون خدا یه اون باقی می مونه.
حکمت مثل بچه هایی که بعد از یه گریه سیر آروم می گیرن با این حرف من آروم گرفت در حالی که سعی می کرد نگاهش از نگاه من بدزده گفت:من مداح اهل بیتم تو مجلس ای ختم مداحی می کنم عاشورا ام که میشه کار کاسبی مداح جماعت سکه میشه .چند تا کاستم دادم بیرون وضعم بد نیست راضیم به رضای خدا.
خوب برو سر اصل موضوع!
من خیلی از شب ها خونه نیستم.یه وقت خیال بد نکنی یا دوست دارم خونه باشم زری ام خیلی دوست دارم ولی مجبورم.البته نا گفته نمونه که من اعتیادم دارم.
من دستم رو چونه ام گذاشتمن گفتم :خوب!
حکمت گفت :راستشو بخوای جناب کاراگاه زن من زیاد اهل کتاب نیست یه زن ساده خونه داره هیچی از روشنفکری از جور چیزا نمی دونه .من چی می تونستم بکنم مجبور شدم بخدا خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی نتونستم مجبور شدم.
یه شب با سفارش یکی از بچه ای ستاد زنگ زدم به یه خونه تیمی .ترخدا فکر نکنین من از اون مردای هوس بازم ها زری بعد از خدا عزیز ترین موجود برای منه .
دیگه داشت صبر تموم می شد .گفتم حکمت جان خلاصه کن.
حکمت یه مکثی کرد گفت.خجالت می کشم .چطوری بگم.مجبور شدم زنگ زد به خانوم رویا جهانبخش.
تا این اسم آورد تا آخر ماجرا رو خوندم .
از رویا خواستم یه کسی بهم معرفی کنه.... .قرارمون فردا هتل استقلال ساعت 8 شد.
ساعت 7:30 رفتم اونجا منتظر شدم.راس ساعت 8 یه دختر 19 ساله ریز اندامی به نام فرانی اومد تو اتاق .نشست رو میز . در چه مورد می خوای بحث کنی .
گفتم: با صداقت میونه خوبی داری .
-آره عاشقه این نویسنده ام معنا گراست...از اون روز به بعد هر روز ساعت 8 تو هتل تا یک ماه این کارم بود .وقعا احساس خوبی بهم دست می داد .بحث در مورد همه چیز .خیلی حالیش بود.لذت زیادی داشت.
تا اینکه .خدا ازش نگزره .ناکس تو جلسه قبلی تو اتاق یه ضبط صوت کار گزاشته بود .صدامو ضبط کرد.فرداش یهم زنگ زد تهدید کرد که اگه 100 میلیون تا آخر این هفته به حسابش واریز نکنم همه چیز به زری میگه.
کاراگاه دستم به دامنت یه کاری بکن چی کار کنم تمام پول هفت جدمو جمع کنم 100 میلیون نمیشه .
بهش گفتم حکمت جان روزی 50 تومن دست مزدم میشه شماره خونه تیمی بده تا به کارت رسیدگی کنم .حکمت با خوشحالی قرار داد بست شمار ه تلفن داد.
فردا نزدیکای ظهر زنگ زدم به رویا .سفارش یه دختر کردم که حسابی سوپرایزم کنه رویا بهم اطمینان داد که دخترایی که براش کار می کنن حرف ندارن .هیچ جایی نمی تونی مثل این دخترا گیر بیاری .برای فردا ساعت 8 خونه خودم قرار گزاشتیم.
راس ساعت 8 زنگ خونه ام به صدا در اومد .یه دختر خانومی شیر برنجی میانه اندامی وارد شد.
دختر شیربرنجی شروع کرد به حرف زدن خوب چی از من می خوای چطوری باید بهت حال بدم !در حالی که سعی می کردم خودمو آدم روشنفکری نشون بدم گفتم .هر چی تو چنته داری رو کن .
دختر با یه خندا ملوسانه ای گفت: عزیزم قیمت فرق داره پولشو داری !از 50 تومن داریم تا 330 تومن .اگه از شریعتی هدایت بخوای قیمت پایینه ولی اگه از غربی یا فلسفی بخوای مجبوری بیشتر پول خرج کنی!
گفتم :تو شروع کن بعد هرچی باشه حساب می کنم تو نگران پولت نباش .با نویسنده های داخل شروع کردیم تا رسیدیم به مارکس بعد از نیم ساعتی که در مورد مارکس حرف زدیم.
با غرور وصف نشدنی ضبط صوتی که تو جیبم قایم کرده بودم در آوردم
- عزیز دلم صحبت در مورد مارکس خلاف قانون جیگر طلا بازداشتی.
دخترک بیچار یکدفعه شوکه شد !در حالی که صداش می لرزید .آخه برای چی من فقط می خواستم بهت حال بدم.
- من از این حال ها زیاد کردم هیچ جور دیگه ارضاء نمیشم .زود آدرس باند بده.
شیر برنجی دوباره در حالی که صداش خیلی خیلی نازک کرده بود .گفت نظرت در مورد مولیر چیه؟
(می خواست شهوتیم کنه تا حدودیم موفق شد).ولی زود به خودم اومدم.آدرس باند بده دیگه نمی خوام یک کلمه دیگه ازت بشنوم.
شیر برنجی رو تو یکی از اتاق ها ی خونم حبس کردم رفتم به آدرسی که داده بود.
وقتی به اونجا رسیدم به یک کتابخونه بزرگ مجهز روبه رو شدم.رفتم تو
-من از مارکس کتاب می خوام.
فروشنده که یک مرد میانسالی بود با صدای پیر لرزانش گفت :عزیزم کتابهای مارکس خلاف قانون از این کتابهای اینجا گیر نمیاد.خودمو انداختم رو پیشخون نزدیک گوش پیرمرد .منو شیر برنجی فرستاده .
باشه دنبالم بیا!رفتیم پشت قفسه کتاب ها با دکمه ای که پیرمرد فشار داد وارد یه لابی بزرگ شدیم که یه تصویر زیبایی جلوی چشمم اومد.دختران زیبا با موهای طلایی مشغول خوندن کتاب نوشتن جزوات مقلات مختلف بودن.یکی از دختر با نگاه دلربایی که فکر هر بیننده ایی به خودش معطوف می کرد.آدمو به یه بحث در مورد سارتر یا جلال دعوت می کرد واقعا شهوت انگیز بود.در حالی که مسخ این تصویر خیال انگیز بودم به خودم اومدم در یک فرصت مناسب زنگ زدم به دایره مبارزه با جرایم اخلاقی با دخلات پلیس این باند مخوف جنایی دستگیر روانه زندان کردم.
پی نوشت !
ایده اصلی این داستان کوتاه متعلق به وودي آلن است
نویسنده : بی نام
کاراگاه متقلدیان
یکی از شگردهای لازم برای کاراگاه شدن این است که آدم همیشه خدا باید شانه هایش را بالا بگیرد و سیگاری بر لب داشته باشد.به همین دلیل بود که وقتی این موجود فلک زده به نام اصغر حکمت به سراغم آمد مجبور شدم به ستون فقراتم فشار اندکی بیاورم و برای هزارمین بار اون سیگار مسخره رو گوشه لبم بزارم.
حکمت گفت)) نواب یگانه شما هستید؟))
با غرور احمقانه ایی گفتم :بله ثبت احوال که اینو می گه!
تر خدا کمکم کنید .می خوان گوش بری کنن.
گفتم :اروم باش مرد.درست حرف بزن ببینم چی شده؟
حکمت در حالی که سعی می کرد خودشو جمع جور کنه گفت:شما قول می دین به زری چیزی نگین اگه اون بفهمه پوست منو زنده زنده می کنه!
من برای اینکه زودتر بفهمم چی شده .حس کنجکاویمو التیام ببخشم یه قول صوری دادم گفتم :آره هر چیزی اینجا بگی بین منو تو می مونه!
گرچه کاراگاه جماعت هیچ موقه سر قولش نمی مونه مثل سیب زمینی پرونده های خصوصی ارجاع کننده های خودشو به هر کس ناکسی می فروشه ولی همیشه ام این قول به همه می دن که هرچیزی بگن بین اون خدا یه اون باقی می مونه.
حکمت مثل بچه هایی که بعد از یه گریه سیر آروم می گیرن با این حرف من آروم گرفت در حالی که سعی می کرد نگاهش از نگاه من بدزده گفت:من مداح اهل بیتم تو مجلس ای ختم مداحی می کنم عاشورا ام که میشه کار کاسبی مداح جماعت سکه میشه .چند تا کاستم دادم بیرون وضعم بد نیست راضیم به رضای خدا.
خوب برو سر اصل موضوع!
من خیلی از شب ها خونه نیستم.یه وقت خیال بد نکنی یا دوست دارم خونه باشم زری ام خیلی دوست دارم ولی مجبورم.البته نا گفته نمونه که من اعتیادم دارم.
من دستم رو چونه ام گذاشتمن گفتم :خوب!
حکمت گفت :راستشو بخوای جناب کاراگاه زن من زیاد اهل کتاب نیست یه زن ساده خونه داره هیچی از روشنفکری از جور چیزا نمی دونه .من چی می تونستم بکنم مجبور شدم بخدا خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی نتونستم مجبور شدم.
یه شب با سفارش یکی از بچه ای ستاد زنگ زدم به یه خونه تیمی .ترخدا فکر نکنین من از اون مردای هوس بازم ها زری بعد از خدا عزیز ترین موجود برای منه .
دیگه داشت صبر تموم می شد .گفتم حکمت جان خلاصه کن.
حکمت یه مکثی کرد گفت.خجالت می کشم .چطوری بگم.مجبور شدم زنگ زد به خانوم رویا جهانبخش.
تا این اسم آورد تا آخر ماجرا رو خوندم .
از رویا خواستم یه کسی بهم معرفی کنه.... .قرارمون فردا هتل استقلال ساعت 8 شد.
ساعت 7:30 رفتم اونجا منتظر شدم.راس ساعت 8 یه دختر 19 ساله ریز اندامی به نام فرانی اومد تو اتاق .نشست رو میز . در چه مورد می خوای بحث کنی .
گفتم: با صداقت میونه خوبی داری .
-آره عاشقه این نویسنده ام معنا گراست...از اون روز به بعد هر روز ساعت 8 تو هتل تا یک ماه این کارم بود .وقعا احساس خوبی بهم دست می داد .بحث در مورد همه چیز .خیلی حالیش بود.لذت زیادی داشت.
تا اینکه .خدا ازش نگزره .ناکس تو جلسه قبلی تو اتاق یه ضبط صوت کار گزاشته بود .صدامو ضبط کرد.فرداش یهم زنگ زد تهدید کرد که اگه 100 میلیون تا آخر این هفته به حسابش واریز نکنم همه چیز به زری میگه.
کاراگاه دستم به دامنت یه کاری بکن چی کار کنم تمام پول هفت جدمو جمع کنم 100 میلیون نمیشه .
بهش گفتم حکمت جان روزی 50 تومن دست مزدم میشه شماره خونه تیمی بده تا به کارت رسیدگی کنم .حکمت با خوشحالی قرار داد بست شمار ه تلفن داد.
فردا نزدیکای ظهر زنگ زدم به رویا .سفارش یه دختر کردم که حسابی سوپرایزم کنه رویا بهم اطمینان داد که دخترایی که براش کار می کنن حرف ندارن .هیچ جایی نمی تونی مثل این دخترا گیر بیاری .برای فردا ساعت 8 خونه خودم قرار گزاشتیم.
راس ساعت 8 زنگ خونه ام به صدا در اومد .یه دختر خانومی شیر برنجی میانه اندامی وارد شد.
دختر شیربرنجی شروع کرد به حرف زدن خوب چی از من می خوای چطوری باید بهت حال بدم !در حالی که سعی می کردم خودمو آدم روشنفکری نشون بدم گفتم .هر چی تو چنته داری رو کن .
دختر با یه خندا ملوسانه ای گفت: عزیزم قیمت فرق داره پولشو داری !از 50 تومن داریم تا 330 تومن .اگه از شریعتی هدایت بخوای قیمت پایینه ولی اگه از غربی یا فلسفی بخوای مجبوری بیشتر پول خرج کنی!
گفتم :تو شروع کن بعد هرچی باشه حساب می کنم تو نگران پولت نباش .با نویسنده های داخل شروع کردیم تا رسیدیم به مارکس بعد از نیم ساعتی که در مورد مارکس حرف زدیم.
با غرور وصف نشدنی ضبط صوتی که تو جیبم قایم کرده بودم در آوردم
- عزیز دلم صحبت در مورد مارکس خلاف قانون جیگر طلا بازداشتی.
دخترک بیچار یکدفعه شوکه شد !در حالی که صداش می لرزید .آخه برای چی من فقط می خواستم بهت حال بدم.
- من از این حال ها زیاد کردم هیچ جور دیگه ارضاء نمیشم .زود آدرس باند بده.
شیر برنجی دوباره در حالی که صداش خیلی خیلی نازک کرده بود .گفت نظرت در مورد مولیر چیه؟
(می خواست شهوتیم کنه تا حدودیم موفق شد).ولی زود به خودم اومدم.آدرس باند بده دیگه نمی خوام یک کلمه دیگه ازت بشنوم.
شیر برنجی رو تو یکی از اتاق ها ی خونم حبس کردم رفتم به آدرسی که داده بود.
وقتی به اونجا رسیدم به یک کتابخونه بزرگ مجهز روبه رو شدم.رفتم تو
-من از مارکس کتاب می خوام.
فروشنده که یک مرد میانسالی بود با صدای پیر لرزانش گفت :عزیزم کتابهای مارکس خلاف قانون از این کتابهای اینجا گیر نمیاد.خودمو انداختم رو پیشخون نزدیک گوش پیرمرد .منو شیر برنجی فرستاده .
باشه دنبالم بیا!رفتیم پشت قفسه کتاب ها با دکمه ای که پیرمرد فشار داد وارد یه لابی بزرگ شدیم که یه تصویر زیبایی جلوی چشمم اومد.دختران زیبا با موهای طلایی مشغول خوندن کتاب نوشتن جزوات مقلات مختلف بودن.یکی از دختر با نگاه دلربایی که فکر هر بیننده ایی به خودش معطوف می کرد.آدمو به یه بحث در مورد سارتر یا جلال دعوت می کرد واقعا شهوت انگیز بود.در حالی که مسخ این تصویر خیال انگیز بودم به خودم اومدم در یک فرصت مناسب زنگ زدم به دایره مبارزه با جرایم اخلاقی با دخلات پلیس این باند مخوف جنایی دستگیر روانه زندان کردم.
پی نوشت !
ایده اصلی این داستان کوتاه متعلق به وودي آلن است
pedram_ham- عضو
- تعداد پستها : 14
Registration date : 2007-05-27
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
ای وای من یادم رفت آدرس وبلاگ ها رو بزارم
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
سلام پدرامی خوبی خوشی سلامتی؟
بینم تو همه ی وبلاگارو جدیجدی میگردی ؟
بینم تو همه ی وبلاگارو جدیجدی میگردی ؟
soltaneabha- عضو برتر
- تعداد پستها : 1104
موقعيت : ترینیداد و توباگو
Registration date : 2007-09-08
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
__000000___00000
_00000000_0000000
_0000000000000000
__00000000000000
____00000000000
MIADGAH00000
_________0
________*__000000___00000
_______*__00000000_0000000
______*___0000000000000000
______*____00000000000000
MIADGAH*____00000000000
________*_______00000
_________*MIADGAH 0
_000000___00000___*
00000000_0000000___*
0000000000000000____*
_00000000000000_____*
___00000000000_____*
______00000_______*
MIADGAH0________*
________*__000000___00000
_______*__00000000_0000000
______*___0000000000000000
______*____00000000000000
______*______00000000000
_______*_MIADGAH00000
________*_________0
_MIADGAH_*________*
_________*_______*
__________*
___________*____*
____________*___*
MIADGAH GROUP*__
_00000000_0000000
_0000000000000000
__00000000000000
____00000000000
MIADGAH00000
_________0
________*__000000___00000
_______*__00000000_0000000
______*___0000000000000000
______*____00000000000000
MIADGAH*____00000000000
________*_______00000
_________*MIADGAH 0
_000000___00000___*
00000000_0000000___*
0000000000000000____*
_00000000000000_____*
___00000000000_____*
______00000_______*
MIADGAH0________*
________*__000000___00000
_______*__00000000_0000000
______*___0000000000000000
______*____00000000000000
______*______00000000000
_______*_MIADGAH00000
________*_________0
_MIADGAH_*________*
_________*_______*
__________*
___________*____*
____________*___*
MIADGAH GROUP*__
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
soltaneabha- عضو برتر
- تعداد پستها : 1104
موقعيت : ترینیداد و توباگو
Registration date : 2007-09-08
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
باغ ستاره
چشمون سياه تو
باغ پر ستاره
صد شاخه گل شب بو
بوي تو نداره
پريشب قصه ها مي گن
با چشمات تو چشمام
باور کن که غير از تو
من چيزي نمي خوام
قرار مي ذاري نمي ياي
منو مي خواي يا نمي خواي
خورشيد پشت ابرايي تووووووو
خوشکلي اما بد قولي
عطر هزار باغ گلي
اميد صبح فردايي تووووووووو
مي خواستم از اون لب هات
گل بوسه اي بچينم
تو آينه هاي چشم تو
دنيا رو من ببينم
اما اي دل غافل
ا
فتادم به دام عشق
کاشکي بهت نمي گفتم
ديوونه وار مي خوامت
شب در تو سحر گم شد
خوابيده با ستاره
اما خواب به چشمونم
هيچ راهي نداره
چشم انتظار تو هر شب
مي مونم هميشه
باور کن براي من
هيشکي تو نمي شه
باغ پر ستاره
صد شاخه گل شب بو
بوي تو نداره
پريشب قصه ها مي گن
با چشمات تو چشمام
باور کن که غير از تو
من چيزي نمي خوام
قرار مي ذاري نمي ياي
منو مي خواي يا نمي خواي
خورشيد پشت ابرايي تووووووو
خوشکلي اما بد قولي
عطر هزار باغ گلي
اميد صبح فردايي تووووووووو
مي خواستم از اون لب هات
گل بوسه اي بچينم
تو آينه هاي چشم تو
دنيا رو من ببينم
اما اي دل غافل
ا
فتادم به دام عشق
کاشکي بهت نمي گفتم
ديوونه وار مي خوامت
شب در تو سحر گم شد
خوابيده با ستاره
اما خواب به چشمونم
هيچ راهي نداره
چشم انتظار تو هر شب
مي مونم هميشه
باور کن براي من
هيشکي تو نمي شه
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
هیچی نمیگم جز اینکه وبلاگ نوپا و خیلی جالبیه
با ایده ی نو و قشنگی که داره میتونه ویزیتورهای زیادی جذب کنه
زندگینامه ی یه نوزاد از 25 روز قبل از تولدش
البته الان به دنیا اومده، و 27 روزه س
اسمشم اقا سامانه
http://www.farhan1386.blogfa.com/
با ایده ی نو و قشنگی که داره میتونه ویزیتورهای زیادی جذب کنه
زندگینامه ی یه نوزاد از 25 روز قبل از تولدش
البته الان به دنیا اومده، و 27 روزه س
اسمشم اقا سامانه
http://www.farhan1386.blogfa.com/
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
جالب بود
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
soltaneabha- عضو برتر
- تعداد پستها : 1104
موقعيت : ترینیداد و توباگو
Registration date : 2007-09-08
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
اوففففففف خاك خالي شدم سيا
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
یعنی چی اونوقت؟؟؟
soltaneabha- عضو برتر
- تعداد پستها : 1104
موقعيت : ترینیداد و توباگو
Registration date : 2007-09-08
رد: گزيده اي از وبلاگ هاي ايراني
يعني اينو از بايگاني كشيدي بيرون
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد