تفاوت شيعه و سني
+2
j.j
Desideria
6 مشترك
صفحه 3 از 3
صفحه 3 از 3 • 1, 2, 3
رد: تفاوت شيعه و سني
فرقهى شيخيّه و كشفيه
پيشواى شيخيّه
پيشواى شيخيّه، شيخ احمد احسايى (١١٦٦ ـ ١٢٤١ق)است. وى در احساء (جزء منطقهى قطيف و از ملحقات بحرين در ساحل عربستان) متولد شد. در پنجسالگى قرآن را نزد پدر فراگرفت. مقدارى علوم عربى نيز در زادگاه خود آموخت و در سال ١١٨٦ ق به كربلا رفت و به حوزهى درس عدّهاى از علماى بزرگ شيعه، مانند آقاباقر بهبهانى، صاحب رياض، سيد مهدى بحرالعلوم، شيخ جعفر صاحب كشفالغطاء راه يافت. شيخ علاوه بر فقه و اصول و حديث در طب و نجوم و رياضيات و علم حروف و اعداد و طلسمات و فلسفه مطالعاتى داشت، در سال ١٢٠٩ ق به احساء بازگشت و در سال ١٢١٢ ق به عتبات مراجعت كرد. سپس بصره را مسكن دائمى خويش قرار داد، و در سال ١٢٢١ ق به قصد زيارت امامرضا عليهالسلام رهسپار خراسان شد. از آنجا به يزد رفت و بنابه درخواست مردم يزد در آنجا سكونت كرد و شهرت بسيارى كسب نمود. چندى بعد به دعوت فتحعلىشاه قاجار به تهران رفت و مورد احترام بسيار دربار قرار گرفت. سپس محمدعلىميرزا فرزند فتحعلىشاه او را به كرمانشاهان دعوت كرد و از وى تجليل بسيار نمود، و تا وفات محمدعلىميرزا در سال ١٢٣٨ ق در آنجا اقامت گزيد. سپس به قزوين رفت و مورد استقبال علماى آنجا قرار گرفت و در قزوين به اقامهى نمازجماعت در مسجد شاه قزوين و تدريس در مدرسهى صالحيه اشتغال يافت. ولى به دليل برخى از عقايد كه در زمينهى معاد و ... ابراز كرده بود، توسط ملا محمدتقى برغانى كه از علماى بزرگ قزوين بود (شهيدثالث) تكفير شد و حكم او مورد قبول علماى شيعه در ايران و عراق و ساير مراكز شيعه قرار گرفت، احسايى قزوين را به قصد مشهد ترك گفت و سرانجام از ايران به عراق و از آنجا رهسپار موطن خود گرديد و در اين سفر در قريهى «هديه» در سه منزلى مدينه در ٢١ ذىالقعدهى سال ١٢٤١ه.ق درگذشت و در قبرستان بقيع در نزديكى بيتالاحزان به خاك سپرده شد.(١)
عقايد ويژهى احسايى و شيخيّه
برخى از عقايد شيخ احمد احسايى ـ كه موجب تكفير وى از طرف علماى اسلامى شد ـ بدين شرح است:
الف: معاد: عقيدهى شيخ دربارهى معاد اين بود كه جسم عنصرى برنمىگردد، و بازگشت نفوس مردم در يك كالبد لطيفى است كه از جسم دنيوى لطيفتر است، گرچه در مقايسه با عالم برزخ و قيامت، جسم محسوب مىشود.
ب: معراج: شيخ اصل معراج پيامبر صلىاللهعليهوآله و معراج جسمانى را پذيرفت ولى گفت: پيغمبراكرم صلىاللهعليهوآله در هر فلكى از افلاك، جسمى متناسب با جرم و جسم آن فلك براى خود گرفت تا خرق و التيامى لازم نيايد و ورود در افلاك مختلف براى بدن ظاهرى و جسمانى او مشكلى ايجاد نكند.
١ ـ اعيانالشيعه، ج ٢، ص ٥٨٩ ـ ٥٩٠، دايرةالمعارف تشيع، ج ١، ص ٥٠٠ ـ ٥٠١. حكايت تكفير شيخ احمد احسايى را از طرف شهيدثالث وديگران، مرحوم ميرزامحمدتنكابنى درقصصالعلماء ص٤٢ ـ ٤٤ نقلكرده است.
ج: وجود امامعصر(عج): شيخ احمد، وجود امام عصر(عج) و ظهور او را از اصول مسلم و حتمى مىدانست ولى مىگفت: امام زمان در يك عالم روحانى ـ غير از اين عالم مادى ـ سكونت دارد، و از آنجا بر همهى عالم حكمرانى دارد و روزى كه خدا به او اجازه دهد در اين دنيا ظاهر خواهد شد و عالم را پر از عدل و داد خواهد كرد.
د: مقام ائمّهى اطهار عليهمالسلام : به شيخيّه نسبت داده شده است كه دربارهى مقام ائمه معصوم عليهمالسلام راه غلو را پيموده و براى آنها مقام ربوبيت قايل شدهاند. از اين رو آنها را از فرقههاى غلات بهشمار آوردهاند.
ه: نيابت خاصه: به اعتقاد شيخيّه، پيوسته در ميان شيعه يك فرد كامل وجود دارد كه سمت نيابت خاص حضرت حجت عليهالسلام را بر عهده دارد، و پيشواى خود (شيخ احمد احسايى) را صاحب اين مقام مىدانند.(١)
اصول دين از نظر شيخيّه چهار چيز است كه عبارت است از: توحيد، نبوت، امامت و اعتقاد به شيعهى كامل در هر زمان كه واسطهى فيض ميان امام و امت است و آن را «ركن رابع» مىگويند.(٢)
شيخيّهى كرمان
پس از شيخ احمد احسايى، شاگرد او سيد كاظم رشتى (١٢٠٣ ـ ١٢٥٩ ق) از نظر شيخيّه شيعهى كامل و واسطهى فيض بود، و پس از فوت وى ابتدا جانشين او معلوم نبود، ولى طولى نكشيد كه دو مدّعى براى اين مقام پيدا شد: يكى حاج محمد كريمخان كرمانى كه رئيس شيخيّهى متأخرين گرديد، و ديگرى ميرزاعلىمحمد شيرازى كه خود را به لقب «باب» مىخواند. شرح ادّعاى وى و فرقهى بابيه خواهد آمد.
١ ـ شيخيگرى، بابيگرى، نوشتهى مرتضى مدرسى چهاردهى، ص ٧٣ ـ ٧٥. قصصالعلماء، ص ٤٤ ـ ٥٠.
٢ ـ قصص العلماء، ص ٤٣.
حاج محمد كريمخان (١٢٢٥ ـ ١٢٨٨ ق) فرزند ظهيرالدولة پسرعمو و داماد فتحعلىشاه و حكمران كرمان و بلوچستان بود. كريمخان از شاگردان سيد كاظم رشتى و مريدان او بود. وى موقعيت اجتماعى، سياسى و مالى ممتازى داشت. و از طرف استاد خود براى تعليم و تربيت مردم كرمان روانهى آن سامان شد. وى در كرمان به نشر عقايد شيخ احمد احسايى و ترويج شيخيگرى پرداخت.
پس از درگذشت حاج محمد كريمخان، طبق وصيت وى، اكثريت شيخيّه به فرزند وى حاجمحمدخان گرويدند، ولى عدّهاى از آنان كه گويا از ارثىشدن رياست شيخيّه ناخشنود بودند، توقف نموده و برخى نيز به قصد اعتراض از كرمان مهاجرت كردند. يكى از آنان ـ كه حاج ميرزا محمدباقر همدانى نام داشت ـ براى خود پيروان و مريدانى پيدا كرد كه از شاخههاى شيخيّه و به نام او معروفند.(١)
شيخيّهى كرمان در مسايل فقهى روش اخباريگرى را برگزيده و با اجتهاد به شدت مخالفت ورزيدهاند، و يكى از رهبران آنان، به نام ابوالقاسم خان، كتابى را به نام «اجتهاد و تقليد» در همين باره تأليف كرده است.(٢)
١ ـ شيخيگرى، ص ١٣٨ ـ ١٦٣.
٢ ـ در اين باره به كتاب هدايتنامه، نشر انجمن دينى كرمان در سال ١٣٦٧ ق رجوع شود.
شيخيّهى آذربايجان
راه و رسم شيخيّهى آذربايجان با مشرب و مرام شيخيّهى كرمان تفاوت دارد. مشرب شيخيّهى آذربايجان اين است كه در اصول عقايد، پيرو مدرسهى شيخ احمد و سيدكاظم بوده و هستند، و در فروع و احكام مذهبى، از مراجع بزرگ مذهب جعفرى پيروى مىكنند.
برخى از مشاهير علماى شيخيّهى آذربايجان عبارتند از:
١ ـ ملامحمد حجةالاسلام مامقانى، كه از شاگردان ارشد شيخ احمد احسايى بود. وى در سال ١٢٦٩ ق وفات كرد.
٢ ـ ميرزامحمد حسين حجةالاسلام فرزند ارشد ملامحمد، كه از شاگردان سيد كاظم رشتى بود. وى در سال ١٣٠٣ق درگذشت.
٣ ـ ميرزا محمدتقى حجةالاسلام، متخلص به نيّر، كه در ادب بسيار زبردست بود. وى در سال ١٣١٢ق از دنيا رفت.
٤ ـ ميرزا على ثقةالاسلام، در سال ١٢٨٧ ق در تبريز متولد شد، و در سال ١٣٣٠ ق به سبب مبارزه بر ضدّ روسهاى تزارى ـ كه خاك تبريز را اشغال كرده بودند ـ به دار آويخته شد.
٥ ـ ميرزا اسماعيل حجةالاسلام، فرزند سوم ملا محمد حجةالاسلام. وى در سال ١٣١٧ ق درگذشت.
٦ ـ ميرزا ابوالقاسم حجةالاسلام، كه در سال ١٣٦٢ ق از دنيا رفت.(١)
چند نقل قول
بحث دربارهى شيخيّه را با چند نقلقول دربارهى آنها ادامه مىدهيم:
١ ـ كنت دوگوبينو، وزيرمختار اسبق دولت فرانسه در دربار ايران، در كتاب «سه سال در ايران» دربارهى شيخيّه چنين نوشته است: «شيخيّها بر سر يك موضوع با شيعههاى ايران اختلاف دارند، و آن چگونگى زندگى امام دوازدهم، يعنى مهدى عليهالسلام است. شيعيان مىگويند امام دوازدهم زنده است و با قالب جسمانى روزگار مىگذراند، ولى شيخيها مىگويند امام دوازدهم با قالب روحانى زنده مىباشد».(٢)
١ ـ شيخيگرى، ص ١١٤ ـ ١٢٨.
٢ ـ همان، ص ٤١.
٢ ـ گلدزيهر در كتاب عقيده و شريعت در اسلام، دربارهى شيخيّه گفته است: «در آغاز قرن نوزدهم ميلادى فرقهى جديدى ظهور كرد كه از مذهب شيعهى امامى اخذ شده است. و آن مذهب شيخى است كه پيروانش به روش غنوصيه هستند كه معتقد شد صفات الهى در اشخاص و اجساد حلول مىكند و آنان قواى خلاّقه دارند.(١)
٣ ـ مؤلف كتاب «روضاتالجنات» شيخيّه را از غلات تندروتر معرفى كرده و گفته است: نام ايشان شيخيّه و پشت سرى است!! اين كلمه از لغات فارسى است كه آن را به شيخ احمد احسايى نسبت دادهاند. به اين علت كه اينان نمازجماعت را در پايين پاى حرم حسينى مىخوانند، برخلاف منكرين خود، يعنى فقها، كه در بالاى سر نماز مىخوانند و به بالاسرى مشهورند. اين طايفه به منزلهى نصارى هستند كه دربارهى عيسى غلو كرده به تثليث قايل شدهاند. شيخيّه نيابت خاصه و بابيت حضرت حجت را براى خود قايل هستند.(٢)
٤ ـ مؤلف قصصالعلماء حكايت ملاقاتى ميان شيخ عبدالرحيم بروجردى را با حاج محمد كريم خان، پيشواى شيخيّهى كرمان، نقل كرده است كه در آن ملاقات ضمن گفتگويى كه انجام گرفت، كريم خان گفت: اميرالمؤمنين عليهالسلام بر بالاى منبر فرمود: «انا خالق السموات والارض»، شيخ عبدالرحيم به او گفت: «در آن عهد بعضى على را كافر مىدانستند، مانند اهل شام، و بعضى او را خليفهى چهارم مىدانستند، و عدّهاى هم او را خليفهى بلافصل پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله ؛ در چنين عصرى چگونه ممكن است على عليهالسلام چنان ادّعايى كرده باشد و مردم هيچگونه عكسالعملى نشان نداده باشند؟» و كريمخان سكوت كرد.
١ ـ همان، ص ٤٤.
٢ ـ روضات الجنات، ص ٢٨٥ ـ ٢٨٧.
كشفيه
نام ديگر شيخيه، كشفيه است. سبب اين نامگذارى اين است كه شيخ احمد احسايى و ديگر رهبران شيخيه براى خود كشف و الهام قايل بودند، و پيروانشان نيز اين مقام را براى آنها اثبات كردهاند. از اين نظر پيشوايان شيخيه همانند برخى از مشايخ صوفيهاند كه مدّعى كشف و شهود بوده و كلماتى مبهم و نامفهوم به مريدان خود گفتهاند. مرحوم سيد محسن امين در اين باره مىگويد: «به كشفيه امورى نسبت داده مىشود كه اگر درست باشد، غلو بوده و مايهى خروج از دين است. گروهى از مردم بصره، ناحيهى حلّه، قطيف، بحرين و بلاد عجم (ايران) اين طريقه را برگزيده و اكثر آنان از عواماند كه معناى كشف را نمىدانند، و فقط خود را به اين نام مىخوانند، ولى به احكام اسلام پايبندند، و در هر حال از شيخ احمد و امثال او از علماى كشفيه شطحات و عبارتهاى معماگونهاى صادر شده كه شبيه شطحات برخى از صوفيه است. و به گفتهى برخى از علما عقايد نادرستى كه در آيين شيخيه مطرح شده، بيشتر از طرف شاگرد شيخ، يعنى سيد كاظم رشتى بوده است».(١)
مسلك بابيّه و بهائيه
تاريخ پيدايش و پديدآورندهى بابيّه
مسلك بابيگرى در قرن سيزدهم قمرى (نوزدهم ميلادى) توسط فردى به نام سيد علىمحمد پديد آمد. وى در اول محرم سال ١٢٣٥ يا ١٢٣٦ (١٨٢٠ ميلادى) در شيراز متولد شد و در بيستوهفتم شعبان سال ١٢٦٦ در تبريز به جرم ارتداد به دار آويخته شد.
بابيه او را «حضرت اعلى» و «نقطهى اولى» لقب دادهاند. وى تحصيل ابتدايى و آموزش اندكى عربى را در شيراز گذراند. سپس پنج سال در بوشهر اقامت گزيد و به تجارت ـ كه پيشهى پدرى او بود ـ اشتغال داشت. در همان ايام كه نوجوانى بيش نبود، دست به كارهاى غيرمتعارف مىزد و به اوراد و طلسمات كه حرفهى رمالان و افسونگران بود سخت علاقهمند بود. در هواى بسيار گرم تابستان بوشهر هنگام بلندى آفتاب، بر بالاى بام مىايستاد و براى تسخير آفتاب اوراد مىخواند و حركات مرتاضان هندى را تقليد مىكرد.
پس از بازگشت از بوشهر به شيراز، كار و كسب را رها كرد و براى كسب علم و سير و سياحت رهسپار عراق و حجاز گرديد و در كربلا در سلك شاگردان سيد محمد كاظم رشتى (١٢٠٣ ـ ١٢٥٩ ق) درآمد. سيد كاظم رشتى كه از شاگردان شيخ احمد احسايى بود دربارهى ائمهى طاهرين عليهمالسلام افكار و عقايد غلوآميزى داشت و آنان را مظاهر تجسم يافتهى خدا يا خدايان مجسّم مىانگاشت و مىگفت: بايد در هر زمانى يك نفر ميان امامزمان(عج) و مردم باب و واسطهى فيض روحانى باشد. اين گونه عقايد توجه سيد على محمد را به خود جلب كرد، و از مريدان خاص وى گرديد، و از همانجا بود كه فكر دعوى بابيت در ذهن او راه يافت.
پس از فوت سيد كاظم رشتى، در سال ١٢٦٠ ق سيد على محمد نخست ادّعاى ذِكريّت و بعد ادّعاى بابيّت (يعنى باب علوم و معارف خدا و راه اتصال به مهدى موعود«عج») و سپس ادّعاىمهدويت نمود و به تدريج ادّعاى نبوت و شارعيت كرد و مدّعى وحى و دين جديد گرديد، و بالاخره اين ادّعا را به ادّعاى نهايى ربوبيت و حلول الوهيت در خود پايان داد.
سرگذشت سيد باب پس از دعوى بابيت
در آغاز امر، هيجده تن از شاگردان سيد كاظم رشتى كه نزد بابيان به حروف حى (ح = ٨، ى = ١٠) مشهورند به باب ايمان آوردند، و هركدام در نقطهاى به تبليغ مسلك بابيگرى پرداخته، جمعى را به آيين او درآوردند. خود باب نيز از عراق به مكه رفت و در آنجا دعوى مهدويت خود را آشكار ساخت. سپس به بوشهر بازگشت و در آنجا اقامت گزيد. فعاليت بابيان، علماى شيعه و نيز حكومت قاجار را نگران ساخت. از اينرو به دستور حكمران فارس، باب را از بوشهر به شيراز منتقل كردند، ولى او دست از فعاليتهاى تبليغى خود برنداشت، لذا به دستور حاكم شيراز مجلس مناظرهاى بين او و علماى شيعه ترتيب داده شد، و او از عقايد خود اظهار ندامت كرد. وى را به مسجد بردند و او در جمع مردم دعاوى خود را تكذيب و استغفار كرد.
اما پس از چندى بار ديگر همان ادّعا را تكرار و تبليغ مىكرد. از اين رو، او را دستگير و زندانى كردند، و پس از مدتى از شيراز به اصفهان منتقل گرديد و از آنجا وى را به آذربايجان بردند و در قلعهى چهريق ـ نزديك ماكو ـ زندانى كردند (١٢٦٣ ق). سپس از آنجا وى را به تبريز بردند و در حضور ناصرالدين ميرزا (وليعهد ناصرالدينشاه) در مجلس علما محاكمه كردند و سرانجام به جرم ارتداد از دين و افساد در ميان مؤمنين به دار آويخته شد (١٢٦٦ ق).
تأليفات باب
نخستين تأليف وى كتابى است در تفسير سورهى يوسف كه بابيان آن را «قيوم الاسماء» مىخوانند. از ديگر كتابهاى مشهور او مجموعهى الواح وى خطاب به علما و سلاطين و كتاب صحيفهى بينالحرمين است كه بين مكه و مدينه نوشته شده است. «بيان»، مشهورترين كتاب او به عربى و فارسى است. سبك تأليف او مخلوطى از عربى و فارسى است، و عربى نويسى او غالباً با موازين نحو و دستور زبان مطابقت ندارد. نزد بابيان اين كتاب به صورت كتاب وحى و شريعت و احكام آسمانى تلقى مىشود.
در باب چهارم از واحد ششم كتاب «بيان» آمده است: در چهار منطقه نبايد كسى جز بابى وجود داشته باشد: در فارس، خراسان، آذربايجان و مازندران.
در باب هيجدهم از واحد هفتم آمده است: اگر كسى ديگرى را محزون سازد، واجب است كه نوزده مثقال طلا به او بدهد. و اگر ندارد، نوزده مثقال نقره بدهد.
در باب پانزدهم از واحد هشتم آمده است: بر هر كس از پيروان باب واجب است كه براى طلب اولاد ازدواج كند، اما اگر زن كسى باردار نشد، حلال است براى حاملهشدن او از يكى از برادران بابى خود يارى بگيرد، نه از غير بابى.
در باب چهارم از واحد هشتم آمده است: هر چيزى بهترين آن متعلق به نقطه (يعنى خود باب) و متوسط آن متعلق به حروف حى (هيجده تن ياران باب) بوده و پستترين آن براى بقيهى مردم است.
ميرزا حسينعلى بهاء و مسلك بهائيه
ميرزا حسينعلى در سال ١٢٣٣ ق در دهكدهاى از توابع نور مازندران متولد شد و در حوالى سال ١٣١٠ق در عكا در اثر بيمارى درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد.
تحصيلات مقدماتى و خواندن و نوشتن و مقدارى عربى را ـ طبق سنت رايج زمان ـ آموخت. سپس به خدمت دولت در سمت منشىگرى و ديوان درآمد، و پس از چندى به حلقات درويشان پيوست و مانند آنها زلف و گيسوى بلند گذاشت و لباس قلندرى بر تن كرد.
با ظهور غوغاى باب، ميرزا حسينعلى و برادر ناتنىاش يحيى صبح ازل و تنى چند از خاندانش به باب پيوستند، و پس از اعدام باب، يحيى صبح ازل دعوى جانشينى او را كرد. ميرزا حسينعلى در آغاز تسليم او شد. اما پس از مدتى، رقابت با برادر را آغاز كرد و نخست ادّعاى «من يظهره اللهى» ـ كه در سخنان باب آمده بود ـ كرد و به تدريج بر ادعاهاى خود افزود تا به ادّعاى رسالت و شارعيت و حلول خدا در او رسيد و خود را «الهيكل الاعلى» ناميد (انا الهيكل الأعلى) و مدّعى شد كه سيد على محمد باب زمينهساز و مبشّر ظهور وى بوده است.
سفارتخانههاى خارجى ـ به ويژه سفارت روس ـ با صراحت از برادرش حمايت مىكردند و دولت را از تصميم شديد عليه آنها تهديد مىكردند.
سرانجام با فشار علماى اسلامى و مسلمانان، حكومت وقت مجبور شد در سال ١٢٦٩ ق آن دو را با جمعى از پيروان آنها به بغداد تبعيد كند. عراق در آن زمان ـ بهسان بسيارى از مناطق اسلامى ـ تحت حكومت مركزى عثمانى اداره مىشد. پس از مدتى كه كشمكش ميان دو برادر بر سر رهبرى بابيان و درگيرى طرفداران آنان بالا گرفته بود، دولت عثمانى هردو را به دادگاه كشاند، و دادگاه حكم تبعيد آن دو را در دو نقطهى دوردست و جدا از هم صادر كرد، از اين رو، يحيى صبح ازل با خاندان و پيروانش به قبرس و حسينعلى بهاء و طرفدارانش به عكا در سرزمين فلسطين اسكان داده شدند، ولى تكفير و تبليغ عليه يكديگر را هرگز رها نكردند.
در اين ايام بود كه اطرافيان صبح ازل به فرقهى «ازليه» و پيروان ميرزاحسينعلى به فرقهى «بهائيه» ناميده شدند و آنهايى كه به اين دو برادر ملحق نشدند، به نام قبلى «بابى» باقى ماندند.
سرانجام در اين كشمكش ميرزاحسينعلى كه بيشتر مورد حمايت ايادى استعمار بود غلبه يافت و ازليه به دست فراموشى سپرده شدند.
پيشواى شيخيّه
پيشواى شيخيّه، شيخ احمد احسايى (١١٦٦ ـ ١٢٤١ق)است. وى در احساء (جزء منطقهى قطيف و از ملحقات بحرين در ساحل عربستان) متولد شد. در پنجسالگى قرآن را نزد پدر فراگرفت. مقدارى علوم عربى نيز در زادگاه خود آموخت و در سال ١١٨٦ ق به كربلا رفت و به حوزهى درس عدّهاى از علماى بزرگ شيعه، مانند آقاباقر بهبهانى، صاحب رياض، سيد مهدى بحرالعلوم، شيخ جعفر صاحب كشفالغطاء راه يافت. شيخ علاوه بر فقه و اصول و حديث در طب و نجوم و رياضيات و علم حروف و اعداد و طلسمات و فلسفه مطالعاتى داشت، در سال ١٢٠٩ ق به احساء بازگشت و در سال ١٢١٢ ق به عتبات مراجعت كرد. سپس بصره را مسكن دائمى خويش قرار داد، و در سال ١٢٢١ ق به قصد زيارت امامرضا عليهالسلام رهسپار خراسان شد. از آنجا به يزد رفت و بنابه درخواست مردم يزد در آنجا سكونت كرد و شهرت بسيارى كسب نمود. چندى بعد به دعوت فتحعلىشاه قاجار به تهران رفت و مورد احترام بسيار دربار قرار گرفت. سپس محمدعلىميرزا فرزند فتحعلىشاه او را به كرمانشاهان دعوت كرد و از وى تجليل بسيار نمود، و تا وفات محمدعلىميرزا در سال ١٢٣٨ ق در آنجا اقامت گزيد. سپس به قزوين رفت و مورد استقبال علماى آنجا قرار گرفت و در قزوين به اقامهى نمازجماعت در مسجد شاه قزوين و تدريس در مدرسهى صالحيه اشتغال يافت. ولى به دليل برخى از عقايد كه در زمينهى معاد و ... ابراز كرده بود، توسط ملا محمدتقى برغانى كه از علماى بزرگ قزوين بود (شهيدثالث) تكفير شد و حكم او مورد قبول علماى شيعه در ايران و عراق و ساير مراكز شيعه قرار گرفت، احسايى قزوين را به قصد مشهد ترك گفت و سرانجام از ايران به عراق و از آنجا رهسپار موطن خود گرديد و در اين سفر در قريهى «هديه» در سه منزلى مدينه در ٢١ ذىالقعدهى سال ١٢٤١ه.ق درگذشت و در قبرستان بقيع در نزديكى بيتالاحزان به خاك سپرده شد.(١)
عقايد ويژهى احسايى و شيخيّه
برخى از عقايد شيخ احمد احسايى ـ كه موجب تكفير وى از طرف علماى اسلامى شد ـ بدين شرح است:
الف: معاد: عقيدهى شيخ دربارهى معاد اين بود كه جسم عنصرى برنمىگردد، و بازگشت نفوس مردم در يك كالبد لطيفى است كه از جسم دنيوى لطيفتر است، گرچه در مقايسه با عالم برزخ و قيامت، جسم محسوب مىشود.
ب: معراج: شيخ اصل معراج پيامبر صلىاللهعليهوآله و معراج جسمانى را پذيرفت ولى گفت: پيغمبراكرم صلىاللهعليهوآله در هر فلكى از افلاك، جسمى متناسب با جرم و جسم آن فلك براى خود گرفت تا خرق و التيامى لازم نيايد و ورود در افلاك مختلف براى بدن ظاهرى و جسمانى او مشكلى ايجاد نكند.
١ ـ اعيانالشيعه، ج ٢، ص ٥٨٩ ـ ٥٩٠، دايرةالمعارف تشيع، ج ١، ص ٥٠٠ ـ ٥٠١. حكايت تكفير شيخ احمد احسايى را از طرف شهيدثالث وديگران، مرحوم ميرزامحمدتنكابنى درقصصالعلماء ص٤٢ ـ ٤٤ نقلكرده است.
ج: وجود امامعصر(عج): شيخ احمد، وجود امام عصر(عج) و ظهور او را از اصول مسلم و حتمى مىدانست ولى مىگفت: امام زمان در يك عالم روحانى ـ غير از اين عالم مادى ـ سكونت دارد، و از آنجا بر همهى عالم حكمرانى دارد و روزى كه خدا به او اجازه دهد در اين دنيا ظاهر خواهد شد و عالم را پر از عدل و داد خواهد كرد.
د: مقام ائمّهى اطهار عليهمالسلام : به شيخيّه نسبت داده شده است كه دربارهى مقام ائمه معصوم عليهمالسلام راه غلو را پيموده و براى آنها مقام ربوبيت قايل شدهاند. از اين رو آنها را از فرقههاى غلات بهشمار آوردهاند.
ه: نيابت خاصه: به اعتقاد شيخيّه، پيوسته در ميان شيعه يك فرد كامل وجود دارد كه سمت نيابت خاص حضرت حجت عليهالسلام را بر عهده دارد، و پيشواى خود (شيخ احمد احسايى) را صاحب اين مقام مىدانند.(١)
اصول دين از نظر شيخيّه چهار چيز است كه عبارت است از: توحيد، نبوت، امامت و اعتقاد به شيعهى كامل در هر زمان كه واسطهى فيض ميان امام و امت است و آن را «ركن رابع» مىگويند.(٢)
شيخيّهى كرمان
پس از شيخ احمد احسايى، شاگرد او سيد كاظم رشتى (١٢٠٣ ـ ١٢٥٩ ق) از نظر شيخيّه شيعهى كامل و واسطهى فيض بود، و پس از فوت وى ابتدا جانشين او معلوم نبود، ولى طولى نكشيد كه دو مدّعى براى اين مقام پيدا شد: يكى حاج محمد كريمخان كرمانى كه رئيس شيخيّهى متأخرين گرديد، و ديگرى ميرزاعلىمحمد شيرازى كه خود را به لقب «باب» مىخواند. شرح ادّعاى وى و فرقهى بابيه خواهد آمد.
١ ـ شيخيگرى، بابيگرى، نوشتهى مرتضى مدرسى چهاردهى، ص ٧٣ ـ ٧٥. قصصالعلماء، ص ٤٤ ـ ٥٠.
٢ ـ قصص العلماء، ص ٤٣.
حاج محمد كريمخان (١٢٢٥ ـ ١٢٨٨ ق) فرزند ظهيرالدولة پسرعمو و داماد فتحعلىشاه و حكمران كرمان و بلوچستان بود. كريمخان از شاگردان سيد كاظم رشتى و مريدان او بود. وى موقعيت اجتماعى، سياسى و مالى ممتازى داشت. و از طرف استاد خود براى تعليم و تربيت مردم كرمان روانهى آن سامان شد. وى در كرمان به نشر عقايد شيخ احمد احسايى و ترويج شيخيگرى پرداخت.
پس از درگذشت حاج محمد كريمخان، طبق وصيت وى، اكثريت شيخيّه به فرزند وى حاجمحمدخان گرويدند، ولى عدّهاى از آنان كه گويا از ارثىشدن رياست شيخيّه ناخشنود بودند، توقف نموده و برخى نيز به قصد اعتراض از كرمان مهاجرت كردند. يكى از آنان ـ كه حاج ميرزا محمدباقر همدانى نام داشت ـ براى خود پيروان و مريدانى پيدا كرد كه از شاخههاى شيخيّه و به نام او معروفند.(١)
شيخيّهى كرمان در مسايل فقهى روش اخباريگرى را برگزيده و با اجتهاد به شدت مخالفت ورزيدهاند، و يكى از رهبران آنان، به نام ابوالقاسم خان، كتابى را به نام «اجتهاد و تقليد» در همين باره تأليف كرده است.(٢)
١ ـ شيخيگرى، ص ١٣٨ ـ ١٦٣.
٢ ـ در اين باره به كتاب هدايتنامه، نشر انجمن دينى كرمان در سال ١٣٦٧ ق رجوع شود.
شيخيّهى آذربايجان
راه و رسم شيخيّهى آذربايجان با مشرب و مرام شيخيّهى كرمان تفاوت دارد. مشرب شيخيّهى آذربايجان اين است كه در اصول عقايد، پيرو مدرسهى شيخ احمد و سيدكاظم بوده و هستند، و در فروع و احكام مذهبى، از مراجع بزرگ مذهب جعفرى پيروى مىكنند.
برخى از مشاهير علماى شيخيّهى آذربايجان عبارتند از:
١ ـ ملامحمد حجةالاسلام مامقانى، كه از شاگردان ارشد شيخ احمد احسايى بود. وى در سال ١٢٦٩ ق وفات كرد.
٢ ـ ميرزامحمد حسين حجةالاسلام فرزند ارشد ملامحمد، كه از شاگردان سيد كاظم رشتى بود. وى در سال ١٣٠٣ق درگذشت.
٣ ـ ميرزا محمدتقى حجةالاسلام، متخلص به نيّر، كه در ادب بسيار زبردست بود. وى در سال ١٣١٢ق از دنيا رفت.
٤ ـ ميرزا على ثقةالاسلام، در سال ١٢٨٧ ق در تبريز متولد شد، و در سال ١٣٣٠ ق به سبب مبارزه بر ضدّ روسهاى تزارى ـ كه خاك تبريز را اشغال كرده بودند ـ به دار آويخته شد.
٥ ـ ميرزا اسماعيل حجةالاسلام، فرزند سوم ملا محمد حجةالاسلام. وى در سال ١٣١٧ ق درگذشت.
٦ ـ ميرزا ابوالقاسم حجةالاسلام، كه در سال ١٣٦٢ ق از دنيا رفت.(١)
چند نقل قول
بحث دربارهى شيخيّه را با چند نقلقول دربارهى آنها ادامه مىدهيم:
١ ـ كنت دوگوبينو، وزيرمختار اسبق دولت فرانسه در دربار ايران، در كتاب «سه سال در ايران» دربارهى شيخيّه چنين نوشته است: «شيخيّها بر سر يك موضوع با شيعههاى ايران اختلاف دارند، و آن چگونگى زندگى امام دوازدهم، يعنى مهدى عليهالسلام است. شيعيان مىگويند امام دوازدهم زنده است و با قالب جسمانى روزگار مىگذراند، ولى شيخيها مىگويند امام دوازدهم با قالب روحانى زنده مىباشد».(٢)
١ ـ شيخيگرى، ص ١١٤ ـ ١٢٨.
٢ ـ همان، ص ٤١.
٢ ـ گلدزيهر در كتاب عقيده و شريعت در اسلام، دربارهى شيخيّه گفته است: «در آغاز قرن نوزدهم ميلادى فرقهى جديدى ظهور كرد كه از مذهب شيعهى امامى اخذ شده است. و آن مذهب شيخى است كه پيروانش به روش غنوصيه هستند كه معتقد شد صفات الهى در اشخاص و اجساد حلول مىكند و آنان قواى خلاّقه دارند.(١)
٣ ـ مؤلف كتاب «روضاتالجنات» شيخيّه را از غلات تندروتر معرفى كرده و گفته است: نام ايشان شيخيّه و پشت سرى است!! اين كلمه از لغات فارسى است كه آن را به شيخ احمد احسايى نسبت دادهاند. به اين علت كه اينان نمازجماعت را در پايين پاى حرم حسينى مىخوانند، برخلاف منكرين خود، يعنى فقها، كه در بالاى سر نماز مىخوانند و به بالاسرى مشهورند. اين طايفه به منزلهى نصارى هستند كه دربارهى عيسى غلو كرده به تثليث قايل شدهاند. شيخيّه نيابت خاصه و بابيت حضرت حجت را براى خود قايل هستند.(٢)
٤ ـ مؤلف قصصالعلماء حكايت ملاقاتى ميان شيخ عبدالرحيم بروجردى را با حاج محمد كريم خان، پيشواى شيخيّهى كرمان، نقل كرده است كه در آن ملاقات ضمن گفتگويى كه انجام گرفت، كريم خان گفت: اميرالمؤمنين عليهالسلام بر بالاى منبر فرمود: «انا خالق السموات والارض»، شيخ عبدالرحيم به او گفت: «در آن عهد بعضى على را كافر مىدانستند، مانند اهل شام، و بعضى او را خليفهى چهارم مىدانستند، و عدّهاى هم او را خليفهى بلافصل پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله ؛ در چنين عصرى چگونه ممكن است على عليهالسلام چنان ادّعايى كرده باشد و مردم هيچگونه عكسالعملى نشان نداده باشند؟» و كريمخان سكوت كرد.
١ ـ همان، ص ٤٤.
٢ ـ روضات الجنات، ص ٢٨٥ ـ ٢٨٧.
كشفيه
نام ديگر شيخيه، كشفيه است. سبب اين نامگذارى اين است كه شيخ احمد احسايى و ديگر رهبران شيخيه براى خود كشف و الهام قايل بودند، و پيروانشان نيز اين مقام را براى آنها اثبات كردهاند. از اين نظر پيشوايان شيخيه همانند برخى از مشايخ صوفيهاند كه مدّعى كشف و شهود بوده و كلماتى مبهم و نامفهوم به مريدان خود گفتهاند. مرحوم سيد محسن امين در اين باره مىگويد: «به كشفيه امورى نسبت داده مىشود كه اگر درست باشد، غلو بوده و مايهى خروج از دين است. گروهى از مردم بصره، ناحيهى حلّه، قطيف، بحرين و بلاد عجم (ايران) اين طريقه را برگزيده و اكثر آنان از عواماند كه معناى كشف را نمىدانند، و فقط خود را به اين نام مىخوانند، ولى به احكام اسلام پايبندند، و در هر حال از شيخ احمد و امثال او از علماى كشفيه شطحات و عبارتهاى معماگونهاى صادر شده كه شبيه شطحات برخى از صوفيه است. و به گفتهى برخى از علما عقايد نادرستى كه در آيين شيخيه مطرح شده، بيشتر از طرف شاگرد شيخ، يعنى سيد كاظم رشتى بوده است».(١)
مسلك بابيّه و بهائيه
تاريخ پيدايش و پديدآورندهى بابيّه
مسلك بابيگرى در قرن سيزدهم قمرى (نوزدهم ميلادى) توسط فردى به نام سيد علىمحمد پديد آمد. وى در اول محرم سال ١٢٣٥ يا ١٢٣٦ (١٨٢٠ ميلادى) در شيراز متولد شد و در بيستوهفتم شعبان سال ١٢٦٦ در تبريز به جرم ارتداد به دار آويخته شد.
بابيه او را «حضرت اعلى» و «نقطهى اولى» لقب دادهاند. وى تحصيل ابتدايى و آموزش اندكى عربى را در شيراز گذراند. سپس پنج سال در بوشهر اقامت گزيد و به تجارت ـ كه پيشهى پدرى او بود ـ اشتغال داشت. در همان ايام كه نوجوانى بيش نبود، دست به كارهاى غيرمتعارف مىزد و به اوراد و طلسمات كه حرفهى رمالان و افسونگران بود سخت علاقهمند بود. در هواى بسيار گرم تابستان بوشهر هنگام بلندى آفتاب، بر بالاى بام مىايستاد و براى تسخير آفتاب اوراد مىخواند و حركات مرتاضان هندى را تقليد مىكرد.
پس از بازگشت از بوشهر به شيراز، كار و كسب را رها كرد و براى كسب علم و سير و سياحت رهسپار عراق و حجاز گرديد و در كربلا در سلك شاگردان سيد محمد كاظم رشتى (١٢٠٣ ـ ١٢٥٩ ق) درآمد. سيد كاظم رشتى كه از شاگردان شيخ احمد احسايى بود دربارهى ائمهى طاهرين عليهمالسلام افكار و عقايد غلوآميزى داشت و آنان را مظاهر تجسم يافتهى خدا يا خدايان مجسّم مىانگاشت و مىگفت: بايد در هر زمانى يك نفر ميان امامزمان(عج) و مردم باب و واسطهى فيض روحانى باشد. اين گونه عقايد توجه سيد على محمد را به خود جلب كرد، و از مريدان خاص وى گرديد، و از همانجا بود كه فكر دعوى بابيت در ذهن او راه يافت.
پس از فوت سيد كاظم رشتى، در سال ١٢٦٠ ق سيد على محمد نخست ادّعاى ذِكريّت و بعد ادّعاى بابيّت (يعنى باب علوم و معارف خدا و راه اتصال به مهدى موعود«عج») و سپس ادّعاىمهدويت نمود و به تدريج ادّعاى نبوت و شارعيت كرد و مدّعى وحى و دين جديد گرديد، و بالاخره اين ادّعا را به ادّعاى نهايى ربوبيت و حلول الوهيت در خود پايان داد.
سرگذشت سيد باب پس از دعوى بابيت
در آغاز امر، هيجده تن از شاگردان سيد كاظم رشتى كه نزد بابيان به حروف حى (ح = ٨، ى = ١٠) مشهورند به باب ايمان آوردند، و هركدام در نقطهاى به تبليغ مسلك بابيگرى پرداخته، جمعى را به آيين او درآوردند. خود باب نيز از عراق به مكه رفت و در آنجا دعوى مهدويت خود را آشكار ساخت. سپس به بوشهر بازگشت و در آنجا اقامت گزيد. فعاليت بابيان، علماى شيعه و نيز حكومت قاجار را نگران ساخت. از اينرو به دستور حكمران فارس، باب را از بوشهر به شيراز منتقل كردند، ولى او دست از فعاليتهاى تبليغى خود برنداشت، لذا به دستور حاكم شيراز مجلس مناظرهاى بين او و علماى شيعه ترتيب داده شد، و او از عقايد خود اظهار ندامت كرد. وى را به مسجد بردند و او در جمع مردم دعاوى خود را تكذيب و استغفار كرد.
اما پس از چندى بار ديگر همان ادّعا را تكرار و تبليغ مىكرد. از اين رو، او را دستگير و زندانى كردند، و پس از مدتى از شيراز به اصفهان منتقل گرديد و از آنجا وى را به آذربايجان بردند و در قلعهى چهريق ـ نزديك ماكو ـ زندانى كردند (١٢٦٣ ق). سپس از آنجا وى را به تبريز بردند و در حضور ناصرالدين ميرزا (وليعهد ناصرالدينشاه) در مجلس علما محاكمه كردند و سرانجام به جرم ارتداد از دين و افساد در ميان مؤمنين به دار آويخته شد (١٢٦٦ ق).
تأليفات باب
نخستين تأليف وى كتابى است در تفسير سورهى يوسف كه بابيان آن را «قيوم الاسماء» مىخوانند. از ديگر كتابهاى مشهور او مجموعهى الواح وى خطاب به علما و سلاطين و كتاب صحيفهى بينالحرمين است كه بين مكه و مدينه نوشته شده است. «بيان»، مشهورترين كتاب او به عربى و فارسى است. سبك تأليف او مخلوطى از عربى و فارسى است، و عربى نويسى او غالباً با موازين نحو و دستور زبان مطابقت ندارد. نزد بابيان اين كتاب به صورت كتاب وحى و شريعت و احكام آسمانى تلقى مىشود.
در باب چهارم از واحد ششم كتاب «بيان» آمده است: در چهار منطقه نبايد كسى جز بابى وجود داشته باشد: در فارس، خراسان، آذربايجان و مازندران.
در باب هيجدهم از واحد هفتم آمده است: اگر كسى ديگرى را محزون سازد، واجب است كه نوزده مثقال طلا به او بدهد. و اگر ندارد، نوزده مثقال نقره بدهد.
در باب پانزدهم از واحد هشتم آمده است: بر هر كس از پيروان باب واجب است كه براى طلب اولاد ازدواج كند، اما اگر زن كسى باردار نشد، حلال است براى حاملهشدن او از يكى از برادران بابى خود يارى بگيرد، نه از غير بابى.
در باب چهارم از واحد هشتم آمده است: هر چيزى بهترين آن متعلق به نقطه (يعنى خود باب) و متوسط آن متعلق به حروف حى (هيجده تن ياران باب) بوده و پستترين آن براى بقيهى مردم است.
ميرزا حسينعلى بهاء و مسلك بهائيه
ميرزا حسينعلى در سال ١٢٣٣ ق در دهكدهاى از توابع نور مازندران متولد شد و در حوالى سال ١٣١٠ق در عكا در اثر بيمارى درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد.
تحصيلات مقدماتى و خواندن و نوشتن و مقدارى عربى را ـ طبق سنت رايج زمان ـ آموخت. سپس به خدمت دولت در سمت منشىگرى و ديوان درآمد، و پس از چندى به حلقات درويشان پيوست و مانند آنها زلف و گيسوى بلند گذاشت و لباس قلندرى بر تن كرد.
با ظهور غوغاى باب، ميرزا حسينعلى و برادر ناتنىاش يحيى صبح ازل و تنى چند از خاندانش به باب پيوستند، و پس از اعدام باب، يحيى صبح ازل دعوى جانشينى او را كرد. ميرزا حسينعلى در آغاز تسليم او شد. اما پس از مدتى، رقابت با برادر را آغاز كرد و نخست ادّعاى «من يظهره اللهى» ـ كه در سخنان باب آمده بود ـ كرد و به تدريج بر ادعاهاى خود افزود تا به ادّعاى رسالت و شارعيت و حلول خدا در او رسيد و خود را «الهيكل الاعلى» ناميد (انا الهيكل الأعلى) و مدّعى شد كه سيد على محمد باب زمينهساز و مبشّر ظهور وى بوده است.
سفارتخانههاى خارجى ـ به ويژه سفارت روس ـ با صراحت از برادرش حمايت مىكردند و دولت را از تصميم شديد عليه آنها تهديد مىكردند.
سرانجام با فشار علماى اسلامى و مسلمانان، حكومت وقت مجبور شد در سال ١٢٦٩ ق آن دو را با جمعى از پيروان آنها به بغداد تبعيد كند. عراق در آن زمان ـ بهسان بسيارى از مناطق اسلامى ـ تحت حكومت مركزى عثمانى اداره مىشد. پس از مدتى كه كشمكش ميان دو برادر بر سر رهبرى بابيان و درگيرى طرفداران آنان بالا گرفته بود، دولت عثمانى هردو را به دادگاه كشاند، و دادگاه حكم تبعيد آن دو را در دو نقطهى دوردست و جدا از هم صادر كرد، از اين رو، يحيى صبح ازل با خاندان و پيروانش به قبرس و حسينعلى بهاء و طرفدارانش به عكا در سرزمين فلسطين اسكان داده شدند، ولى تكفير و تبليغ عليه يكديگر را هرگز رها نكردند.
در اين ايام بود كه اطرافيان صبح ازل به فرقهى «ازليه» و پيروان ميرزاحسينعلى به فرقهى «بهائيه» ناميده شدند و آنهايى كه به اين دو برادر ملحق نشدند، به نام قبلى «بابى» باقى ماندند.
سرانجام در اين كشمكش ميرزاحسينعلى كه بيشتر مورد حمايت ايادى استعمار بود غلبه يافت و ازليه به دست فراموشى سپرده شدند.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
عباس افندى و شوقى افندى
پس از مرگ ميرزاحسينعلى همه چيز راه فراموشى و سكوت پيش گرفت. بابىها كمكم محو و فراموش مىشدند، و بهايىها در حالت صبر و انتظار بهسر مىبردند، تا اينكه پسر ارشد ميرزاحسينعلى به نام عباس افندى كه «عبدالبهاء» لقب گرفت، به تجديد آن پرداخت. وى در سال ١٨٤٤ م. متولد و در سال ١٩٢١ م. درگذشت.
عباس افندى در محيط حكومت عثمانى و داخل ايران مجالى براى فعاليت خود نمىيافت. بدينجهت در سال ١٩١١ م. به اروپا مسافرت كرد و به جاى روسيه با انگلستان و سپس آمريكا رابطهى ويژهاى برقرار كرد، و در جريان جنگ جهانى اول (١٩١٤) خدمات زيادى براى انگلستان انجام داد، و پس از پايانيافتن جنگ، به پاس اين خدمات، طى مراسمى لقب سر (Sir) و نشان نايتهود (Knight Hood) كه بزرگترين نشان خدمتگزارى به انگليس است، به وى اعطا شد. بدين صورت بهائيگرى بهعنوان ستونپنجم ويكىاز ابزار سياستاستعمارى انگليس ـ و نيز آمريكا ـ مبدّل شد.
از پيروان عباس افندى به «بابيهى بهائيهى عباسيه» تعبير مىشود.
پس از مرگ عبدالبهاء، رهبرى بهائيان به دست شوقىافندى ـ نوهى دخترى ميرزا حسينعلى ـ افتاد كه تا سال ١٩٥٧ م. ادامه يافت. پس از مرگ او، گروه نُه نفرى بيتالعدل ـ كه مركز آن در حيفاى اسراييل قرار دارد ـ بهائيان و بهائيگرى را اداره مىكند، هرچند در واقع دستهاى مرموز استعمار دستاندركار بهائيتاند.
نوشتههاى ميرزا حسينعلى
در ميان نوشتههايى كه از پراكندهگويىهاى ميرزاحسينعلى بهاء جمعآورىشده، دو اثر از ديدگاه بهاييان به گونهاى به عنوان كتاب شريعت و وحى تلقى مىشود: يكى كتاب «ايقان» به زبان فارسى است كه به گمان آنان در بغداد بر او وحى شده است، و ديگرى كتاب «اقدس» به زبان عربى مخلوط و دست و پا شكسته كه مىپندارند در «عكابر» او نازل شده است (و يا خود كه تجسّمى از خداوند بود بر خود نازل نمود!). مكاتيب يا نوشتههاى ديگر بىمحتوا به نامهاى كلمات مكنونه، هفت وادى، كتاب مبين، سؤال و جواب و امثال آن نيز به او نسبت داده شده است.
دعوى الوهيت ميرزا حسينعلى
در كتاب اقدس (ص ١) خود را منبع وحى و تجلّى خدا معرفى كرده، مدّعى مىشود كه خداوند خلقت و تدبير جهان را به او سپرده است. و در كتاب مبين (ص ٢٢٩) مىگويد: لا اله الا انا المسجون الفريد! و در كتاب ايام تسعه (ص ٥٠) دربارهى روز تولد خود مىگويد: «فيا حبّذا هذا الفجر الذى فيه وُلد من لم يلد و لم يولد»! و در كتاب ادعيهى محبوب (ص ١٢٣) بهائيان در دعاى سحر مىخوانند: الهى تو را به حق ريش جنبانت قسم مىدهم...!
در يكى از قصايد ميرزاحسينعلى آمده است:
كل الاُلوه من رشح امرى تألّهت و كل الربوب من طفح حكمى تربّت
ادّعاى نسخ شريعت اسلام
عقيدهى عمومى بهائيان اين است كه با ظهور باب و بهاء شريعت اسلام الغا گرديد و دورهى رسالت محمد مصطفى صلىاللهعليهوآله سپرى شده است، و اين دوره، دوران زمامدارى جمال اقدس الهى و آيين اوست، ولى بعد از او نيز خداوند بارها بر زمين هبوط و تجلى خواهد كرد. به اعتقاد آنان پس از حضرت محمد صلىاللهعليهوآله نخست باب و پس از او حسينعلى بهاء به عنوان ظهورالهى به عالمآمدند ولااقل تا هزار سال ديگر ظهور الهى در عالم نخواهد بود.
عبادت و احكام در مسلك بهائيه
١ ـ نماز در آيين بهايى نُه ركعت است كه به صورت انفرادى در صبح و ظهر و شام بر هر بالغى واجب است. و قبلهى آنها شهر «عكا» است كه قبر ميرزاحسينعلى بهاء در آن واقع شده است. براى نماز وضو نيز لازم است، ولى اگر كسى آب براى وضو نداشته باشد، به جاى وضو پنجبار مىگويد: «بسم اللّه الأطهر الأطهر». و جز در نماز ميت، نماز جماعت ندارند.
٢ ـ روزهى آنان يك ماه به مقدار نوزده روز است، زيرا در اصطلاح آنان هر ماه نوزده روز و هر سال نوزده ماه دارد و مجموع ايام سال ٣٦١ روز است. آخرين روز ماه روزهى آنها مصادف با عيد نوروز است.
٣ ـ حج آنها زيارت خانهاى است در شيراز كه سيد على محمد باب در آن متولد شده، يا خانهاى كه ميرزا حسينعلى بهاءاللّه در مدت اقامت خود در عراق در آن زندگى مىكرد، و براى آن وقت خاصى مقرر نشده است.
٤ ـ هر مرد فقط مىتواند يك زن داشته باشد. در كتاب اقدس ازدواج با دو زن با رعايت عدالت جايز دانسته شده است، ولى عبدالبهاء در تفسير آن گفته است: چون شرط عدالت هيچگاه تحقق نمىيابد، پس در واقع در ازدواج تعدد راه ندارد. و ازدواج با زن پدر حرام است و با دختر و خواهر و ساير اقربا جايز است.
٥ ـ تمام اشيا پاك است، حتى امثال بول و غائط و سگ و خوك و ....
٦ ـ در آيين بهائيت سهم ارث پسر و دختر مساوى است، چنانكه سنّ بلوغ آنها هم يكسان است (يعنى پانزده سالگى).
٧ ـ مراكز مهم اجتماعات رسمى آنها يكى «حظيرة القدس» (در عشقآباد) و ديگرى «مشرق الاذكار» در نزديك شيكاگو (آمريكا) است.(١)
قاديانيه يا احمديه
تاريخ پيدايش و مؤسس
فرقهى قاديانى ـ كه خود را احمدى و ميرزايى نيز مىنامند ـ به وسيلهى ميرزا غلام احمد قاديانى در هندوستان تأسيس گرديد. زمان پيدايش آن تقريباً همزمان با پيدايش بابيه و بهائيه در ايران است.
ميرزا غلام احمد (١٢٥٥ ـ ١٣٢٦ ق) در شهرك قاديان در ايالت پنجاب هند چشم به جهان گشود. او در خانوادهاى متولد شد كه از لحاظ وفادارى و ارادتورزى به دولت انگليس شهرت داشت. او از ايام جوانى به رياضت كشىها و عبادتهاى صوفيانه علاقهى شديدى داشت و از همان ايام جوانى به غش و تشنجات عصبى مبتلا بوده است.
ادعاهاى غلام احمد
در پنجاه سالگى به دنبال ادّعاى خواب نما شدن و چندين رؤيا اعلام كرد كه به او وحى نازل مىشود و مجاز در گرفتن بيعت از مردم گرديده و از جانب خدا به رهبرى برگزيده شده است. و در سالهاى بعد، نخست ادّعاى مسيح موعود بودن و مهدويت نمود و سپس ادّعاى نبوت كرد و اعلام داشت كه او همان رهبر واپسين گيتى است كه زردشتيان، هندوان، مسيحيان و مسلمانان همه در انتظار او چشم به راه دارند. وى ادّعاى تجسم روح محمدى در خود نيز نمود، ولى مدّعى حلول و تجسم خدا در خود نگرديد.
عقيدهى غلام احمد دربارهى مسيح چنين است: مسيح، بعد از آنكه به صليب كشيده شد نمرد، بلكه او را به هندوستان و ايالت كشمير بردند و در آنجا به تبليغ كيش خود مشغول بود تا آنكه در ١٢٠ سالگى درگذشت و در شهر «سرينگر» مدفون شد.
دربارهى مهدى(عج) گويد: او مظهر مسيح عليهالسلام و محمد صلىاللهعليهوآله و جلوهاى از «كريشنا» يكى از الهههاى هندوان است، و خود او همان مهدى موعود است كه ظهور كرده است.
وى همچنين «جهاد بالسيف» را لغو و تحريم كرد و نيز وفادارى به انگليسىهارا از واجبات شمرد.
تأليفات
غلام احمد در اثبات ادعاهاى خود كتابهاى چندى تأليف كرد كه معروفترين آنها عبارتند از : ١ ـ قصايد احمديه (المسيح الموعود والمهدى الموعود)، ٢ـ مواهب الرحمن، ٣ـ حمامة البشرى الى اهل مكة و صلحاء ام القرى. به علاوه يك ماهنامه نيز به زبان انگليسى از سال ١٩٢٥ م در قاديان منتشر كرد كه ارگان رسمى قاديانىهاست.
عكس العمل ها
مسلمانان ـ اعم از شيعه و سنى ـ با ادعاهاى غلام احمد مخالفت نمودند، چرا كه از نظر آنان ختم نبوت از ضروريات دين اسلام به شمار مىرود، و از طرفى ويژگىها و نام و نسب مهدى موعود كه در احاديث اسلامى وارد شده است به هيچ وجه بر وى منطبق نبود.
مسيحيان و هندوان نيز از غلام احمد ـ كه خود را ظهور مجدد عيسى و موعود هندوان مىشمرد ـ سخت خشمگين شده بودند.
ولى عدّهاى از مردم كه به دنبال هر صدايى به راه مىافتند، گرد غلام احمد جمع شدند. البته تبليغات دولت بريتانيا و مساعدتهاى گوناگون آنها در اين كار بى اثر نبود.
احمديه و لاهوريه
پس از مرگ غلام احمد به تدريج در ميان پيروانش اختلاف افتاد و به دو گروه تقسيم شدند:
الف: احمديه: اكثريت آنان در قاديان مانده و به مؤسس فرقه و آيين جديد وفادار ماندند و به نام «جماعت احمديه» و «قاديانى» و «ميرزايى» خوانده مىشوند. اينان نخست ميرزا نورالدين را به عنوان خليفهى اول غلام احمد برگزيدند و بعد از او پسر غلام احمد به نام ميرزا بشيرالدين محمد احمد ( يا ميرزا مشيرالدين محمود احمد) را در سال ١٩١٤ م به عنوان خليفهى دوم به پيشوايى فرقهى احمديه برگزيدند.
اين گروه شوراى مذهبى به نام مجلس مشاورت (نظير بيت العدل بهائيان) دارند و قدرت نهايى به دست مقام رياست يا مقام جانشينى است و هريك از افراد يك چهارم درصد درآمد را به نام زكات به دستگاه مذهبى مىپردازند و افرادى را كه قاديانى نباشند كافر مىشناسند و ازدواج با غير فرقهى خود را جايز نمىدانند.
اين گروه به نبوت و شريعت جديد غلام احمد معتقدند، و به قيامت نيز به گونهى اسلامى آن معتقد نيستند، بلكه حاصل اعمال نيك و بد را در همين دنيا با توجيهات خاصى كه به تناسخ و كرما و سامساراى بودائيان بى شباهت نيست مىدانند.
جماعت احمديه پس از تأسيس كشور پاكستان، مركز خود را از قاديان ( در هند) به محلى در ١٤٥ كيلومترى جنوب غربى لاهور پاكستان منتقل كردند، و آنجا را ربوه ناميدند و به ساختن شهرى در همان ناحيه پرداختند.
لازم به ذكر است كه علماى بزرگ اسلامى با بررسىهاى مفصل، قاديانىها را يك فرقهى غيرمسلمان ،با مذهب و آيين جديد، اعلام كردهاند.
ب: لاهورىها: گروه ديگر از پيروان غلام احمد به رياست مولوى محمد على، كه اقليت را تشكيل مىدادند، معتقد شدند كه غلام احمد پيامبر يا مهدى يا مسيح نبوده، بلكه مبشر و مجدد اسلام بوده است و به زدودن بعضى از خرافات و زوايد از دامان اسلام دست زده است. اين گروه در لاهور انجمنى به نام انجمن اشاعات اسلامى احمديه تشكيل دادند و به اعضاى انجمن لاهور و مجددى معروف گشتند.
لاهورىها خود را مانند ساير مسلمانان مىدانند و به تمامى حلال و حرام اسلام اظهار عقيده مىكنند، اما در موارد زيادى از تأويلات و توجيهات ويژهى غلام احمد در تفسير قرآن يا مفاهيم اسلامى استفاده مىكنند، گفته مىشود كه رقم اين گروه به چند صد هزار مىرسد.(١)
پس از مرگ ميرزاحسينعلى همه چيز راه فراموشى و سكوت پيش گرفت. بابىها كمكم محو و فراموش مىشدند، و بهايىها در حالت صبر و انتظار بهسر مىبردند، تا اينكه پسر ارشد ميرزاحسينعلى به نام عباس افندى كه «عبدالبهاء» لقب گرفت، به تجديد آن پرداخت. وى در سال ١٨٤٤ م. متولد و در سال ١٩٢١ م. درگذشت.
عباس افندى در محيط حكومت عثمانى و داخل ايران مجالى براى فعاليت خود نمىيافت. بدينجهت در سال ١٩١١ م. به اروپا مسافرت كرد و به جاى روسيه با انگلستان و سپس آمريكا رابطهى ويژهاى برقرار كرد، و در جريان جنگ جهانى اول (١٩١٤) خدمات زيادى براى انگلستان انجام داد، و پس از پايانيافتن جنگ، به پاس اين خدمات، طى مراسمى لقب سر (Sir) و نشان نايتهود (Knight Hood) كه بزرگترين نشان خدمتگزارى به انگليس است، به وى اعطا شد. بدين صورت بهائيگرى بهعنوان ستونپنجم ويكىاز ابزار سياستاستعمارى انگليس ـ و نيز آمريكا ـ مبدّل شد.
از پيروان عباس افندى به «بابيهى بهائيهى عباسيه» تعبير مىشود.
پس از مرگ عبدالبهاء، رهبرى بهائيان به دست شوقىافندى ـ نوهى دخترى ميرزا حسينعلى ـ افتاد كه تا سال ١٩٥٧ م. ادامه يافت. پس از مرگ او، گروه نُه نفرى بيتالعدل ـ كه مركز آن در حيفاى اسراييل قرار دارد ـ بهائيان و بهائيگرى را اداره مىكند، هرچند در واقع دستهاى مرموز استعمار دستاندركار بهائيتاند.
نوشتههاى ميرزا حسينعلى
در ميان نوشتههايى كه از پراكندهگويىهاى ميرزاحسينعلى بهاء جمعآورىشده، دو اثر از ديدگاه بهاييان به گونهاى به عنوان كتاب شريعت و وحى تلقى مىشود: يكى كتاب «ايقان» به زبان فارسى است كه به گمان آنان در بغداد بر او وحى شده است، و ديگرى كتاب «اقدس» به زبان عربى مخلوط و دست و پا شكسته كه مىپندارند در «عكابر» او نازل شده است (و يا خود كه تجسّمى از خداوند بود بر خود نازل نمود!). مكاتيب يا نوشتههاى ديگر بىمحتوا به نامهاى كلمات مكنونه، هفت وادى، كتاب مبين، سؤال و جواب و امثال آن نيز به او نسبت داده شده است.
دعوى الوهيت ميرزا حسينعلى
در كتاب اقدس (ص ١) خود را منبع وحى و تجلّى خدا معرفى كرده، مدّعى مىشود كه خداوند خلقت و تدبير جهان را به او سپرده است. و در كتاب مبين (ص ٢٢٩) مىگويد: لا اله الا انا المسجون الفريد! و در كتاب ايام تسعه (ص ٥٠) دربارهى روز تولد خود مىگويد: «فيا حبّذا هذا الفجر الذى فيه وُلد من لم يلد و لم يولد»! و در كتاب ادعيهى محبوب (ص ١٢٣) بهائيان در دعاى سحر مىخوانند: الهى تو را به حق ريش جنبانت قسم مىدهم...!
در يكى از قصايد ميرزاحسينعلى آمده است:
كل الاُلوه من رشح امرى تألّهت و كل الربوب من طفح حكمى تربّت
ادّعاى نسخ شريعت اسلام
عقيدهى عمومى بهائيان اين است كه با ظهور باب و بهاء شريعت اسلام الغا گرديد و دورهى رسالت محمد مصطفى صلىاللهعليهوآله سپرى شده است، و اين دوره، دوران زمامدارى جمال اقدس الهى و آيين اوست، ولى بعد از او نيز خداوند بارها بر زمين هبوط و تجلى خواهد كرد. به اعتقاد آنان پس از حضرت محمد صلىاللهعليهوآله نخست باب و پس از او حسينعلى بهاء به عنوان ظهورالهى به عالمآمدند ولااقل تا هزار سال ديگر ظهور الهى در عالم نخواهد بود.
عبادت و احكام در مسلك بهائيه
١ ـ نماز در آيين بهايى نُه ركعت است كه به صورت انفرادى در صبح و ظهر و شام بر هر بالغى واجب است. و قبلهى آنها شهر «عكا» است كه قبر ميرزاحسينعلى بهاء در آن واقع شده است. براى نماز وضو نيز لازم است، ولى اگر كسى آب براى وضو نداشته باشد، به جاى وضو پنجبار مىگويد: «بسم اللّه الأطهر الأطهر». و جز در نماز ميت، نماز جماعت ندارند.
٢ ـ روزهى آنان يك ماه به مقدار نوزده روز است، زيرا در اصطلاح آنان هر ماه نوزده روز و هر سال نوزده ماه دارد و مجموع ايام سال ٣٦١ روز است. آخرين روز ماه روزهى آنها مصادف با عيد نوروز است.
٣ ـ حج آنها زيارت خانهاى است در شيراز كه سيد على محمد باب در آن متولد شده، يا خانهاى كه ميرزا حسينعلى بهاءاللّه در مدت اقامت خود در عراق در آن زندگى مىكرد، و براى آن وقت خاصى مقرر نشده است.
٤ ـ هر مرد فقط مىتواند يك زن داشته باشد. در كتاب اقدس ازدواج با دو زن با رعايت عدالت جايز دانسته شده است، ولى عبدالبهاء در تفسير آن گفته است: چون شرط عدالت هيچگاه تحقق نمىيابد، پس در واقع در ازدواج تعدد راه ندارد. و ازدواج با زن پدر حرام است و با دختر و خواهر و ساير اقربا جايز است.
٥ ـ تمام اشيا پاك است، حتى امثال بول و غائط و سگ و خوك و ....
٦ ـ در آيين بهائيت سهم ارث پسر و دختر مساوى است، چنانكه سنّ بلوغ آنها هم يكسان است (يعنى پانزده سالگى).
٧ ـ مراكز مهم اجتماعات رسمى آنها يكى «حظيرة القدس» (در عشقآباد) و ديگرى «مشرق الاذكار» در نزديك شيكاگو (آمريكا) است.(١)
قاديانيه يا احمديه
تاريخ پيدايش و مؤسس
فرقهى قاديانى ـ كه خود را احمدى و ميرزايى نيز مىنامند ـ به وسيلهى ميرزا غلام احمد قاديانى در هندوستان تأسيس گرديد. زمان پيدايش آن تقريباً همزمان با پيدايش بابيه و بهائيه در ايران است.
ميرزا غلام احمد (١٢٥٥ ـ ١٣٢٦ ق) در شهرك قاديان در ايالت پنجاب هند چشم به جهان گشود. او در خانوادهاى متولد شد كه از لحاظ وفادارى و ارادتورزى به دولت انگليس شهرت داشت. او از ايام جوانى به رياضت كشىها و عبادتهاى صوفيانه علاقهى شديدى داشت و از همان ايام جوانى به غش و تشنجات عصبى مبتلا بوده است.
ادعاهاى غلام احمد
در پنجاه سالگى به دنبال ادّعاى خواب نما شدن و چندين رؤيا اعلام كرد كه به او وحى نازل مىشود و مجاز در گرفتن بيعت از مردم گرديده و از جانب خدا به رهبرى برگزيده شده است. و در سالهاى بعد، نخست ادّعاى مسيح موعود بودن و مهدويت نمود و سپس ادّعاى نبوت كرد و اعلام داشت كه او همان رهبر واپسين گيتى است كه زردشتيان، هندوان، مسيحيان و مسلمانان همه در انتظار او چشم به راه دارند. وى ادّعاى تجسم روح محمدى در خود نيز نمود، ولى مدّعى حلول و تجسم خدا در خود نگرديد.
عقيدهى غلام احمد دربارهى مسيح چنين است: مسيح، بعد از آنكه به صليب كشيده شد نمرد، بلكه او را به هندوستان و ايالت كشمير بردند و در آنجا به تبليغ كيش خود مشغول بود تا آنكه در ١٢٠ سالگى درگذشت و در شهر «سرينگر» مدفون شد.
دربارهى مهدى(عج) گويد: او مظهر مسيح عليهالسلام و محمد صلىاللهعليهوآله و جلوهاى از «كريشنا» يكى از الهههاى هندوان است، و خود او همان مهدى موعود است كه ظهور كرده است.
وى همچنين «جهاد بالسيف» را لغو و تحريم كرد و نيز وفادارى به انگليسىهارا از واجبات شمرد.
تأليفات
غلام احمد در اثبات ادعاهاى خود كتابهاى چندى تأليف كرد كه معروفترين آنها عبارتند از : ١ ـ قصايد احمديه (المسيح الموعود والمهدى الموعود)، ٢ـ مواهب الرحمن، ٣ـ حمامة البشرى الى اهل مكة و صلحاء ام القرى. به علاوه يك ماهنامه نيز به زبان انگليسى از سال ١٩٢٥ م در قاديان منتشر كرد كه ارگان رسمى قاديانىهاست.
عكس العمل ها
مسلمانان ـ اعم از شيعه و سنى ـ با ادعاهاى غلام احمد مخالفت نمودند، چرا كه از نظر آنان ختم نبوت از ضروريات دين اسلام به شمار مىرود، و از طرفى ويژگىها و نام و نسب مهدى موعود كه در احاديث اسلامى وارد شده است به هيچ وجه بر وى منطبق نبود.
مسيحيان و هندوان نيز از غلام احمد ـ كه خود را ظهور مجدد عيسى و موعود هندوان مىشمرد ـ سخت خشمگين شده بودند.
ولى عدّهاى از مردم كه به دنبال هر صدايى به راه مىافتند، گرد غلام احمد جمع شدند. البته تبليغات دولت بريتانيا و مساعدتهاى گوناگون آنها در اين كار بى اثر نبود.
احمديه و لاهوريه
پس از مرگ غلام احمد به تدريج در ميان پيروانش اختلاف افتاد و به دو گروه تقسيم شدند:
الف: احمديه: اكثريت آنان در قاديان مانده و به مؤسس فرقه و آيين جديد وفادار ماندند و به نام «جماعت احمديه» و «قاديانى» و «ميرزايى» خوانده مىشوند. اينان نخست ميرزا نورالدين را به عنوان خليفهى اول غلام احمد برگزيدند و بعد از او پسر غلام احمد به نام ميرزا بشيرالدين محمد احمد ( يا ميرزا مشيرالدين محمود احمد) را در سال ١٩١٤ م به عنوان خليفهى دوم به پيشوايى فرقهى احمديه برگزيدند.
اين گروه شوراى مذهبى به نام مجلس مشاورت (نظير بيت العدل بهائيان) دارند و قدرت نهايى به دست مقام رياست يا مقام جانشينى است و هريك از افراد يك چهارم درصد درآمد را به نام زكات به دستگاه مذهبى مىپردازند و افرادى را كه قاديانى نباشند كافر مىشناسند و ازدواج با غير فرقهى خود را جايز نمىدانند.
اين گروه به نبوت و شريعت جديد غلام احمد معتقدند، و به قيامت نيز به گونهى اسلامى آن معتقد نيستند، بلكه حاصل اعمال نيك و بد را در همين دنيا با توجيهات خاصى كه به تناسخ و كرما و سامساراى بودائيان بى شباهت نيست مىدانند.
جماعت احمديه پس از تأسيس كشور پاكستان، مركز خود را از قاديان ( در هند) به محلى در ١٤٥ كيلومترى جنوب غربى لاهور پاكستان منتقل كردند، و آنجا را ربوه ناميدند و به ساختن شهرى در همان ناحيه پرداختند.
لازم به ذكر است كه علماى بزرگ اسلامى با بررسىهاى مفصل، قاديانىها را يك فرقهى غيرمسلمان ،با مذهب و آيين جديد، اعلام كردهاند.
ب: لاهورىها: گروه ديگر از پيروان غلام احمد به رياست مولوى محمد على، كه اقليت را تشكيل مىدادند، معتقد شدند كه غلام احمد پيامبر يا مهدى يا مسيح نبوده، بلكه مبشر و مجدد اسلام بوده است و به زدودن بعضى از خرافات و زوايد از دامان اسلام دست زده است. اين گروه در لاهور انجمنى به نام انجمن اشاعات اسلامى احمديه تشكيل دادند و به اعضاى انجمن لاهور و مجددى معروف گشتند.
لاهورىها خود را مانند ساير مسلمانان مىدانند و به تمامى حلال و حرام اسلام اظهار عقيده مىكنند، اما در موارد زيادى از تأويلات و توجيهات ويژهى غلام احمد در تفسير قرآن يا مفاهيم اسلامى استفاده مىكنند، گفته مىشود كه رقم اين گروه به چند صد هزار مىرسد.(١)
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
تبيين پارهاى اصطلاحات
حشويه و رافضه
١ ـ حشويه
اين كلمه به دو صورت خوانده مىشود: يكى بر وزن دهريه، و ديگرى بر وزن صمديه، و بر عدّهاى از اهل حديث اطلاق شده كه به تشبيه و تجسيم گرايش داشتند.
دربارهى وجه تسميهى آنها به اين نام چند قول است:
الف: چون معتقد به تجسيم بودهاند، زيرا جسم، محشوّ (تو پر) است.
ب: منسوب به حشاء، به معنى جانب و كنار يا حاشيهى مجلس، چون آنان در مجلس درس حسن بصرى حاضر مىشدند و سخنان نادرست مىگفتند، وى دستور داد تا آنها را در كنار و حاشيهى مجلس جاى دهند.
ج: آنان در نقل احاديث و عمل به آن هيچ ضابطهاى را شرط نمىدانستند و در نتيجه مطالب نادرست را وارد احاديث اسلامى كردهاند. حشو به معنى كلام زايد است.
د: آنان منسوب به حشوه از قراء خراسانند.(١)
صَفَدى در كتاب «الغيث المسجم» گفته است: «در مذهب حنفيه تفكر معتزلى غلبه دارد، در مذهب شافعيه تفكر اشاعره، در مذهب مالكيه انديشهى قدريه (جبريه) و در مذهب حنابله روش حشويه».(٢)
١ ـ النبراس ، ص ٤٢.
٢ ـ ضحى الاسلام، ج ٣ ، ص ٧١.
شهرستانى دربارهى حشويه مىگويد:
«عدّهاى از حشويهى اصحاب حديث آشكارا قايل به تشبيه شده، براى خداوند اعضا و ابعاض، نزول و صعود، حركت و انتقال ثابت كردند. گذشته از اين، روايات بى اساس را به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله نسبت دادند و اكثر اين روايات از يهود اقتباس شده است. و دربارهى قرآن بر اين عقيده بودند كه حتى حروف و اصوات و كلمات آن نيز قديم و ازلىاند».(١)
٢ ـ رافضه
رافضه از كلمهى «رفض» گرفته شده كه به معنى ترك است. و در اصطلاح بر همهى فرقههاى شيعه، و گاهى بر گروه خاصى از آنان، و گاهى نيز بر كسانى كه محبت خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله را ابراز مىكنند، اطلاق مىشود.
ابو الحسن اشعرى گفته است:
«دومين گروه از شيعه، رافضيان يا اماميهاند كه به خاطر انكار خلافت ابوبكر و عمر، از سوى اهل سنّت بدين نام شهرت يافتهاند. همگى بر اين باور استوارند كه پيامبر صلىاللهعليهوآله بر خلافت على بن ابىطالب عليهالسلام به نص روشن اقرار فرموده و نيت خويش را آشكار ساخته است. پس از رحلت او بيشتر صحابه از اطاعت فرمان او سرباز زدند و به گمراهى افتادند».(٢)
همانگونه كه ملاحظه مىشود، اشعرى رافضه را گروهى از شيعيان دانسته است (اماميه). ولى اسفرايينى، اماميه را يكى از فرقههاى رافضه دانسته و دو فرقهى ديگر را كيسانيه و زيديه بر شمرده است.(٣)
١ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ١٠٥ - ١٠٦.
٢ ـ مقالات الاسلاميين، ترجمهى مؤيدى، ص١٨.
٣ ـ التبصير في الدين، ص ٢٧.
از امام شافعى ابياتى نقل شده كه مفاد آنها اين است كه هرگاه دربارهى فضايل على و فرزندانش سخن به ميان آيد، برخى از آن نهى كرده و آن را سخن رافضيان مىدانند.(١) و شهرستانى نظّام معتزلى را ـ كه در مسألهى امامت طرفدار نظريهى نصّ بوده است ـ متمايل به رفض دانسته است.(٢) و آنگاه كه فرزدق قصيدهى معروف خود را در مدح امام سجاد عليهالسلام انشا كرد، عبد الملك مروان به او گفت: آيا تو نيز رافضى هستى؟(٣)
در هر حال كسانى كه اين اصطلاح را بر شيعه يا محبّان اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآله اطلاق مىكنند قصد نكوهش آنان را دارند. به عبارت ديگر، از نظر آنان اين اصطلاح بر خطا و انحراف دلالت مىكند. در پيدايش اين اصطلاح نقل مشهورى است، و آن اين است كه اين اصطلاح در جريان قيام زيد بن على پيدا شد؛ آنگاه كه مردم كوفه از او خواستند تا عقيدهى خود را دربارهى ابوبكر و عمر اظهار كند، و او از آنان به نيكى يادكرد و گفت: آنان دو صحابى جدّم پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله بودند، و اكنون نيز قبر آنها در كنار قبر پيامبر قرار دارد و غرض من از قيام عليه بنى اميه، گرفتن انتقام جدم حسين بن على عليهماالسلام است. در اين هنگام مردم كوفه او را رها كردند، لذا رافضه ناميده شدند.
ولى اين نقل مشهور از نظر محققان اعتبارى ندارد، زيرا ابوالفرج و ديگران اين مطلب را دربارهى قيام زيد و شهادت او نقل نكردهاند؛ تنها يادآور شدهاند كه جمع بسيارى از مردم كوفه با او بيعت كردند، و سپس او را رها كرده، از يارىاش دست كشيدند.همان گونه كه پيش از اين با جدش على بن ابى طالب عليهالسلام و حسين بن على عليهماالسلام و عموى پدرش امام حسن عليهالسلام چنين كردند.(٤)
١ ـ اعيان الشيعة، ج ١، ص ٢١.
٢ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ٥٧.
٣ ـ امالى سيد مرتضى، ج ١، ص ٦٨، پاورقى.
٤ ـ اعيان الشيعه، ج ١، ص ٢١.
گذشته از اين، شواهد تاريخى گوياى اين است كه اصطلاح رافضه پيش از آن مطرح بوده و بركسانى كه با حكومت وقت مخالفت مىكردند اطلاق مىشده است؛ خواه شيعه باشند يا غيرشيعه. چنانكه معاويه اين اصطلاح را بر مروان و عدّهاى ديگر كه پس از جنگ جمل نزد او آمده بودند به كار برده و در نامهى خود به عمرو بن عاص نوشته است: «و قد سقط الينا مروان بن الحكم في رافضة اهل البصرة ...».(١)
در احاديثى كه از امام باقر عليهالسلام ـ كه سالها قبل از قيام زيد از دنيا رفته است ـ نقل شده، اين اصطلاح به چشم مىخورد، چنانكه ابوجارود روايت كرده كه فردى به امام باقر عليهالسلام گفت: ما (شيعه) را «رافضه» مىنامند. امام عليهالسلام سه بار به او فرمود: من از رافضهام و رافضه از من است (انا من الرافضة و هو مني قالها ثلاثاً).(٢)
عدليه
اصطلاح عدليه بر كسانى اطلاق مىشود كه عدل را از اصول مذهب خود مىدانند، و آنها عبارتند از : اماميه و معتزله، و كاربرد رايج اين اصطلاح در مقابل اشاعره است. البته همهى فرقههاى اسلامى به عدل الهى عقيده دارند و آن را از صفات كمال خداوند مىدانند. بنابراين اشاعره نيز خدا را عادل مىدانند، ولى علت اين كه از اماميه و عدليه ـ در مقابل اشاعره ـ به عنوان عدليه ياد مىشود، تفسيرهاى مختلف آنان از عدل الهى است.
عدليّه و تفسير عدل الهى
اماميه و معتزله، عدل الهى را بر پايهى قاعدهى حسن و قبح عقلى تفسير مىكنند. از نظر آنان يك رشته افعال ـ منهاى احكام شرعى ـ حسن، و يك رشتهى ديگر قبيح است. و عقل انسان نيز حسن و قبح برخى از آنها را درك مىكند. عدالت، راستگويى، وفاى به پيمان و امانت دارى از كارهاى نيكو؛ و دروغگويى، پيمان شكنى و خيانت در امانت از كارهاى ناپسند است.
بنابراين، مقصود از عدل الهى اين است كه خداوند كارهاى نيكو را انجام مىدهد، و از كارهاى ناپسند منزّه است. چنانكه شيخ مفيد گفته است: فاعل عادل و حكيم كسى است كه كار قبيح انجام نمىدهد، و كار واجب (پسنديده) را ترك نمىكند.(١) قاضى عبدالجبار معتزلى نيز گفته است: مقصود ما از اين كه خدا را عادل و حكيم مىناميم اين است كه خداوند كار ناپسند انجام نمىدهد و كار واجب را ترك نمىكند، و همهى افعال او پسنديده است.(٢)
اساس اين نظريه ـ پس از قرآن كريم و احاديث نبوى ـ سخنان امام على عليهالسلام است. چنانكه وقتى از آن حضرت دربارهى معنى عدل سؤال شد، در پاسخ فرمود: «العدل ان لاتتهمه»(٣)؛ عدل اين است كه خدا را متهم نسازى، يعنى كارهاى ناروا را به او نسبت ندهى، چنانكه امام صادق عليهالسلام در بيان عدل الهى فرموده است: «و اما العدل فان لاتنسب الى خالقك ما لامك عليه»(٤)؛ مقصود از اصل عدل اين است كه كارهايى را كه خداوند بشر را بر انجام آنها سرزنش كرده است به او نسبت ندهى.
ابن ابى الحديد در شرح كلام امام على عليهالسلام گفته است: «عدل دومين محور علم كلام است، و معناى آن اين است كه خداوند را به اين كار متهم نسازى كه تو را بر انجام كار ناپسند مجبور كرده، آنگاه مجازات مىكند، يا اين كه افراد را به انجام كارهايى كه در توانشان نيست مكلف مىسازد و امثال آن ...»(٥).
١ ـ النكت الاعتقادية، ص ٢٧.
٢ ـ شرح الاصول الخمسة، ص ٣٠١
٣ ـ نهج البلاغة، كلمات قصار، شمارهى ٤٧٠.
٤ ـ توحيد صدوق، ص ٩٦، باب معنى التوحيد والعدل.
٥ ـ شرح نهج البلاغه ، ج ٤، ص ٥٢٤
اشاعره و تفسير عدل الهى
در مقابل اين تفسير از عدل الهى ، تفسير اشاعره است كه به حسن و قبح عقلى معتقد نيستند. آنان نيز مىگويند خداوند عادل است، و كار ناروا انجام نمىدهد، ولى نه به اين معنا كه عدل و كار شايسته يا ناشايسته با قطع نظر از كلام و فعل خداوند حقيقت دارد، بلكه عدل و حسن از كلام يا فعل خداوند انتزاع مىشود، و آنچه فرض كنيم، اگر از خداوند صادر گردد حسن و عدل است. مثلاً اگر خداوند نيكوكاران را كيفر و تبهكاران را پاداش دهد، اين كار عين عدل و حسن است.
بديهى است نتيجهى چنين تفسيرى، جز انكار عدل الهى چيزى نيست، و بر خلاف آيات قرآن كريم است، زيرا قرآن كريم حسن يا قبح برخى از افعال را مسلّم گرفته ، آنگاه صدور آن را براى خداوند اثبات يا نفى مىكند، چنانكه مىفرمايد: «هل جزاء الاحسان الاّ الاحسان»(١) و نيز مىفرمايد: «ام نجعل المتقين كالفجّار»(٢) و آيات بسيار ديگر كه بر حسن و قبح عقلى دلالت روشن دارد.(٣)
كلامى از سيد مرتضى
سيد مرتضى يادآور شده است كه اصول توحيد و عدل ـ در كلام اسلامى ـ از امام على عليهالسلام اخذ شده است و پس از او در سخنان ائمهى طاهرين عليهمالسلام به وفور يافت مىشود. آنگاه نمونههايى از روايات را در اين باره نقل كرده است و پس از آن از عدّهاى از علماى غير شيعه كه دربارهى توحيد و عدل ـ پس از ائمهى اهل البيت عليهمالسلام ـ پيشگام بودهاند ياد كرده است. آنان عبارتند از : حسن بصرى (متوفاى ١١٠ ق) واصل بن عطا (متوفاى١٣١ ق) عمروبن عبيد (متوفاى ١٤٣ ق) ، ابوالهذيل علاّف (متوفاى ٢٣٥ ق) ، ابوسهل بشر بن معتمر (متوفاى ٢١٠ ق)، ابو اسحاق ابراهيم بن سيار نظّام (متوفاى ٢٣١ ق)، ابو عثمان عمروبن بحر جاحظ(متوفاى ٢٥٦ ق).(٤)
١ ـ الرحمن / ٦٠.
٢ ـ ص / ٢٨.
٣ ـ در اين باره به كتاب «القواعد الكلاميه»، ص ٦٥ ـ ٦٦، رجوع شود.
٤ ـ امالى سيد مرتضى، ج ١، ص ١٣٠ ـ ١٤٢.
تفويض و مفوِّضه
تفويض در لغت به معنى واگذار كردن و سپردن امرى به ديگرى است و در بحثهاى دينى و اعتقادى دو صورت كلى دارد:
الف: تفويض انسان به خدا.
ب: تفويض خداوند به انسان و يا موجود ديگر.
١ ـ تفويض انسان به خد
تفويض انسان به خداوند گاهى در معرفت و شناخت است، و گاهى در عمل و انجام دادن كارى. و حقيقت قسم اخير اين است كه انسان در كارهاى نيكى كه انجام مىدهد، ضمن اين كه همهى تدابير ممكن و لازم را به كار مىبندد، تنها متكى به قدرت خداوند بوده، و قدرت و توان خود را ـ بدون توجه به قدرت الهى ـ تكيه گاه خود قرار ندهد و از خطرهاى احتمالى نهراسد. چنين باور و روحيهاى از صفات بسيار شايسته و از ويژگىهاى انسانهاى والا به شمار مىرود. چنانكه مؤمن آل فرعون پس از آن كه آل فرعون را نصيحت و موعظه كرد و به آنان دربارهى عواقب تلخ اعمالشان هشدار داد، گفت: «و افوّض امرى الى اللّه ان اللّه بصير بالعباد»؛(١) من كار خود را به خداوند واگذار مىكنم؛ به درستى كه او از احوال بندگان خود آگاه است.
١ ـ مؤمن / ٤٤.
تفويض انسان به خدا در زمينهى علم و معرفت مربوط به معانى متشابهات كلام الهى و صفات خداوند است و آن دوگونه است: يكى اين كه هرگونه بحث و تحقيق و تأويل را مردود شمارد، و راه هرگونه معرفت نسبت به معانى متشابهات يا صفات خداوندى را بر خود ببندد، و اين روش گروهى از محدثان اهل سنت و اخباريين شيعه بوده است. و در بحثهاى گذشته نادرستى آن را بيان كرديم.
ديگر اين كه پس از اعمال نظر و تحقيق و بيان مفاد و مدلول آيات قرآن و كلام خداوند آن را به عنوان آخرين مرتبه و تمام مراد و مقصود كلام الهى نشمارد، بلكه به محدوديت معرفت و درك خود اعتراف كرده و به اين حقيقت توجه داشته باشد كه هرگز امكان ندارد روان و انديشهىمحدود انسان حقايق و كمالات نامحدود را در خود جاى دهد.
اين معناى تفويض در عرصهى معرفت، كمال عارف محسوب مىگردد، و از ويژگىهاى انسانهاى كامل است، چنانكه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله به خداوند عرضه مىدارد: «ما عرفناك حق معرفتك»(١)؛ يعنى معرفت ما هر اندازه كامل و عالى باشد، از نوع معرفت حق كه كمال عارف و معروف برابر باشد ـ بدان سان كه خداوند خود به ذات و صفات خود علم دارد ـ نيست. انسانهايى كه به اين نكتهى دقيق توجه دارند، همان كسانىاند كه قرآن كريم آنان را مخلَصين ناميده است، و از آن جا كه اثبات آنان با نفى همراه است ـ نه اثبات منهاى نفى كه مستلزم تشبيه باشد و نه نفى منهاى اثبات كه مستلزم تعطيل باشد ـ خداوند معرفت آنان را تأييد كرده، مىفرمايد:
«سبحان اللّه عما يصفون الاّ عباداللّه المخلصين».(٢)
١ ـ حديث نبوى معروف.
٢ ـ صافات / ١٥٩ ـ ١٦٠.
٢ ـ تفويض خدا به انسان
تفويض از جانب خداوند به انسان در دو مقام مطرح مىشود:
الف: در مقام تشريع: كه داراى چند فرض است:
* به اين معنا كه خداوند هيچگونه تشريعى ندارد و انسان آزاد است كه هر عملى را بخواهد انجام دهد يا ترك كند. لازمهى اين فرض انكار اصل شريعت و نبوت، و اعتقاد به آن مستلزم كفر است.
* به اين معنا كه تشريع را به عدّهاى از بندگان خود واگذار كرده تا آنها هرگونه كه خود بخواهند احكامى را براى انسانها وضع كنند، بدون اين كه مستند به وحى يا الهام يا عصمت الهى باشد. اين معنا نيز نادرست است، زيرا تشريع از مظاهر ربوبيت الهى و مخصوص خداوند است: «ان الحكم الا للّه امر ان لاتعبدوا الا اياه»؛(١) «و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى».(٢)
* به اين معنا كه اساس تشريع منوط به اذن و مشيت الهى است، ولى با توجه به اين كه پيامبر صلىاللهعليهوآله معصوم است، و ارادهى او جز تجلّى ارادهى خداوند نيست، پروردگار متعال به دلايلى، مانند اظهار شرافت و كرامت او، تعيين برخى از احكام را به او واگذار كرده است. اين معنا هيچ محذور عقلى ندارد، و روايات بسيارى نيز بر آن دلالت مىكند.
* تفويض بيان احكام الهى به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و اوصياى او، به گونهاى كه خود مصلحت مىدانند؛ يعنى با در نظر گرفتن ميزان درك و استعداد افراد و نيز مصالح كلى و اجتماعى. اين فرض نيز با توجه به اصل عصمت دربارهى پيامبر و امام هيچ محذورى ندارد، چنانكه از روايات نيز به دست مىآيد.
١ ـ يوسف / ٤٠.
٢ ـ نجم / ٣ ـ ٤.
ب: در مقام تكوين
تفويض در مقام تكوين از جانب خداوند به انسان دو صورت دارد:
١ ـ افعال اختيارى افراد را به آنان واگذار كرده است. يعنى خداوند انسان را آفريده و توانايى بر انجام فعل را نيز به او داده است، و از آن پس ديگر در تحقق فعل او دخالت ندارد، و انسان خود به طور مستقل ـ با قدرتى كه خداوند به او داده است ـ افعال خود را انجام مىدهد. اين معنا همان است كه قدريه و معتزله براى توجيه اختيار انسان گفتهاند و در درسهاى قبل نادرستى آن بيان گرديد، و تفويض در روايت «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» ناظر به همين معناست.
٢ ـ خداوند، خلقت يا تدبير همه يا برخى از عالم را به بعضى از آفريدههاى خود، مانند فرشتگان، پيامبران، اوليا و اوصيا واگذار كرده است. اين معنا همان است كه غلات بدان معتقد شدهاند. امام رضا عليهالسلام در ردّ تفويض به اين معنا فرموده است:
من زعم ان اللّه عزّوجلّ فوّض امر الخلق والرزق الى حججه : فقد قال بالتفويض والقائل بالتفويض مشرك.(١)
١ ـ عيون اخبار الرضا(ع) ص ١٢٤. دربارهى اقسام تفويض و بيان احكام آنها از نظر دينى به بحارالانوار، ج ٢٥، ص ٦٤٧ ـ ٣٥٠ رجوع شود.
با توجه به توضيحات ياد شده، مىتوان اقسام تفويض را اين گونه ترسيم كرد:
تفويض
از جانب خداوند به انسان در تكوين تفويض قدريه و معتزله ـــ باطل
تفويض غلات ــــــــــــــــــ باطل
در تشريع نفى اصل شريعت و نبوت ــ باطل
اثبات مقام تشريع به صورت مستقلّ براى پيامبر(ص) ــ باطل
تعيين برخى از احكام شرعى با توجه به اصل عصمت ــ صحيح
بيان احكام و معارف دينى با رعايت مصالح فردى يا كلى ــ صحيح
از جانب انسان به خداوند در مقام عمل ـــــــ صحيح
در مقام معرفت خدا و صفات او تعطيل عقل از شناخت ـــــــ باطل
اعتراف به محدوديت و نارسايى معرفت انسان در مقايسه با كمالات وجودى خداوند ـ صحيح
حشويه و رافضه
١ ـ حشويه
اين كلمه به دو صورت خوانده مىشود: يكى بر وزن دهريه، و ديگرى بر وزن صمديه، و بر عدّهاى از اهل حديث اطلاق شده كه به تشبيه و تجسيم گرايش داشتند.
دربارهى وجه تسميهى آنها به اين نام چند قول است:
الف: چون معتقد به تجسيم بودهاند، زيرا جسم، محشوّ (تو پر) است.
ب: منسوب به حشاء، به معنى جانب و كنار يا حاشيهى مجلس، چون آنان در مجلس درس حسن بصرى حاضر مىشدند و سخنان نادرست مىگفتند، وى دستور داد تا آنها را در كنار و حاشيهى مجلس جاى دهند.
ج: آنان در نقل احاديث و عمل به آن هيچ ضابطهاى را شرط نمىدانستند و در نتيجه مطالب نادرست را وارد احاديث اسلامى كردهاند. حشو به معنى كلام زايد است.
د: آنان منسوب به حشوه از قراء خراسانند.(١)
صَفَدى در كتاب «الغيث المسجم» گفته است: «در مذهب حنفيه تفكر معتزلى غلبه دارد، در مذهب شافعيه تفكر اشاعره، در مذهب مالكيه انديشهى قدريه (جبريه) و در مذهب حنابله روش حشويه».(٢)
١ ـ النبراس ، ص ٤٢.
٢ ـ ضحى الاسلام، ج ٣ ، ص ٧١.
شهرستانى دربارهى حشويه مىگويد:
«عدّهاى از حشويهى اصحاب حديث آشكارا قايل به تشبيه شده، براى خداوند اعضا و ابعاض، نزول و صعود، حركت و انتقال ثابت كردند. گذشته از اين، روايات بى اساس را به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله نسبت دادند و اكثر اين روايات از يهود اقتباس شده است. و دربارهى قرآن بر اين عقيده بودند كه حتى حروف و اصوات و كلمات آن نيز قديم و ازلىاند».(١)
٢ ـ رافضه
رافضه از كلمهى «رفض» گرفته شده كه به معنى ترك است. و در اصطلاح بر همهى فرقههاى شيعه، و گاهى بر گروه خاصى از آنان، و گاهى نيز بر كسانى كه محبت خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله را ابراز مىكنند، اطلاق مىشود.
ابو الحسن اشعرى گفته است:
«دومين گروه از شيعه، رافضيان يا اماميهاند كه به خاطر انكار خلافت ابوبكر و عمر، از سوى اهل سنّت بدين نام شهرت يافتهاند. همگى بر اين باور استوارند كه پيامبر صلىاللهعليهوآله بر خلافت على بن ابىطالب عليهالسلام به نص روشن اقرار فرموده و نيت خويش را آشكار ساخته است. پس از رحلت او بيشتر صحابه از اطاعت فرمان او سرباز زدند و به گمراهى افتادند».(٢)
همانگونه كه ملاحظه مىشود، اشعرى رافضه را گروهى از شيعيان دانسته است (اماميه). ولى اسفرايينى، اماميه را يكى از فرقههاى رافضه دانسته و دو فرقهى ديگر را كيسانيه و زيديه بر شمرده است.(٣)
١ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ١٠٥ - ١٠٦.
٢ ـ مقالات الاسلاميين، ترجمهى مؤيدى، ص١٨.
٣ ـ التبصير في الدين، ص ٢٧.
از امام شافعى ابياتى نقل شده كه مفاد آنها اين است كه هرگاه دربارهى فضايل على و فرزندانش سخن به ميان آيد، برخى از آن نهى كرده و آن را سخن رافضيان مىدانند.(١) و شهرستانى نظّام معتزلى را ـ كه در مسألهى امامت طرفدار نظريهى نصّ بوده است ـ متمايل به رفض دانسته است.(٢) و آنگاه كه فرزدق قصيدهى معروف خود را در مدح امام سجاد عليهالسلام انشا كرد، عبد الملك مروان به او گفت: آيا تو نيز رافضى هستى؟(٣)
در هر حال كسانى كه اين اصطلاح را بر شيعه يا محبّان اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآله اطلاق مىكنند قصد نكوهش آنان را دارند. به عبارت ديگر، از نظر آنان اين اصطلاح بر خطا و انحراف دلالت مىكند. در پيدايش اين اصطلاح نقل مشهورى است، و آن اين است كه اين اصطلاح در جريان قيام زيد بن على پيدا شد؛ آنگاه كه مردم كوفه از او خواستند تا عقيدهى خود را دربارهى ابوبكر و عمر اظهار كند، و او از آنان به نيكى يادكرد و گفت: آنان دو صحابى جدّم پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله بودند، و اكنون نيز قبر آنها در كنار قبر پيامبر قرار دارد و غرض من از قيام عليه بنى اميه، گرفتن انتقام جدم حسين بن على عليهماالسلام است. در اين هنگام مردم كوفه او را رها كردند، لذا رافضه ناميده شدند.
ولى اين نقل مشهور از نظر محققان اعتبارى ندارد، زيرا ابوالفرج و ديگران اين مطلب را دربارهى قيام زيد و شهادت او نقل نكردهاند؛ تنها يادآور شدهاند كه جمع بسيارى از مردم كوفه با او بيعت كردند، و سپس او را رها كرده، از يارىاش دست كشيدند.همان گونه كه پيش از اين با جدش على بن ابى طالب عليهالسلام و حسين بن على عليهماالسلام و عموى پدرش امام حسن عليهالسلام چنين كردند.(٤)
١ ـ اعيان الشيعة، ج ١، ص ٢١.
٢ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ٥٧.
٣ ـ امالى سيد مرتضى، ج ١، ص ٦٨، پاورقى.
٤ ـ اعيان الشيعه، ج ١، ص ٢١.
گذشته از اين، شواهد تاريخى گوياى اين است كه اصطلاح رافضه پيش از آن مطرح بوده و بركسانى كه با حكومت وقت مخالفت مىكردند اطلاق مىشده است؛ خواه شيعه باشند يا غيرشيعه. چنانكه معاويه اين اصطلاح را بر مروان و عدّهاى ديگر كه پس از جنگ جمل نزد او آمده بودند به كار برده و در نامهى خود به عمرو بن عاص نوشته است: «و قد سقط الينا مروان بن الحكم في رافضة اهل البصرة ...».(١)
در احاديثى كه از امام باقر عليهالسلام ـ كه سالها قبل از قيام زيد از دنيا رفته است ـ نقل شده، اين اصطلاح به چشم مىخورد، چنانكه ابوجارود روايت كرده كه فردى به امام باقر عليهالسلام گفت: ما (شيعه) را «رافضه» مىنامند. امام عليهالسلام سه بار به او فرمود: من از رافضهام و رافضه از من است (انا من الرافضة و هو مني قالها ثلاثاً).(٢)
عدليه
اصطلاح عدليه بر كسانى اطلاق مىشود كه عدل را از اصول مذهب خود مىدانند، و آنها عبارتند از : اماميه و معتزله، و كاربرد رايج اين اصطلاح در مقابل اشاعره است. البته همهى فرقههاى اسلامى به عدل الهى عقيده دارند و آن را از صفات كمال خداوند مىدانند. بنابراين اشاعره نيز خدا را عادل مىدانند، ولى علت اين كه از اماميه و عدليه ـ در مقابل اشاعره ـ به عنوان عدليه ياد مىشود، تفسيرهاى مختلف آنان از عدل الهى است.
عدليّه و تفسير عدل الهى
اماميه و معتزله، عدل الهى را بر پايهى قاعدهى حسن و قبح عقلى تفسير مىكنند. از نظر آنان يك رشته افعال ـ منهاى احكام شرعى ـ حسن، و يك رشتهى ديگر قبيح است. و عقل انسان نيز حسن و قبح برخى از آنها را درك مىكند. عدالت، راستگويى، وفاى به پيمان و امانت دارى از كارهاى نيكو؛ و دروغگويى، پيمان شكنى و خيانت در امانت از كارهاى ناپسند است.
بنابراين، مقصود از عدل الهى اين است كه خداوند كارهاى نيكو را انجام مىدهد، و از كارهاى ناپسند منزّه است. چنانكه شيخ مفيد گفته است: فاعل عادل و حكيم كسى است كه كار قبيح انجام نمىدهد، و كار واجب (پسنديده) را ترك نمىكند.(١) قاضى عبدالجبار معتزلى نيز گفته است: مقصود ما از اين كه خدا را عادل و حكيم مىناميم اين است كه خداوند كار ناپسند انجام نمىدهد و كار واجب را ترك نمىكند، و همهى افعال او پسنديده است.(٢)
اساس اين نظريه ـ پس از قرآن كريم و احاديث نبوى ـ سخنان امام على عليهالسلام است. چنانكه وقتى از آن حضرت دربارهى معنى عدل سؤال شد، در پاسخ فرمود: «العدل ان لاتتهمه»(٣)؛ عدل اين است كه خدا را متهم نسازى، يعنى كارهاى ناروا را به او نسبت ندهى، چنانكه امام صادق عليهالسلام در بيان عدل الهى فرموده است: «و اما العدل فان لاتنسب الى خالقك ما لامك عليه»(٤)؛ مقصود از اصل عدل اين است كه كارهايى را كه خداوند بشر را بر انجام آنها سرزنش كرده است به او نسبت ندهى.
ابن ابى الحديد در شرح كلام امام على عليهالسلام گفته است: «عدل دومين محور علم كلام است، و معناى آن اين است كه خداوند را به اين كار متهم نسازى كه تو را بر انجام كار ناپسند مجبور كرده، آنگاه مجازات مىكند، يا اين كه افراد را به انجام كارهايى كه در توانشان نيست مكلف مىسازد و امثال آن ...»(٥).
١ ـ النكت الاعتقادية، ص ٢٧.
٢ ـ شرح الاصول الخمسة، ص ٣٠١
٣ ـ نهج البلاغة، كلمات قصار، شمارهى ٤٧٠.
٤ ـ توحيد صدوق، ص ٩٦، باب معنى التوحيد والعدل.
٥ ـ شرح نهج البلاغه ، ج ٤، ص ٥٢٤
اشاعره و تفسير عدل الهى
در مقابل اين تفسير از عدل الهى ، تفسير اشاعره است كه به حسن و قبح عقلى معتقد نيستند. آنان نيز مىگويند خداوند عادل است، و كار ناروا انجام نمىدهد، ولى نه به اين معنا كه عدل و كار شايسته يا ناشايسته با قطع نظر از كلام و فعل خداوند حقيقت دارد، بلكه عدل و حسن از كلام يا فعل خداوند انتزاع مىشود، و آنچه فرض كنيم، اگر از خداوند صادر گردد حسن و عدل است. مثلاً اگر خداوند نيكوكاران را كيفر و تبهكاران را پاداش دهد، اين كار عين عدل و حسن است.
بديهى است نتيجهى چنين تفسيرى، جز انكار عدل الهى چيزى نيست، و بر خلاف آيات قرآن كريم است، زيرا قرآن كريم حسن يا قبح برخى از افعال را مسلّم گرفته ، آنگاه صدور آن را براى خداوند اثبات يا نفى مىكند، چنانكه مىفرمايد: «هل جزاء الاحسان الاّ الاحسان»(١) و نيز مىفرمايد: «ام نجعل المتقين كالفجّار»(٢) و آيات بسيار ديگر كه بر حسن و قبح عقلى دلالت روشن دارد.(٣)
كلامى از سيد مرتضى
سيد مرتضى يادآور شده است كه اصول توحيد و عدل ـ در كلام اسلامى ـ از امام على عليهالسلام اخذ شده است و پس از او در سخنان ائمهى طاهرين عليهمالسلام به وفور يافت مىشود. آنگاه نمونههايى از روايات را در اين باره نقل كرده است و پس از آن از عدّهاى از علماى غير شيعه كه دربارهى توحيد و عدل ـ پس از ائمهى اهل البيت عليهمالسلام ـ پيشگام بودهاند ياد كرده است. آنان عبارتند از : حسن بصرى (متوفاى ١١٠ ق) واصل بن عطا (متوفاى١٣١ ق) عمروبن عبيد (متوفاى ١٤٣ ق) ، ابوالهذيل علاّف (متوفاى ٢٣٥ ق) ، ابوسهل بشر بن معتمر (متوفاى ٢١٠ ق)، ابو اسحاق ابراهيم بن سيار نظّام (متوفاى ٢٣١ ق)، ابو عثمان عمروبن بحر جاحظ(متوفاى ٢٥٦ ق).(٤)
١ ـ الرحمن / ٦٠.
٢ ـ ص / ٢٨.
٣ ـ در اين باره به كتاب «القواعد الكلاميه»، ص ٦٥ ـ ٦٦، رجوع شود.
٤ ـ امالى سيد مرتضى، ج ١، ص ١٣٠ ـ ١٤٢.
تفويض و مفوِّضه
تفويض در لغت به معنى واگذار كردن و سپردن امرى به ديگرى است و در بحثهاى دينى و اعتقادى دو صورت كلى دارد:
الف: تفويض انسان به خدا.
ب: تفويض خداوند به انسان و يا موجود ديگر.
١ ـ تفويض انسان به خد
تفويض انسان به خداوند گاهى در معرفت و شناخت است، و گاهى در عمل و انجام دادن كارى. و حقيقت قسم اخير اين است كه انسان در كارهاى نيكى كه انجام مىدهد، ضمن اين كه همهى تدابير ممكن و لازم را به كار مىبندد، تنها متكى به قدرت خداوند بوده، و قدرت و توان خود را ـ بدون توجه به قدرت الهى ـ تكيه گاه خود قرار ندهد و از خطرهاى احتمالى نهراسد. چنين باور و روحيهاى از صفات بسيار شايسته و از ويژگىهاى انسانهاى والا به شمار مىرود. چنانكه مؤمن آل فرعون پس از آن كه آل فرعون را نصيحت و موعظه كرد و به آنان دربارهى عواقب تلخ اعمالشان هشدار داد، گفت: «و افوّض امرى الى اللّه ان اللّه بصير بالعباد»؛(١) من كار خود را به خداوند واگذار مىكنم؛ به درستى كه او از احوال بندگان خود آگاه است.
١ ـ مؤمن / ٤٤.
تفويض انسان به خدا در زمينهى علم و معرفت مربوط به معانى متشابهات كلام الهى و صفات خداوند است و آن دوگونه است: يكى اين كه هرگونه بحث و تحقيق و تأويل را مردود شمارد، و راه هرگونه معرفت نسبت به معانى متشابهات يا صفات خداوندى را بر خود ببندد، و اين روش گروهى از محدثان اهل سنت و اخباريين شيعه بوده است. و در بحثهاى گذشته نادرستى آن را بيان كرديم.
ديگر اين كه پس از اعمال نظر و تحقيق و بيان مفاد و مدلول آيات قرآن و كلام خداوند آن را به عنوان آخرين مرتبه و تمام مراد و مقصود كلام الهى نشمارد، بلكه به محدوديت معرفت و درك خود اعتراف كرده و به اين حقيقت توجه داشته باشد كه هرگز امكان ندارد روان و انديشهىمحدود انسان حقايق و كمالات نامحدود را در خود جاى دهد.
اين معناى تفويض در عرصهى معرفت، كمال عارف محسوب مىگردد، و از ويژگىهاى انسانهاى كامل است، چنانكه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله به خداوند عرضه مىدارد: «ما عرفناك حق معرفتك»(١)؛ يعنى معرفت ما هر اندازه كامل و عالى باشد، از نوع معرفت حق كه كمال عارف و معروف برابر باشد ـ بدان سان كه خداوند خود به ذات و صفات خود علم دارد ـ نيست. انسانهايى كه به اين نكتهى دقيق توجه دارند، همان كسانىاند كه قرآن كريم آنان را مخلَصين ناميده است، و از آن جا كه اثبات آنان با نفى همراه است ـ نه اثبات منهاى نفى كه مستلزم تشبيه باشد و نه نفى منهاى اثبات كه مستلزم تعطيل باشد ـ خداوند معرفت آنان را تأييد كرده، مىفرمايد:
«سبحان اللّه عما يصفون الاّ عباداللّه المخلصين».(٢)
١ ـ حديث نبوى معروف.
٢ ـ صافات / ١٥٩ ـ ١٦٠.
٢ ـ تفويض خدا به انسان
تفويض از جانب خداوند به انسان در دو مقام مطرح مىشود:
الف: در مقام تشريع: كه داراى چند فرض است:
* به اين معنا كه خداوند هيچگونه تشريعى ندارد و انسان آزاد است كه هر عملى را بخواهد انجام دهد يا ترك كند. لازمهى اين فرض انكار اصل شريعت و نبوت، و اعتقاد به آن مستلزم كفر است.
* به اين معنا كه تشريع را به عدّهاى از بندگان خود واگذار كرده تا آنها هرگونه كه خود بخواهند احكامى را براى انسانها وضع كنند، بدون اين كه مستند به وحى يا الهام يا عصمت الهى باشد. اين معنا نيز نادرست است، زيرا تشريع از مظاهر ربوبيت الهى و مخصوص خداوند است: «ان الحكم الا للّه امر ان لاتعبدوا الا اياه»؛(١) «و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى».(٢)
* به اين معنا كه اساس تشريع منوط به اذن و مشيت الهى است، ولى با توجه به اين كه پيامبر صلىاللهعليهوآله معصوم است، و ارادهى او جز تجلّى ارادهى خداوند نيست، پروردگار متعال به دلايلى، مانند اظهار شرافت و كرامت او، تعيين برخى از احكام را به او واگذار كرده است. اين معنا هيچ محذور عقلى ندارد، و روايات بسيارى نيز بر آن دلالت مىكند.
* تفويض بيان احكام الهى به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و اوصياى او، به گونهاى كه خود مصلحت مىدانند؛ يعنى با در نظر گرفتن ميزان درك و استعداد افراد و نيز مصالح كلى و اجتماعى. اين فرض نيز با توجه به اصل عصمت دربارهى پيامبر و امام هيچ محذورى ندارد، چنانكه از روايات نيز به دست مىآيد.
١ ـ يوسف / ٤٠.
٢ ـ نجم / ٣ ـ ٤.
ب: در مقام تكوين
تفويض در مقام تكوين از جانب خداوند به انسان دو صورت دارد:
١ ـ افعال اختيارى افراد را به آنان واگذار كرده است. يعنى خداوند انسان را آفريده و توانايى بر انجام فعل را نيز به او داده است، و از آن پس ديگر در تحقق فعل او دخالت ندارد، و انسان خود به طور مستقل ـ با قدرتى كه خداوند به او داده است ـ افعال خود را انجام مىدهد. اين معنا همان است كه قدريه و معتزله براى توجيه اختيار انسان گفتهاند و در درسهاى قبل نادرستى آن بيان گرديد، و تفويض در روايت «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» ناظر به همين معناست.
٢ ـ خداوند، خلقت يا تدبير همه يا برخى از عالم را به بعضى از آفريدههاى خود، مانند فرشتگان، پيامبران، اوليا و اوصيا واگذار كرده است. اين معنا همان است كه غلات بدان معتقد شدهاند. امام رضا عليهالسلام در ردّ تفويض به اين معنا فرموده است:
من زعم ان اللّه عزّوجلّ فوّض امر الخلق والرزق الى حججه : فقد قال بالتفويض والقائل بالتفويض مشرك.(١)
١ ـ عيون اخبار الرضا(ع) ص ١٢٤. دربارهى اقسام تفويض و بيان احكام آنها از نظر دينى به بحارالانوار، ج ٢٥، ص ٦٤٧ ـ ٣٥٠ رجوع شود.
با توجه به توضيحات ياد شده، مىتوان اقسام تفويض را اين گونه ترسيم كرد:
تفويض
از جانب خداوند به انسان در تكوين تفويض قدريه و معتزله ـــ باطل
تفويض غلات ــــــــــــــــــ باطل
در تشريع نفى اصل شريعت و نبوت ــ باطل
اثبات مقام تشريع به صورت مستقلّ براى پيامبر(ص) ــ باطل
تعيين برخى از احكام شرعى با توجه به اصل عصمت ــ صحيح
بيان احكام و معارف دينى با رعايت مصالح فردى يا كلى ــ صحيح
از جانب انسان به خداوند در مقام عمل ـــــــ صحيح
در مقام معرفت خدا و صفات او تعطيل عقل از شناخت ـــــــ باطل
اعتراف به محدوديت و نارسايى معرفت انسان در مقايسه با كمالات وجودى خداوند ـ صحيح
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
تأويل و مؤوِّله
كلمهى تأويل از اَوْل (بر وزن قول) به معنى رجوع به اصل است، و موئل (بر وزن موضع) به معنى بازگشتگاه است. بر اين اساس تأويل عبارت است از ارجاع و بازگرداندن چيزى به غايتى كه از آن مقصود است، خواه علم باشد و خواه فعل. تأويل علمى چنانكه در آيهى كريمهى «و ما يعلم تأويله الا اللّه والراسخون في العلم»(١) به آن اشاره شده است، و تأويل فعلى چنانكه در آيهى كريمهى «هل ينظرون الا تأويله يوم يأتى تأويله» آمده است.(٢)
تأويل دربارهى آيات قرآن كريم دو گونه است: يكى تأويل متشابهات و ديگرى تأويل همهى آيات. تأويل متشابهات عبارت است از ارجاع آنها به محكمات. و تأويل قرآن عبارت است از مأخذ و سرچشمهاى كه معارف قرآن از آن نشأت يافتهاست.(٣)
١ ـ آل عمران / ٧.
٢ ـ اعراف / ٥٣.
٣ ـ التأويل من الاول و هو الرجوع؛ فتأويل المتشابه هو المرجع الذى يرجع اليه و تأويل القرآن هو المأخذ الذى يأخذ منه معارفه.(الميزان؛ ج ٣ ، ص ٢٣)
دربارهى اين كه مقصود از متشابه در آيات قرآن و تأويل آن چيست، اقوال بسيارى نقل شده است كه نقل و بررسى آنها به رسالهى جداگانهاى نياز دارد. در هر حال معناى شايع دربارهى متشابه اين است كه از ظاهر لفظ و بدون قرينه مراد از آن روشن نيست، مانند آيهى «و اضلّه اللّه على علم» زيرا مقصود از اضلال در اين آيه بااضلال در آيهى «و اضلهم السامرى» تفاوت دارد. اضلال در آيهى اول ممدوح، و در آيهى دوم مذموم است. و محكم آن است كه مراد آن از ظاهر لفظ و بدون قرينه روشن است، مانند «ان اللّه لايظلم الناس شيئا».(١)
به عبارت ديگر در آيات متشابه معناى ظاهرى كه از كلمه به تنهايى به ذهن مىرسد، مراد نيست، بلكه معنى ديگرى مراد است، و آن معنا از قراين لفظى يا عقلى به دست مىآيد. و در عرف مفسران و متكلّمان اين كار را تأويل گويند. و كسانى كه چنين شيوهاى را به كار مىبرند مؤوِّله مىنامند. در مقابل آنان كه روش تفويض را برگزيده و از اظهار نظر در معنا و مراد اين گونه آيات خوددارى مىكنند مفوِّضه نام دارند. و چنانكه در بحثهاى پيشين بيان گرديد، اماميه و معتزله و نيز اشاعره و ماتريديه و حتى سلف و اهل حديث از روش تأويل استفاده كردهاند.
شيوههاى تأويل
علاّمه طباطبايى كسانى را كه از روش تأويل استفاده كردهاند به سه گروه تقسيم كرده، كه هر يك روش ويژهاى را برگزيده است:
١ ـ كسانى كه اسما و صفات خداوند را به صورت سلبى تفسير كردهاند، مثلاً علم را به نفى جهل، و عالم را به غير جاهل تفسير كردهاند. نادرستى اين شيوه روشن است، زيرا لازمهى آن تعطيل ذات متعالى خداوند از صفات كمال است.
٢ ـ آنان كه آيات مربوط به اسما و صفات خدا را به هر معناى محتمل عقلى و نقلى كه با اصول مسلم دين منافات نداشته باشد تفسير كرده و آن را تأويل ناميدهاند.
٣ ـ گروهى كه احتمالات عقلى را معتبر ندانسته و تنها به محتملات نقلى اعتماد كردهاند.
١ ـ مجمع البيان، ج ١ ، ص ٤٠٩.
اشكال اين دو روش اين است كه تفسير قرآن كريم بدون استناد به كلام خداوند و سنت قطعى، از قبيل تفسير به رأى است كه در قرآن و حديث از آن نهى شده است.(١)
روش اهل بيت عليهمالسلام در تفسير متشابهات
روش اهل بيت عليهمالسلام در تفسير متشابهات ارجاع آنها به محكمات است و با اين ويژگى از همهى روشهاى پيشين ممتاز مىگردد. اينك براى روشن شدن اين مطلب نمونهاى را يادآور مىشويم: از امام صادق عليهالسلام در بارهى معنى آيهى «الرحمن على العرش استوى» سؤال شد و امام عليهالسلام در پاسخ فرمود: ما وجود عرش را براى خداوند اثبات مىكنيم و به استواء او به عرش نيز قايليم، زيرا اين مطلب در قرآن كريم وارد شده است و چنين نيست كه عرش حامل خداوند باشد، بلكه اين خداوند است كه عرش را حفظ مىكند. و نيز عرش، خداوند را در بر نگرفته است و خداوند به آن احتياج ندارد، حقيقت عرش همان است كه در آيهى ديگر فرموده است: «وسع كرسيه السموات و الارض».(٢)
١ ـ الميزان، ج ١٤ ، ص ١٣٢ ـ ١٣٣.
٢ ـ توحيد صدوق، باب الرد على الزنادقة، حديث ١.
روش تبعيض
در اين جا روش ديگرى نيز نقل شده است كه ميان آيات مربوط به صفات خداوند و آيات مربوط به افعال الهى فرق نهاده است. در قسم نخست، روش تأويل را به كار گرفته و در قسم دوم، مفاد و مدلول ظاهرى آيات را أخذ كرده است. بنابراين صفاتى چون: سمع، بصر، رضا، أسف و مانند آن را تأويل كرده، و عرش ، كرسى، لوح و قلم را تأويل نكردهاند.
ولى اين دوگانگى، دليل استوارى ندارد، زيرا همان ملاكى كه در لزوم تأويل قسم اول وجود دارد، يعنى لزوم جسمانيت و احتياج، دربارهى قسم اخير نيز موجود است.
فخرالدين رازى در دفاع از روش آنان گفته است: گشودن باب تأويل در اين امور موجب بازشدن باب تأويل در همهى معارف و احكام دينى بدان صورت كه باطنيه به كار بردهاند، خواهد شد.
ولى قياس اين دو به يكديگر مع الفارق است، به ويژه هرگاه در تأويل متشابهات به شيوهى اهل بيت عليهمالسلام عمل كرده و متشابهات را به محكمات ارجاع دهيم.(١)
صفاتيه و معطِّله
موضوع بحث
اصطلاح صفاتيه دربارهى كسانى به كار مىرود كه معتقد به صفات زايد بر ذات براى خداوندند.
موضوع اين بحث صفات ذاتيه است، يعنى صفاتى كه در انتزاع آنها از ذات و حمل آنها بر ذات تنها ملاحظهى ذات كافى است، و به ملاحظهى فعل الهى نيازى نيست، كه اگر چنين باشد، صفت را صفت فعل گويند. مثلاً حيات از صفات ذات، و بخشش از صفات فعل است. علم و قدرت از صفات ذات، و آفريدگارى و توبه پذيرى از صفات فعل است. دربارهى چگونگى تحقق صفات ذات چند فرض مطرح است:
١ ـ عينيت مفهومى، يعنى مفاهيم صفات با يكديگر و با ذات عينيت داشته و هيچگونه مغايرتى در بين نيست، چنانكه مثلاً علم و دانايى دو لفظ اند كه بيش از يك معنا ندارند و در مصداق نيز وحدت و عينيت دارند.
٢ ـ عينيت مصداقى و مغايرت مفهومى، يعنى گرچه مفاهيم صفات با يكديگر و با ذات مغايرت دارند، از نظر مصداق عين يكديگرند. چنانكه مثلاً واقعيت مفاهيم علم، عالم و معلوم ـ در علم حضورى انسان به ذات خود ـ چنين است.
٣ ـ مغايرت مفهومى و مصداقى، يعنى هم مفاهيم صفات با يكديگر و با ذات مغايرت دارند و هم از نظر مصداق هريك ما بازاء جداگانهاى دارد، گرچه در يك شىء اجتماع مىكنند، چنانكه ما بازاء مفاهيم نفس، قدرت و علم به اشيا در انسان متعدد و متفاوت است و بدين جهت از يكديگر قابل تفكيكاند. مانند انسان دانا و ناتوان، يا انسانتوانا و نادان يا انسان ناتوان و نادان، هر چند همگى دريك چيز اجتماع مىكنند و به اصطلاح وحدت عددى دارند.البته وحدت به معنى بسيطبودن،يعنىوحدتحقه ندارند.
براى قسم اخير دو صورت قابل فرض است: يكى مغايرت و ازليت، يعنى صفات هم زايد بر ذاتاند و هم ازلى و قديمند، و ديگرى مغايرت و حدوث، كه صفات زايد بر ذات و حادثند.
عقايد و آر
از فرضهاى ياد شده، نادرستى فرض نخست جاى ترديد نيست، و قايلى هم براى آن يافت نشده است.
فرض دوم مورد قبول متكلّمان اماميه و اكثريت معتزله است، فرض سوم (زيادت و ازليت) مورد قبول اشاعره و ماتريديه است و فرض چهارم (زيادت و حدوث) مورد اعتقاد برخى از اهل الحديث و مشبِّهه است.
از قول به عينيّت صفات با ذات و نفى زيادت آنها بر ذات، به تعطيل ياد شده و قايلان آن معطِّله ناميده مىشوند. و در كتابهاى كلامى و ملل و نحل معمولاً از معتزله به عنوان قايلان به تعطيل و معطِّله ياد شده است، و قايلان زيادت صفات بر ذات صفاتيه ناميده مىشوند، چنانكه شهرستانى گفته است: «و لما كانت المعتزلة ينفون الصفات والسلف يثبتون، سمى السلف صفاتية والمعتزلة معطلة».(١)
١ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ٩٢.
وى در جاى ديگر، يادآور شده است كه ابوالحسن اشعرى به دفاع از عقايد سلف پرداخت و از آن پس اسم صفاتيه به اشعريه تغيير كرد، چنانكه گفته است: «و انحاز الاشعرى الى هذه الطائفة فأيد مقالتهم بمناهج كلامية و صار ذلك مذهبا لاهل السنة والجماعة و انتقلت سمة الصفاتية الى الاشعرية». آنگاه دربارهى اطلاق صفاتيه بر مشبِّهه و كرّاميه گفته است: «و لما كانت المشبّهة والكرّامية من مثبتى الصفات عددناهم فرقتين من جملة الصفاتية».(١)
فرضيهى نيابت و تعطيل
همان گونه كه يادآور شديم، از نظريهى نفى زيادت صفات ذاتى بر ذات به عنوان تعطيل ياد شده است. ولى اين نامگذارى درست نيست، زيرا مقصود از تعطيل انكار اصل صفات است، نه انكار زيادت آنها، چرا كه كسانى كه اين اصطلاح را دربارهى معتزله يا ديگران به كار مىبرند، قصد مذمّت و نكوهش آنها را دارند، واين غرض با انكار اصل صفات برآورده مىشود، نه انكار زيادت صفات بر ذات، زيرا در اين صورت وجود صفات كمال از خداوند نفى نشده است تا مايهى نكوهش باشد.
بدين جهت است كه نظريهى عينيت يا انكار زيادت را گاهى تحت عنوان نيابت ذات از صفات بيان كرده و آن را اين گونه تفسير مىكنند كه ذات گرچه فاقد صفات كماليهى ذاتيه است، اثر و نتيجهى آنها را دارد. مثلاً صفت علم موجود نيست، ولى خداوند عالم است؛ صفت قدرت موجود نيست، ولى فعل خداوند قدرتمندانه است و ...
١ ـ همان ، ص ٩٣.
ولى چنين نسبتى به معتزله يا به عموم منكران زيادت صفات بر ذات كاملاً بى اساس است. آنان در اين مسأله همانند اماميه و حكماى اسلامى مىانديشند، و درعين اثبات صفات كمال براى خداوند، زيادت صفات ذاتيه بر ذات را منكرند، زيرا زيادت، مستلزم تعدد قدما و نيز راه يافتن تركيب در ذات الهى است. و اگر به فرض، ظاهر كلام برخى از آنان موهم انكار اصل صفات باشد، با توجه به مجموع نظريات آنان بايد آن را به انكار زيادت صفات بر ذات تفسير كرد، چنانكه در اين جمله از امام على عليهالسلام كه فرمود: «و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه» جاى هيچگونه ترديدى نيست كه مقصود امام نفى صفات زايد بر ذات است، نه نفى اصل صفات، چرا كه اثبات صفات كمال براى خداوند در سخنان ديگر امام على عليهالسلام بيش از حدّ تواتر است.
شهرستانى آنجا كه عقايد عمومى معتزله را بيان كرده، گفته است: «قالوا: هو عالم بذاته، قادر بذاته، حى بذاته، لابعلم و قدرة و حياة هى صفات قديمة و معان قائمة به»؛(١) معتزله گفتند: خداوند به ذات خود قادر، حى و عالم است، نه به واسطهى علم و قدرت و حيات به عنوان صفات قديمه و معانى قايم به ذات او.
شيخ مفيد پس از نقل نظريهى اماميه دربارهى عينيت صفات ذاتى خداوند با ذات او، و نفى صفات زايد بر ذات ـ آن گونه كه صفاتيه و مشبِّهه مىگويند ـ يادآور شده است كه اين نظريه مورد قبول معتزله، جز ابوهاشم، است.(٢)
از اينجا مىتوان به نادرستى سخن بغدادى پى برد، آن جا كه دربارهى نظريهى معتزله چنين گفته است: يكى از عقايد عمومى معتزله اين است كه همگى آنها صفات ازليه را انكار كرده و گفتهاند: خداوند، علم، قدرت، حيات، و هيچ صفت ازلى ديگرى ندارد.(٣)
١ ـ ملل و نحل، ج ١ ص ٤٤.
٢ ـ اوائل المقالات ، ص٥٧
٣ ـ الفرق بين الفرق، ص ١١٤.
كلمهى تأويل از اَوْل (بر وزن قول) به معنى رجوع به اصل است، و موئل (بر وزن موضع) به معنى بازگشتگاه است. بر اين اساس تأويل عبارت است از ارجاع و بازگرداندن چيزى به غايتى كه از آن مقصود است، خواه علم باشد و خواه فعل. تأويل علمى چنانكه در آيهى كريمهى «و ما يعلم تأويله الا اللّه والراسخون في العلم»(١) به آن اشاره شده است، و تأويل فعلى چنانكه در آيهى كريمهى «هل ينظرون الا تأويله يوم يأتى تأويله» آمده است.(٢)
تأويل دربارهى آيات قرآن كريم دو گونه است: يكى تأويل متشابهات و ديگرى تأويل همهى آيات. تأويل متشابهات عبارت است از ارجاع آنها به محكمات. و تأويل قرآن عبارت است از مأخذ و سرچشمهاى كه معارف قرآن از آن نشأت يافتهاست.(٣)
١ ـ آل عمران / ٧.
٢ ـ اعراف / ٥٣.
٣ ـ التأويل من الاول و هو الرجوع؛ فتأويل المتشابه هو المرجع الذى يرجع اليه و تأويل القرآن هو المأخذ الذى يأخذ منه معارفه.(الميزان؛ ج ٣ ، ص ٢٣)
دربارهى اين كه مقصود از متشابه در آيات قرآن و تأويل آن چيست، اقوال بسيارى نقل شده است كه نقل و بررسى آنها به رسالهى جداگانهاى نياز دارد. در هر حال معناى شايع دربارهى متشابه اين است كه از ظاهر لفظ و بدون قرينه مراد از آن روشن نيست، مانند آيهى «و اضلّه اللّه على علم» زيرا مقصود از اضلال در اين آيه بااضلال در آيهى «و اضلهم السامرى» تفاوت دارد. اضلال در آيهى اول ممدوح، و در آيهى دوم مذموم است. و محكم آن است كه مراد آن از ظاهر لفظ و بدون قرينه روشن است، مانند «ان اللّه لايظلم الناس شيئا».(١)
به عبارت ديگر در آيات متشابه معناى ظاهرى كه از كلمه به تنهايى به ذهن مىرسد، مراد نيست، بلكه معنى ديگرى مراد است، و آن معنا از قراين لفظى يا عقلى به دست مىآيد. و در عرف مفسران و متكلّمان اين كار را تأويل گويند. و كسانى كه چنين شيوهاى را به كار مىبرند مؤوِّله مىنامند. در مقابل آنان كه روش تفويض را برگزيده و از اظهار نظر در معنا و مراد اين گونه آيات خوددارى مىكنند مفوِّضه نام دارند. و چنانكه در بحثهاى پيشين بيان گرديد، اماميه و معتزله و نيز اشاعره و ماتريديه و حتى سلف و اهل حديث از روش تأويل استفاده كردهاند.
شيوههاى تأويل
علاّمه طباطبايى كسانى را كه از روش تأويل استفاده كردهاند به سه گروه تقسيم كرده، كه هر يك روش ويژهاى را برگزيده است:
١ ـ كسانى كه اسما و صفات خداوند را به صورت سلبى تفسير كردهاند، مثلاً علم را به نفى جهل، و عالم را به غير جاهل تفسير كردهاند. نادرستى اين شيوه روشن است، زيرا لازمهى آن تعطيل ذات متعالى خداوند از صفات كمال است.
٢ ـ آنان كه آيات مربوط به اسما و صفات خدا را به هر معناى محتمل عقلى و نقلى كه با اصول مسلم دين منافات نداشته باشد تفسير كرده و آن را تأويل ناميدهاند.
٣ ـ گروهى كه احتمالات عقلى را معتبر ندانسته و تنها به محتملات نقلى اعتماد كردهاند.
١ ـ مجمع البيان، ج ١ ، ص ٤٠٩.
اشكال اين دو روش اين است كه تفسير قرآن كريم بدون استناد به كلام خداوند و سنت قطعى، از قبيل تفسير به رأى است كه در قرآن و حديث از آن نهى شده است.(١)
روش اهل بيت عليهمالسلام در تفسير متشابهات
روش اهل بيت عليهمالسلام در تفسير متشابهات ارجاع آنها به محكمات است و با اين ويژگى از همهى روشهاى پيشين ممتاز مىگردد. اينك براى روشن شدن اين مطلب نمونهاى را يادآور مىشويم: از امام صادق عليهالسلام در بارهى معنى آيهى «الرحمن على العرش استوى» سؤال شد و امام عليهالسلام در پاسخ فرمود: ما وجود عرش را براى خداوند اثبات مىكنيم و به استواء او به عرش نيز قايليم، زيرا اين مطلب در قرآن كريم وارد شده است و چنين نيست كه عرش حامل خداوند باشد، بلكه اين خداوند است كه عرش را حفظ مىكند. و نيز عرش، خداوند را در بر نگرفته است و خداوند به آن احتياج ندارد، حقيقت عرش همان است كه در آيهى ديگر فرموده است: «وسع كرسيه السموات و الارض».(٢)
١ ـ الميزان، ج ١٤ ، ص ١٣٢ ـ ١٣٣.
٢ ـ توحيد صدوق، باب الرد على الزنادقة، حديث ١.
روش تبعيض
در اين جا روش ديگرى نيز نقل شده است كه ميان آيات مربوط به صفات خداوند و آيات مربوط به افعال الهى فرق نهاده است. در قسم نخست، روش تأويل را به كار گرفته و در قسم دوم، مفاد و مدلول ظاهرى آيات را أخذ كرده است. بنابراين صفاتى چون: سمع، بصر، رضا، أسف و مانند آن را تأويل كرده، و عرش ، كرسى، لوح و قلم را تأويل نكردهاند.
ولى اين دوگانگى، دليل استوارى ندارد، زيرا همان ملاكى كه در لزوم تأويل قسم اول وجود دارد، يعنى لزوم جسمانيت و احتياج، دربارهى قسم اخير نيز موجود است.
فخرالدين رازى در دفاع از روش آنان گفته است: گشودن باب تأويل در اين امور موجب بازشدن باب تأويل در همهى معارف و احكام دينى بدان صورت كه باطنيه به كار بردهاند، خواهد شد.
ولى قياس اين دو به يكديگر مع الفارق است، به ويژه هرگاه در تأويل متشابهات به شيوهى اهل بيت عليهمالسلام عمل كرده و متشابهات را به محكمات ارجاع دهيم.(١)
صفاتيه و معطِّله
موضوع بحث
اصطلاح صفاتيه دربارهى كسانى به كار مىرود كه معتقد به صفات زايد بر ذات براى خداوندند.
موضوع اين بحث صفات ذاتيه است، يعنى صفاتى كه در انتزاع آنها از ذات و حمل آنها بر ذات تنها ملاحظهى ذات كافى است، و به ملاحظهى فعل الهى نيازى نيست، كه اگر چنين باشد، صفت را صفت فعل گويند. مثلاً حيات از صفات ذات، و بخشش از صفات فعل است. علم و قدرت از صفات ذات، و آفريدگارى و توبه پذيرى از صفات فعل است. دربارهى چگونگى تحقق صفات ذات چند فرض مطرح است:
١ ـ عينيت مفهومى، يعنى مفاهيم صفات با يكديگر و با ذات عينيت داشته و هيچگونه مغايرتى در بين نيست، چنانكه مثلاً علم و دانايى دو لفظ اند كه بيش از يك معنا ندارند و در مصداق نيز وحدت و عينيت دارند.
٢ ـ عينيت مصداقى و مغايرت مفهومى، يعنى گرچه مفاهيم صفات با يكديگر و با ذات مغايرت دارند، از نظر مصداق عين يكديگرند. چنانكه مثلاً واقعيت مفاهيم علم، عالم و معلوم ـ در علم حضورى انسان به ذات خود ـ چنين است.
٣ ـ مغايرت مفهومى و مصداقى، يعنى هم مفاهيم صفات با يكديگر و با ذات مغايرت دارند و هم از نظر مصداق هريك ما بازاء جداگانهاى دارد، گرچه در يك شىء اجتماع مىكنند، چنانكه ما بازاء مفاهيم نفس، قدرت و علم به اشيا در انسان متعدد و متفاوت است و بدين جهت از يكديگر قابل تفكيكاند. مانند انسان دانا و ناتوان، يا انسانتوانا و نادان يا انسان ناتوان و نادان، هر چند همگى دريك چيز اجتماع مىكنند و به اصطلاح وحدت عددى دارند.البته وحدت به معنى بسيطبودن،يعنىوحدتحقه ندارند.
براى قسم اخير دو صورت قابل فرض است: يكى مغايرت و ازليت، يعنى صفات هم زايد بر ذاتاند و هم ازلى و قديمند، و ديگرى مغايرت و حدوث، كه صفات زايد بر ذات و حادثند.
عقايد و آر
از فرضهاى ياد شده، نادرستى فرض نخست جاى ترديد نيست، و قايلى هم براى آن يافت نشده است.
فرض دوم مورد قبول متكلّمان اماميه و اكثريت معتزله است، فرض سوم (زيادت و ازليت) مورد قبول اشاعره و ماتريديه است و فرض چهارم (زيادت و حدوث) مورد اعتقاد برخى از اهل الحديث و مشبِّهه است.
از قول به عينيّت صفات با ذات و نفى زيادت آنها بر ذات، به تعطيل ياد شده و قايلان آن معطِّله ناميده مىشوند. و در كتابهاى كلامى و ملل و نحل معمولاً از معتزله به عنوان قايلان به تعطيل و معطِّله ياد شده است، و قايلان زيادت صفات بر ذات صفاتيه ناميده مىشوند، چنانكه شهرستانى گفته است: «و لما كانت المعتزلة ينفون الصفات والسلف يثبتون، سمى السلف صفاتية والمعتزلة معطلة».(١)
١ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ٩٢.
وى در جاى ديگر، يادآور شده است كه ابوالحسن اشعرى به دفاع از عقايد سلف پرداخت و از آن پس اسم صفاتيه به اشعريه تغيير كرد، چنانكه گفته است: «و انحاز الاشعرى الى هذه الطائفة فأيد مقالتهم بمناهج كلامية و صار ذلك مذهبا لاهل السنة والجماعة و انتقلت سمة الصفاتية الى الاشعرية». آنگاه دربارهى اطلاق صفاتيه بر مشبِّهه و كرّاميه گفته است: «و لما كانت المشبّهة والكرّامية من مثبتى الصفات عددناهم فرقتين من جملة الصفاتية».(١)
فرضيهى نيابت و تعطيل
همان گونه كه يادآور شديم، از نظريهى نفى زيادت صفات ذاتى بر ذات به عنوان تعطيل ياد شده است. ولى اين نامگذارى درست نيست، زيرا مقصود از تعطيل انكار اصل صفات است، نه انكار زيادت آنها، چرا كه كسانى كه اين اصطلاح را دربارهى معتزله يا ديگران به كار مىبرند، قصد مذمّت و نكوهش آنها را دارند، واين غرض با انكار اصل صفات برآورده مىشود، نه انكار زيادت صفات بر ذات، زيرا در اين صورت وجود صفات كمال از خداوند نفى نشده است تا مايهى نكوهش باشد.
بدين جهت است كه نظريهى عينيت يا انكار زيادت را گاهى تحت عنوان نيابت ذات از صفات بيان كرده و آن را اين گونه تفسير مىكنند كه ذات گرچه فاقد صفات كماليهى ذاتيه است، اثر و نتيجهى آنها را دارد. مثلاً صفت علم موجود نيست، ولى خداوند عالم است؛ صفت قدرت موجود نيست، ولى فعل خداوند قدرتمندانه است و ...
١ ـ همان ، ص ٩٣.
ولى چنين نسبتى به معتزله يا به عموم منكران زيادت صفات بر ذات كاملاً بى اساس است. آنان در اين مسأله همانند اماميه و حكماى اسلامى مىانديشند، و درعين اثبات صفات كمال براى خداوند، زيادت صفات ذاتيه بر ذات را منكرند، زيرا زيادت، مستلزم تعدد قدما و نيز راه يافتن تركيب در ذات الهى است. و اگر به فرض، ظاهر كلام برخى از آنان موهم انكار اصل صفات باشد، با توجه به مجموع نظريات آنان بايد آن را به انكار زيادت صفات بر ذات تفسير كرد، چنانكه در اين جمله از امام على عليهالسلام كه فرمود: «و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه» جاى هيچگونه ترديدى نيست كه مقصود امام نفى صفات زايد بر ذات است، نه نفى اصل صفات، چرا كه اثبات صفات كمال براى خداوند در سخنان ديگر امام على عليهالسلام بيش از حدّ تواتر است.
شهرستانى آنجا كه عقايد عمومى معتزله را بيان كرده، گفته است: «قالوا: هو عالم بذاته، قادر بذاته، حى بذاته، لابعلم و قدرة و حياة هى صفات قديمة و معان قائمة به»؛(١) معتزله گفتند: خداوند به ذات خود قادر، حى و عالم است، نه به واسطهى علم و قدرت و حيات به عنوان صفات قديمه و معانى قايم به ذات او.
شيخ مفيد پس از نقل نظريهى اماميه دربارهى عينيت صفات ذاتى خداوند با ذات او، و نفى صفات زايد بر ذات ـ آن گونه كه صفاتيه و مشبِّهه مىگويند ـ يادآور شده است كه اين نظريه مورد قبول معتزله، جز ابوهاشم، است.(٢)
از اينجا مىتوان به نادرستى سخن بغدادى پى برد، آن جا كه دربارهى نظريهى معتزله چنين گفته است: يكى از عقايد عمومى معتزله اين است كه همگى آنها صفات ازليه را انكار كرده و گفتهاند: خداوند، علم، قدرت، حيات، و هيچ صفت ازلى ديگرى ندارد.(٣)
١ ـ ملل و نحل، ج ١ ص ٤٤.
٢ ـ اوائل المقالات ، ص٥٧
٣ ـ الفرق بين الفرق، ص ١١٤.
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
مشبِّهه و مجسِّمه
الف: مشبِّهه
نويسندگان ملل و نحل از گروهى از مسلمانان به عنوان مشبِّهه و مجسّمه ياد كردهاند. نفوذ عقايد پيروان اديان و مذاهب ديگر در دنياى اسلام، پس از تلاقى و برخورد امت اسلامى با ملل مختلف، در پيدايش چنين عقيدهاى، و لااقل در توسعهى آن، مؤثر بوده است، ولى نبايد اين مطلب را ناديده گرفت كه آيات متشابه دربارهى صفات خداوند زمينهساز آن بوده است، زيرا در اين آيات، صفاتى براى خداوند ثابت شده است كه مفاد ظاهرى و ابتدايى آن همان تشبيه و تجسيم است.
ابن خلدون (متوفاى ٨٠٨ ه.ق) دراين باره سخن گويايى دارد كه يادآور مىشويم:
در قرآن كريم دربارهى صفات خداوند دو دسته آيات وجود دارد:
الف: آياتى كه بر تنزيه خداوند از صفات اجسام دلالت دارد.
ب: آياتى كه ظاهر آنها موهم تشبيه است.
اكثر صحابه و تابعين دستهى اول را گرفته و دربارهى دستهى دوم سكوت كردند و متعرض بحث دربارهى معناى آنها نشدند، زيرا ممكن است غرض از آنها امتحان و آزمايش افراد باشد، نه فهم معنا و مراد آنها، ولى عدّهاى به ظاهر آيات متشابه تمسك كرده، گرفتار تشبيه شدند. برخى از آنها به تشبيه در ذات گراييده و براى خدا دست، پا و صورت ثابت كردند و در نتيجه گرفتار تجسيم آشكار شدند؛ آنگاه براى رهايى از پيامدهاى نادرست اين عقيده گفتند: او جسم است، نه مانند ساير جسمها. ولى اين سخن از دو صورت بيرون نيست، يا مقصود، معناى معروف جسم است، در اين صورت صدر و ذيل آن متناقض خواهد بود. و يا مقصود معناى ديگرى است، در اين صورت در حقيقت قايل به تنزيه، شدهاند نه تشبيه، و نزاع در اين خواهد بود كه آيا به كار بردن لفظ جسم به معناى غير معروف آن بر خدا جايز است يا نه؟
و گروهى از آنان به تشبيه در صفات قايل شدند و براى خداوند جهت و استواء و نزول و صدا و حرف و مانند آن اثبات كردند، و چون اين صفات نيز مستلزم تجسيم است، براى رهايى از پيامدهاى نادرست آن گفتند: خداوند جهت دارد، ولى نه مانند جهات اجسام؛ صدا دارد نه مانند ساير صداها و ...، ولى همان اشكالى كه بر قول پيشين وارد شد، براين قول نيز وارد خواهد بود.(١)
مشركان عصر رسالت و تشبيه
قرآن كريم نمونههايى از عقايد تشبيه آلود مشركان عصر رسالت را بازگو كرده و يادآور شده است كه آنان خداوند را داراى فرزند، و فرشتگان را دختران خدا مىپنداشتند، چنانكه براى جن پيوند خويشاوندى با خدا معتقد بودند.
آنگاه اين عقايد را ـ كه همگى مستلزم جسمانيت براى خداوند است ـ مردود دانسته، بر منزّه بودن او از صفاتى كه مستلزم تشبيه و تجسيم است تأكيد مىكند، چنانكه مىفرمايد:
«و جعلوا بينه و بين الجنة نسباً سبحان اللّه عما يصفون».(٢)
١ ـ مقدمه ابن خلدون، ص ٤٦٣ ـ ٤٦٤.
٢ ـ صافات / ١٥٨ ـ ١٥٩.
«الا انهم من افكهم ليقولون ولد اللّه وانهم لكاذبون...»(١)
«و قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه له ما في السموات و الارض...»(٢)
حشويه و تشبيه
پيش از اين دربارهى حشويه و اين كه آنان به تشبيه و تجسيم گرايش داشته اند، بحث شد. و شهرستانى دراينباره گفته است: آنان احاديثى دروغين را در اين باره وارد احاديث اسلامى كردند كه اكثر آنها از يهود گرفته شده است، چرا كه تشبيه جزء طبيعت مذهب آنان است ، تا آنجا كه گفته اند: خداوند بر توفان نوح به اندازهاى گريه كرد كه به چشم درد مبتلا شد، و فرشتگان او را عيادت كردند. مشبِّهه از پيامبر صلىاللهعليهوآله روايت كردهاند كه فرمود: خداوند دست خود را ميان دو كتف من گذاشت و من اثر سردى انگشتان او را احساس كردم.(٣)
نسبت تشبيه و تجسيم به بزرگان شيعه
در كتب ملل و نحل به برخى از بزرگان شيعه، مانند هشام بن حكم، هشام بن سالم، مؤمن الطاق و ...نسبت داده شده كه آنان قايل به تشبيه و تجسيم بودهاند. گويا نخستين فردى كه اين نسبت را نقل كرده ابوالحسن اشعرى در كتاب مقالات الاسلاميين است و پس از وى بغدادى و شهرستانى و ديگران نيز همان نسبتها را تكرار كردهاند.(٤)
١ ـ زخرف / ٨١ ـ ٨٢.
٢ ـ بقرة / ١١٦.
٣ ـ ملل و نحل، ج ١ ، ص ١٠٦.
٤ ـ مقالات الاسلاميين، ترجمهى مؤيدى ص ٢٣ ـ ٢٤ و الفرق بين الفرق ، ص ٦٥ ـ ٧٠.
البته شهرستانى در پارهاى از سخنان خود آن را نقد كرده است. وى دربارهى هشام بن حكم مىگويد:
«و هذا هشام بن الحكم صاحب غور في الاصول، لايجوز ان يغفل عن الزاماته على المعتزلة، فان الرجل و راء ما يلزم به على الخصم و دون مايظهره من التشبيه»؛(١) حاصل اين عبارت اين است كه هشام بن حكم در اصول عقايد انديشهاى عميق داشته و در مجادلات خود با معتزله گاهى براى الزام آنان مطالبى را اظهار كرده است كه نبايد آنها را از عقايد او به حساب آورد.
وى دربارهى ابوجعفر مؤمن الطاق گفته است: «هو تلميذ الباقر محمد بن على بن الحسين عليهمالسلام و افضى اليه اسراراً من احواله و علومه، و ما يحكى عنه من التشبيه فهو غير صحيح»؛(٢) مؤمن الطاق شاگرد حضرت باقر عليهالسلام بود، آن حضرت اسرارى از علوم خود را به وى آموخت وآنچه دربارهى تشبيه از او نقل شده صحيح نيست.
وقتى نسبت تشبيه به مؤمن الطاق، به اين دليل كه وى از شاگردان امام باقر عليهالسلام بوده، درست نيست، به همين دليل نسبت تشبيه به ساير شاگردان ائمهى اهل بيت عليهمالسلام نيز نادرست خواهد بود.
شگفت اين جاست كه شهرستانى در جاى ديگر عقيده به تشبيه را در اصل از عقايد شيعه دانسته است كه بعدها در اهل سنت نيز راه يافت و شيعه به تدريج به مذهب معتزله روى آورد و عقيدهى تشبيه را رها كرد.(٣)
شكى نيست كه شيعه عقايد خود را از ائمهى اهل بيت عليهمالسلام گرفته، و آنان بيش از همه با تشبيه و تجسيم مخالفت و مبارزه كردهاند. كافى است در اين باره به كتاب التوحيد شيخ صدوق رجوع شود تا صدق اين مدعا روشن گردد.
شيخ مفيد در ردّ اين نسبت گفته است : «اما القول بنفي التشبيه فهو اكثر من ان يحصى من الرواية عن آل محمد صلىاللهعليهوآله فكيف يكون قد أخذنا ذلك عن المعتزلة»؛(٤) سخن دربارهى نفى تشبيه در روايات اهل بيت عليهمالسلام بيش از آن است كه به شمارش در آيد. پس چگونه ما اين عقيده را از معتزله گرفتهايم!
١ ـ ملل و نحل، ج ١ ، ص ١٨٥.
٢ ـ مدرك قبل، ص ١٨٦.
٣ ـ همان، ص ١٧٣.
٤ ـ الفصول المختارة، داورى، ص ٢٨٥.
تفضيلية و وعيديه
اين دو اصطلاح مربوط به مسألهى عقوبت و كيفر است. متكلّمان اسلامى دربارهى اين كه كافران و مشركان مستوجب عقاب بوده و مخلّد در دوزخ خواهند بود، اتفاق نظر دارند، ولى دربارهى مؤمنانى كه گناه كبيره انجام داده و بدون توبه از دنيا رفتهاند، اختلاف نظر دارند. شيعه واهل سنت برآنند كه اين گروه ممكن است مورد شفاعت قرار گرفته و عفو الهى شامل حال آنان گردد و وارد دوزخ نشوند، واگر به دوزخ برده شوند، مخلد در عذاب نبوده و سرانجام از آن نجات خواهند يافت. از آنجا كه اين گروه به شمول فضل و رحمت خداوند در حق گنهكاران معتقدند، «تفضيليه» ناميده شدهاند.
در مقابل آنان خوارج و معتزلهاند كه عقوبت مرتكبان كبيره را حتمى دانسته و شفاعت را شامل حال آنها نمىدانند و گذشته از اين به عقوبت هميشگى در حق آنان معتقدند.
خواجه نصيرالدين طوسى در اين باره چنين گفته است: «اختلفوا في الوفاء بالوعيد فقالت التفضيلية: ليس ذلك بواجب، لانه حق اللّه تعالى، و قالت الوعيدية بوجوبه لئلا يصير الوعيد كذبا»؛(١) متكلّمان دربارهى عملى كردن وعيد اختلاف كردهاند؛ تفضيليه معتقدند عمل به آن واجب نيست، زيرا وعيد حق خداوند است و گذشتن از حق جايز است و وعيديه عمل به آن را واجب دانستهاند تا اخبار به وعيد دروغ نباشد.
١ ـ قواعد العقائد، ص ١٣١.
و در جاى ديگر گفتهاست: متكلّمان دربارهى اين كه مؤمن صالح وارد بهشت شده و مخلّد در آن خواهد بود و اين كه كافر اهل دوزخ و مخلّد در آن خواهد بود، اتفاق نظر دارند، ولى دربارهى مؤمنى كه اعمال صالح را به اعمال ناصالح در آميخته است اختلاف كردهاند؛ تفضيليه از اهل سنت و ديگران معتقدند: چه بسا خداوند به رحمت خود يا شفاعت پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله آنها را ببخشد، در غير اين صورت وارد دوزخ خواهند شد. و پس از مدتى عذاب او قطع گرديده وارد بهشت شده و مخلّد در آن خواهد بود، ولى وعيديه از معتزله (و ديگران) معتقدند هرگاه مرتكب گناه كبيره بدون توبه از دنيا برود، هميشه در عذاب خواهد بود.(١)
١ ـ همان، ص ١٤٩.
يادآورى ها
١ ـ خوارج و معتزله در حتمى بودن عقوبت مرتكبان كباير و خلود آنان در عذاب اتفاق نظر دارند، ولى تفاوت آنان در اين است كه خوارج مرتكب كبيره را كافر و مشرك مىدانند و در نتيجه حكم عقاب كافران شامل آنان خواهد شد، و معتزله مرتكب كبيره را نه كافر مىدانند و نه مؤمن، بلكه فاسق دانسته و فسق را واسطهى ميان ايمان وكفر انگاشتهاند (منزلة بين المنزلتين).
به عبارت ديگر، خوارج در اين كه حكم به حتمى بودن عقاب و خلود در آن مخصوص كافران است با تفضيلية همراهند و اختلاف آنها در موضوع است؛ يعنى اين كه مرتكب كبيره مشرك و كافر است. ولى اختلاف معتزله با تفضيليه در حكم است، زيرا آنان مرتكب كبيره را كافر و مشرك نمىدانند و در عين حال حكم كافران و مشركان را شامل حال مرتكبان كباير مىدانند.
٢ ـ دليل عقلى معتزله بر وجوب عمل به وعيد كه عمل نكردن آن را مستلزم كذب در اخبار به وعيد دانستهاند، نادرست است، زيرا حقيقت وعده و وعيد از مقولهى اخبار نيست، بلكه از مقولهى انشا است، هرچند ظاهر آن به صورت اخبار باشد. حقيقت وعده انشا و اعتبار حق است براى ديگرى، و حقيقت وعيد، انشا و اعتبار حق است براى خود و بر ضدّ ديگرى. و از نظر عقل، عمل به وعده، چون حق ديگرى است، واجب است، ولى عمل به وعيد، چون حق خويش است، واجب نيست، زيرا از نظر عقل چشم پوشى از حق خود بر ديگرى جايز است. بنابراين قياس وعده به وعيد از جهت ياد شده قياس مع الفارق است.
٣ ـ در برخى از آيات دربارهى پارهاى از گناهان كبيره، مانند قتل عمدى مؤمن، خلود در عذاب وارد شده است. از نظر تفضيليه خلود در اين آيات كنايه از طولانى بودن عذاب است واين نوعى تأويل است كه با توجه به دلايل عقلى و نقلى دربارهى اختصاص داشتن خلود در عذاب به كافران و مشركان، بايد آن را پذيرفت.
٤ ـ حكم به حتميت عذاب يا خلود در عذاب دربارهى كافران و مشركان دربارهى كسانى است كه از روى علم و عمد توحيد يا نبوت را انكار كرده و يا جاهل مقصّرند، ولى منكرانى كه انكارشان از روى علم و عمد نباشد، چه بسا در زمرهى مستضعفان و «مُرجَون لامراللّه» باشند. استاد مطهرى در اين باره چنين گفته است: آيات و رواياتى كه دلالت مىكند اعمال منكران نبوت يا امامت مقبول نيست، ناظر به آن است كه آن انكارها از روى عناد و لجاج و تعصّب باشد. اما انكارهايى كه صرفاً عدم اعتراف است و منشأ عدم اعتراف هم قصور است نه تقصير، مورد نظر آيات و روايات نيست. اينگونه منكران از نظر قرآن كريم، مستضعف و «مرجون لامر اللّه» به شمار مىروند.(١)
. هدايتنامه (نشر انجمن دينى كرمان ١٣٦٧ ش).
الف: مشبِّهه
نويسندگان ملل و نحل از گروهى از مسلمانان به عنوان مشبِّهه و مجسّمه ياد كردهاند. نفوذ عقايد پيروان اديان و مذاهب ديگر در دنياى اسلام، پس از تلاقى و برخورد امت اسلامى با ملل مختلف، در پيدايش چنين عقيدهاى، و لااقل در توسعهى آن، مؤثر بوده است، ولى نبايد اين مطلب را ناديده گرفت كه آيات متشابه دربارهى صفات خداوند زمينهساز آن بوده است، زيرا در اين آيات، صفاتى براى خداوند ثابت شده است كه مفاد ظاهرى و ابتدايى آن همان تشبيه و تجسيم است.
ابن خلدون (متوفاى ٨٠٨ ه.ق) دراين باره سخن گويايى دارد كه يادآور مىشويم:
در قرآن كريم دربارهى صفات خداوند دو دسته آيات وجود دارد:
الف: آياتى كه بر تنزيه خداوند از صفات اجسام دلالت دارد.
ب: آياتى كه ظاهر آنها موهم تشبيه است.
اكثر صحابه و تابعين دستهى اول را گرفته و دربارهى دستهى دوم سكوت كردند و متعرض بحث دربارهى معناى آنها نشدند، زيرا ممكن است غرض از آنها امتحان و آزمايش افراد باشد، نه فهم معنا و مراد آنها، ولى عدّهاى به ظاهر آيات متشابه تمسك كرده، گرفتار تشبيه شدند. برخى از آنها به تشبيه در ذات گراييده و براى خدا دست، پا و صورت ثابت كردند و در نتيجه گرفتار تجسيم آشكار شدند؛ آنگاه براى رهايى از پيامدهاى نادرست اين عقيده گفتند: او جسم است، نه مانند ساير جسمها. ولى اين سخن از دو صورت بيرون نيست، يا مقصود، معناى معروف جسم است، در اين صورت صدر و ذيل آن متناقض خواهد بود. و يا مقصود معناى ديگرى است، در اين صورت در حقيقت قايل به تنزيه، شدهاند نه تشبيه، و نزاع در اين خواهد بود كه آيا به كار بردن لفظ جسم به معناى غير معروف آن بر خدا جايز است يا نه؟
و گروهى از آنان به تشبيه در صفات قايل شدند و براى خداوند جهت و استواء و نزول و صدا و حرف و مانند آن اثبات كردند، و چون اين صفات نيز مستلزم تجسيم است، براى رهايى از پيامدهاى نادرست آن گفتند: خداوند جهت دارد، ولى نه مانند جهات اجسام؛ صدا دارد نه مانند ساير صداها و ...، ولى همان اشكالى كه بر قول پيشين وارد شد، براين قول نيز وارد خواهد بود.(١)
مشركان عصر رسالت و تشبيه
قرآن كريم نمونههايى از عقايد تشبيه آلود مشركان عصر رسالت را بازگو كرده و يادآور شده است كه آنان خداوند را داراى فرزند، و فرشتگان را دختران خدا مىپنداشتند، چنانكه براى جن پيوند خويشاوندى با خدا معتقد بودند.
آنگاه اين عقايد را ـ كه همگى مستلزم جسمانيت براى خداوند است ـ مردود دانسته، بر منزّه بودن او از صفاتى كه مستلزم تشبيه و تجسيم است تأكيد مىكند، چنانكه مىفرمايد:
«و جعلوا بينه و بين الجنة نسباً سبحان اللّه عما يصفون».(٢)
١ ـ مقدمه ابن خلدون، ص ٤٦٣ ـ ٤٦٤.
٢ ـ صافات / ١٥٨ ـ ١٥٩.
«الا انهم من افكهم ليقولون ولد اللّه وانهم لكاذبون...»(١)
«و قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه له ما في السموات و الارض...»(٢)
حشويه و تشبيه
پيش از اين دربارهى حشويه و اين كه آنان به تشبيه و تجسيم گرايش داشته اند، بحث شد. و شهرستانى دراينباره گفته است: آنان احاديثى دروغين را در اين باره وارد احاديث اسلامى كردند كه اكثر آنها از يهود گرفته شده است، چرا كه تشبيه جزء طبيعت مذهب آنان است ، تا آنجا كه گفته اند: خداوند بر توفان نوح به اندازهاى گريه كرد كه به چشم درد مبتلا شد، و فرشتگان او را عيادت كردند. مشبِّهه از پيامبر صلىاللهعليهوآله روايت كردهاند كه فرمود: خداوند دست خود را ميان دو كتف من گذاشت و من اثر سردى انگشتان او را احساس كردم.(٣)
نسبت تشبيه و تجسيم به بزرگان شيعه
در كتب ملل و نحل به برخى از بزرگان شيعه، مانند هشام بن حكم، هشام بن سالم، مؤمن الطاق و ...نسبت داده شده كه آنان قايل به تشبيه و تجسيم بودهاند. گويا نخستين فردى كه اين نسبت را نقل كرده ابوالحسن اشعرى در كتاب مقالات الاسلاميين است و پس از وى بغدادى و شهرستانى و ديگران نيز همان نسبتها را تكرار كردهاند.(٤)
١ ـ زخرف / ٨١ ـ ٨٢.
٢ ـ بقرة / ١١٦.
٣ ـ ملل و نحل، ج ١ ، ص ١٠٦.
٤ ـ مقالات الاسلاميين، ترجمهى مؤيدى ص ٢٣ ـ ٢٤ و الفرق بين الفرق ، ص ٦٥ ـ ٧٠.
البته شهرستانى در پارهاى از سخنان خود آن را نقد كرده است. وى دربارهى هشام بن حكم مىگويد:
«و هذا هشام بن الحكم صاحب غور في الاصول، لايجوز ان يغفل عن الزاماته على المعتزلة، فان الرجل و راء ما يلزم به على الخصم و دون مايظهره من التشبيه»؛(١) حاصل اين عبارت اين است كه هشام بن حكم در اصول عقايد انديشهاى عميق داشته و در مجادلات خود با معتزله گاهى براى الزام آنان مطالبى را اظهار كرده است كه نبايد آنها را از عقايد او به حساب آورد.
وى دربارهى ابوجعفر مؤمن الطاق گفته است: «هو تلميذ الباقر محمد بن على بن الحسين عليهمالسلام و افضى اليه اسراراً من احواله و علومه، و ما يحكى عنه من التشبيه فهو غير صحيح»؛(٢) مؤمن الطاق شاگرد حضرت باقر عليهالسلام بود، آن حضرت اسرارى از علوم خود را به وى آموخت وآنچه دربارهى تشبيه از او نقل شده صحيح نيست.
وقتى نسبت تشبيه به مؤمن الطاق، به اين دليل كه وى از شاگردان امام باقر عليهالسلام بوده، درست نيست، به همين دليل نسبت تشبيه به ساير شاگردان ائمهى اهل بيت عليهمالسلام نيز نادرست خواهد بود.
شگفت اين جاست كه شهرستانى در جاى ديگر عقيده به تشبيه را در اصل از عقايد شيعه دانسته است كه بعدها در اهل سنت نيز راه يافت و شيعه به تدريج به مذهب معتزله روى آورد و عقيدهى تشبيه را رها كرد.(٣)
شكى نيست كه شيعه عقايد خود را از ائمهى اهل بيت عليهمالسلام گرفته، و آنان بيش از همه با تشبيه و تجسيم مخالفت و مبارزه كردهاند. كافى است در اين باره به كتاب التوحيد شيخ صدوق رجوع شود تا صدق اين مدعا روشن گردد.
شيخ مفيد در ردّ اين نسبت گفته است : «اما القول بنفي التشبيه فهو اكثر من ان يحصى من الرواية عن آل محمد صلىاللهعليهوآله فكيف يكون قد أخذنا ذلك عن المعتزلة»؛(٤) سخن دربارهى نفى تشبيه در روايات اهل بيت عليهمالسلام بيش از آن است كه به شمارش در آيد. پس چگونه ما اين عقيده را از معتزله گرفتهايم!
١ ـ ملل و نحل، ج ١ ، ص ١٨٥.
٢ ـ مدرك قبل، ص ١٨٦.
٣ ـ همان، ص ١٧٣.
٤ ـ الفصول المختارة، داورى، ص ٢٨٥.
تفضيلية و وعيديه
اين دو اصطلاح مربوط به مسألهى عقوبت و كيفر است. متكلّمان اسلامى دربارهى اين كه كافران و مشركان مستوجب عقاب بوده و مخلّد در دوزخ خواهند بود، اتفاق نظر دارند، ولى دربارهى مؤمنانى كه گناه كبيره انجام داده و بدون توبه از دنيا رفتهاند، اختلاف نظر دارند. شيعه واهل سنت برآنند كه اين گروه ممكن است مورد شفاعت قرار گرفته و عفو الهى شامل حال آنان گردد و وارد دوزخ نشوند، واگر به دوزخ برده شوند، مخلد در عذاب نبوده و سرانجام از آن نجات خواهند يافت. از آنجا كه اين گروه به شمول فضل و رحمت خداوند در حق گنهكاران معتقدند، «تفضيليه» ناميده شدهاند.
در مقابل آنان خوارج و معتزلهاند كه عقوبت مرتكبان كبيره را حتمى دانسته و شفاعت را شامل حال آنها نمىدانند و گذشته از اين به عقوبت هميشگى در حق آنان معتقدند.
خواجه نصيرالدين طوسى در اين باره چنين گفته است: «اختلفوا في الوفاء بالوعيد فقالت التفضيلية: ليس ذلك بواجب، لانه حق اللّه تعالى، و قالت الوعيدية بوجوبه لئلا يصير الوعيد كذبا»؛(١) متكلّمان دربارهى عملى كردن وعيد اختلاف كردهاند؛ تفضيليه معتقدند عمل به آن واجب نيست، زيرا وعيد حق خداوند است و گذشتن از حق جايز است و وعيديه عمل به آن را واجب دانستهاند تا اخبار به وعيد دروغ نباشد.
١ ـ قواعد العقائد، ص ١٣١.
و در جاى ديگر گفتهاست: متكلّمان دربارهى اين كه مؤمن صالح وارد بهشت شده و مخلّد در آن خواهد بود و اين كه كافر اهل دوزخ و مخلّد در آن خواهد بود، اتفاق نظر دارند، ولى دربارهى مؤمنى كه اعمال صالح را به اعمال ناصالح در آميخته است اختلاف كردهاند؛ تفضيليه از اهل سنت و ديگران معتقدند: چه بسا خداوند به رحمت خود يا شفاعت پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله آنها را ببخشد، در غير اين صورت وارد دوزخ خواهند شد. و پس از مدتى عذاب او قطع گرديده وارد بهشت شده و مخلّد در آن خواهد بود، ولى وعيديه از معتزله (و ديگران) معتقدند هرگاه مرتكب گناه كبيره بدون توبه از دنيا برود، هميشه در عذاب خواهد بود.(١)
١ ـ همان، ص ١٤٩.
يادآورى ها
١ ـ خوارج و معتزله در حتمى بودن عقوبت مرتكبان كباير و خلود آنان در عذاب اتفاق نظر دارند، ولى تفاوت آنان در اين است كه خوارج مرتكب كبيره را كافر و مشرك مىدانند و در نتيجه حكم عقاب كافران شامل آنان خواهد شد، و معتزله مرتكب كبيره را نه كافر مىدانند و نه مؤمن، بلكه فاسق دانسته و فسق را واسطهى ميان ايمان وكفر انگاشتهاند (منزلة بين المنزلتين).
به عبارت ديگر، خوارج در اين كه حكم به حتمى بودن عقاب و خلود در آن مخصوص كافران است با تفضيلية همراهند و اختلاف آنها در موضوع است؛ يعنى اين كه مرتكب كبيره مشرك و كافر است. ولى اختلاف معتزله با تفضيليه در حكم است، زيرا آنان مرتكب كبيره را كافر و مشرك نمىدانند و در عين حال حكم كافران و مشركان را شامل حال مرتكبان كباير مىدانند.
٢ ـ دليل عقلى معتزله بر وجوب عمل به وعيد كه عمل نكردن آن را مستلزم كذب در اخبار به وعيد دانستهاند، نادرست است، زيرا حقيقت وعده و وعيد از مقولهى اخبار نيست، بلكه از مقولهى انشا است، هرچند ظاهر آن به صورت اخبار باشد. حقيقت وعده انشا و اعتبار حق است براى ديگرى، و حقيقت وعيد، انشا و اعتبار حق است براى خود و بر ضدّ ديگرى. و از نظر عقل، عمل به وعده، چون حق ديگرى است، واجب است، ولى عمل به وعيد، چون حق خويش است، واجب نيست، زيرا از نظر عقل چشم پوشى از حق خود بر ديگرى جايز است. بنابراين قياس وعده به وعيد از جهت ياد شده قياس مع الفارق است.
٣ ـ در برخى از آيات دربارهى پارهاى از گناهان كبيره، مانند قتل عمدى مؤمن، خلود در عذاب وارد شده است. از نظر تفضيليه خلود در اين آيات كنايه از طولانى بودن عذاب است واين نوعى تأويل است كه با توجه به دلايل عقلى و نقلى دربارهى اختصاص داشتن خلود در عذاب به كافران و مشركان، بايد آن را پذيرفت.
٤ ـ حكم به حتميت عذاب يا خلود در عذاب دربارهى كافران و مشركان دربارهى كسانى است كه از روى علم و عمد توحيد يا نبوت را انكار كرده و يا جاهل مقصّرند، ولى منكرانى كه انكارشان از روى علم و عمد نباشد، چه بسا در زمرهى مستضعفان و «مُرجَون لامراللّه» باشند. استاد مطهرى در اين باره چنين گفته است: آيات و رواياتى كه دلالت مىكند اعمال منكران نبوت يا امامت مقبول نيست، ناظر به آن است كه آن انكارها از روى عناد و لجاج و تعصّب باشد. اما انكارهايى كه صرفاً عدم اعتراف است و منشأ عدم اعتراف هم قصور است نه تقصير، مورد نظر آيات و روايات نيست. اينگونه منكران از نظر قرآن كريم، مستضعف و «مرجون لامر اللّه» به شمار مىروند.(١)
. هدايتنامه (نشر انجمن دينى كرمان ١٣٦٧ ش).
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
آجی خوشملم امید وارم فرصت مطالعه این مطالب رو داشته باشی
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
مرسی از همتون
بعدن میام
بای
بعدن میام
بای
Desideria- مدیر
- تعداد پستها : 800
Age : 41
Registration date : 2007-04-12
رد: تفاوت شيعه و سني
همه زحمات هارو من کشیدم این آجی ما از همه تشکر می کنه
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
j.j نوشته است:همه زحمات هارو من کشیدم این آجی ما از همه تشکر می کنه
داداش گلم تو که روی تخم چشام جا داری فدات یبشم
Desideria- مدیر
- تعداد پستها : 800
Age : 41
Registration date : 2007-04-12
رد: تفاوت شيعه و سني
فدات بشم که هنوزمهر مدیریتت خشک نشده تاپیک منو ویرایش کردی یه مدت دیگه با نازی خودمو بن می کنید
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
این مسئلهء شیعه و سنی باید ، اساسی و عمیق در مورد آن بحث کرد .
بنابراین ابتدا باید به این مسئله پرداخته شود که اصولا چرا ما(شیعیان) قائل به "امامت" بعد از پیامبر و استمرار آن تا به کنون هستیم ، و چرا بردران اهل تسنن از این اصل دوری میکنند .
پس خواهش میکنم برای اینکه بدانیم به چه دلیل ما شیعه هستیم ، به آنچه میگویم دقت کنید ، تا ببینم بحث به کجا کشیده خواهد شد .
ببینید ، پیامبر(ص) علاوه بر منصب نبوت و رسالت ، و منصب تعلیم و تبیین احکام اسلام ، منصب الهی دیگری به عنوان فرمانروای جامعهء اسلامی نیز داشتند که منصبهای فرعی قضاوت و فرماندهی نظامی و .... از آن مشتق میشد .
و همانگونه که دین اسلام ، علاوه بر وظایف عبادی و اخلاق ، دارای احکام سیاسی و اقتصادی و حقوقی و .... بود ، پیامبر اسلام هم علاوه بر وظایف تبلیغ و تعلیم و تربیت ، از طرف خدای متعال ، عهده دار اجرای احکام و قوانین الهی و دارای مقامات حکومتی بودند .
خب این یک امر طبیعی و بدیهی هست ، اون دینی که ادعای رهبری همهء جوامع بشری تا پایان جهان رو داره ، نمیتونه نسبت به اینگونه مسائل ، بی تفاوت باشه و جامعه ایی که بر اساس این دین به وجود میاد ، نمی تواند فاقد چنین مناصب سیاسی و حکومتی باشه ، مناصبی که تحت عنوان « امامت » مندرج میشه .
اما سخن در اینه که بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) چه کسی باید عهده دار این مقام بشه ؟؟ و آنرا از چه کسی دریافت کنه ؟؟
بنابراین ابتدا باید به این مسئله پرداخته شود که اصولا چرا ما(شیعیان) قائل به "امامت" بعد از پیامبر و استمرار آن تا به کنون هستیم ، و چرا بردران اهل تسنن از این اصل دوری میکنند .
پس خواهش میکنم برای اینکه بدانیم به چه دلیل ما شیعه هستیم ، به آنچه میگویم دقت کنید ، تا ببینم بحث به کجا کشیده خواهد شد .
ببینید ، پیامبر(ص) علاوه بر منصب نبوت و رسالت ، و منصب تعلیم و تبیین احکام اسلام ، منصب الهی دیگری به عنوان فرمانروای جامعهء اسلامی نیز داشتند که منصبهای فرعی قضاوت و فرماندهی نظامی و .... از آن مشتق میشد .
و همانگونه که دین اسلام ، علاوه بر وظایف عبادی و اخلاق ، دارای احکام سیاسی و اقتصادی و حقوقی و .... بود ، پیامبر اسلام هم علاوه بر وظایف تبلیغ و تعلیم و تربیت ، از طرف خدای متعال ، عهده دار اجرای احکام و قوانین الهی و دارای مقامات حکومتی بودند .
خب این یک امر طبیعی و بدیهی هست ، اون دینی که ادعای رهبری همهء جوامع بشری تا پایان جهان رو داره ، نمیتونه نسبت به اینگونه مسائل ، بی تفاوت باشه و جامعه ایی که بر اساس این دین به وجود میاد ، نمی تواند فاقد چنین مناصب سیاسی و حکومتی باشه ، مناصبی که تحت عنوان « امامت » مندرج میشه .
اما سخن در اینه که بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) چه کسی باید عهده دار این مقام بشه ؟؟ و آنرا از چه کسی دریافت کنه ؟؟
منظومه- گفتمانی
- تعداد پستها : 62
Registration date : 2007-12-18
رد: تفاوت شيعه و سني
نقطهء اصلی اختلاف بین شیعه و سنی اینه که ، شیعیان معتقدند "امامت"، منصبی الهی هست که باید از طرف خدای متعال به کسانی که صلاحیت آنرا دارند داده بشه .
و خدای متعال به وسیلهء پیامبر(ص) این کار را انجام داد و امیرمومنان علی(ع) را جانشین بلافصل وی قرار داده و سپس یازده نفر از فرزندان ایشان را یکی پس از دیگری برای تصدی مقام امامت ، تعیین کردند .
از سوی دیگر اهل سنت معتقدند که "امامت" همانند نبوت و رسالت ، با رحلت پیامبر خاتمه یافت و از آن پس ، تعیین "امام" به مردم واگذاشته شد .
و متاسفانه ، حتی بعضی از بزرگان اهل سنت ، تصریح کرده اند که اگر کسی به زور اسلحه ، بر مردم مسلط شود بعد از تسلط ، اطاعت وی بر دیگران لازم خواهد بود .
خنده داره واقعا ....
کاملا روشنه که چنین نظرهایی تا چه حد میتونه راه را برای سوء استفادهء زورمندان و جباران و حیله گران ، باز کنه و موجبات پراکندگی و انحطاط مسلمانان را فراهم آورد .
در حقیقت اهل سنت با پذیرفتن مشروعیت "امامت" بدون نصب الهی ، نخستین پایهء تفکیک دین از سیاست را نهادند .
و به عقیدهأ شیعیان ، همین امر ، بزرگترین نقطهء انحراف از مسیر اسلام راستین و پرستش خدای متعال ، در همه ابعاد و شوون زندگیست و نیز خاستگاه هزاران انحراف دیگری هست که از زمان رحلت پیامبر در میان مسلمانان رخ داده یا خواهد داد .
و خدای متعال به وسیلهء پیامبر(ص) این کار را انجام داد و امیرمومنان علی(ع) را جانشین بلافصل وی قرار داده و سپس یازده نفر از فرزندان ایشان را یکی پس از دیگری برای تصدی مقام امامت ، تعیین کردند .
از سوی دیگر اهل سنت معتقدند که "امامت" همانند نبوت و رسالت ، با رحلت پیامبر خاتمه یافت و از آن پس ، تعیین "امام" به مردم واگذاشته شد .
و متاسفانه ، حتی بعضی از بزرگان اهل سنت ، تصریح کرده اند که اگر کسی به زور اسلحه ، بر مردم مسلط شود بعد از تسلط ، اطاعت وی بر دیگران لازم خواهد بود .
خنده داره واقعا ....
کاملا روشنه که چنین نظرهایی تا چه حد میتونه راه را برای سوء استفادهء زورمندان و جباران و حیله گران ، باز کنه و موجبات پراکندگی و انحطاط مسلمانان را فراهم آورد .
در حقیقت اهل سنت با پذیرفتن مشروعیت "امامت" بدون نصب الهی ، نخستین پایهء تفکیک دین از سیاست را نهادند .
و به عقیدهأ شیعیان ، همین امر ، بزرگترین نقطهء انحراف از مسیر اسلام راستین و پرستش خدای متعال ، در همه ابعاد و شوون زندگیست و نیز خاستگاه هزاران انحراف دیگری هست که از زمان رحلت پیامبر در میان مسلمانان رخ داده یا خواهد داد .
منظومه- گفتمانی
- تعداد پستها : 62
Registration date : 2007-12-18
رد: تفاوت شيعه و سني
شیعه به معنای پیرو است ، اما بر اثر کثرت استعمال به فرقه ایی خاص یعنی طرفداران امیر المومنین(ع) ، آن گروهی که معتقدند علی(ع) جانشین بلافصل رسول الله (ص)است ، شیعه گفته شد .
در واقع استفاده واژهء" سنی" برای اهل تسن کاملا غلط و به دور از انصاف است .
تنهااین شیعیان بودند که سنت رسول الله را حفظ و پیشگامان واقعی اسلام ناب هستند .
همانها که رسول اکرم را از جان و دل دوست دارند ، و هرگز نمی پذیرند سنتی از رسول اکرم(ص) مطرود و به دست فراموشی سپرده شود .
با این حال سخن در این رابطه فراوان هست اما به همین مقدار کفایت میکنم
در واقع استفاده واژهء" سنی" برای اهل تسن کاملا غلط و به دور از انصاف است .
تنهااین شیعیان بودند که سنت رسول الله را حفظ و پیشگامان واقعی اسلام ناب هستند .
همانها که رسول اکرم را از جان و دل دوست دارند ، و هرگز نمی پذیرند سنتی از رسول اکرم(ص) مطرود و به دست فراموشی سپرده شود .
با این حال سخن در این رابطه فراوان هست اما به همین مقدار کفایت میکنم
منظومه- گفتمانی
- تعداد پستها : 62
Registration date : 2007-12-18
رد: تفاوت شيعه و سني
در واقع واژه سنی به این دلیل به اهل تسنن اطلاق شد که آنها فقط معتقد به کتاب خدا و سنت پیامبر هستند.منظومه نوشته است:شیعه به معنای پیرو است ، اما بر اثر کثرت استعمال به فرقه ایی خاص یعنی طرفداران امیر المومنین(ع) ، آن گروهی که معتقدند علی(ع) جانشین بلافصل رسول الله (ص)است ، شیعه گفته شد .
در واقع استفاده واژهء" سنی" برای اهل تسن کاملا غلط و به دور از انصاف است .
تنهااین شیعیان بودند که سنت رسول الله را حفظ و پیشگامان واقعی اسلام ناب هستند .
همانها که رسول اکرم را از جان و دل دوست دارند ، و هرگز نمی پذیرند سنتی از رسول اکرم(ص) مطرود و به دست فراموشی سپرده شود .
با این حال سخن در این رابطه فراوان هست اما به همین مقدار کفایت میکنم
و امامان معصوم بخاطر این حدیث پیامبر که شیعیان من اهل نجات هستند فرموده اند که پیروان ما شیعیان پیامبر هستند وهمچنین شیعیان معتقد به کتاب خدا و سنت پیامبر و پیروی ازاهل بیت پیامبر می باشند که از آیه اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم استدراک گردیده است
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
بله این که کاملا مشخص است که آنها اسم "سنی" را روی خود گذارده اند به خاطر اینکه مدعی! پیروی از سنت پیامبر(ص) هستند . ما هم که نگفتیم این اسم را از توی هوا آورده اند و روی خودشون گداشتند .j.j نوشته است:
در واقع واژه سنی به این دلیل به اهل تسنن اطلاق شد که آنها فقط معتقد به کتاب خدا و سنت پیامبر هستند.
و امامان معصوم بخاطر این حدیث پیامبر که شیعیان من اهل نجات هستند فرموده اند که پیروان ما شیعیان پیامبر هستند وهمچنین شیعیان معتقد به کتاب خدا و سنت پیامبر و پیروی ازاهل بیت پیامبر می باشند که از آیه اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم استدراک گردیده است
منظور من از اینکه گفتم تنها این شیعیان بودند که سنت رسول الله را حفظ و پیشگامان واقعی اسلام ناب هستند
این است که در بسیاری از موارد است که آنها سنتی را به رسول اکرم(ص) چسبانده اند نه اینکه واقعا سنت رسول اکرم باشد که البته صحبت در این زمینه بسیار است و من به صورت کلی مسئله رو بیان کردم
منظومه- گفتمانی
- تعداد پستها : 62
Registration date : 2007-12-18
رد: تفاوت شيعه و سني
البته بنا بر روایت از اسلام 73 فرقه و مذهب منشعب می شود و نامگذاری های مختلف دلیل بر صحت و درستی یک انشعاب نیست بلکه عمل صحیح به احکام الهی و شناخت اولی الامر و پیروی از آن ها تنها راه رسیدن به خداست و راه نجات است که هر کدام از این 73 فرقه مدعی هستند که مذهب آن ها تنها مذهب بر حق است .
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
دوست گلم ، با ادعا و مدعی بودن که چیزی ثابت نمیشه .j.j نوشته است:البته بنا بر روایت از اسلام 73 فرقه و مذهب منشعب می شود و نامگذاری های مختلف دلیل بر صحت و درستی یک انشعاب نیست بلکه عمل صحیح به احکام الهی و شناخت اولی الامر و پیروی از آن ها تنها راه رسیدن به خداست و راه نجات است که هر کدام از این 73 فرقه مدعی هستند که مذهب آن ها تنها مذهب بر حق است .
برهان و دلیل هست که در این مباحث کارایی داره .
به قول معروف بر منکرش لعنت باد ، ما هم میگیم عمل صحیح به احکام الهی و شناخت اولی الامر
اما آیا به نظر شما اهل تسنن از اولی الامر پیروی کرده اند ؟؟
اصلا اولی الامر اونها کی هست ؟؟
همه اختلافات ما تقریبا از اینجا سرچشمه میگیره
منظومه- گفتمانی
- تعداد پستها : 62
Registration date : 2007-12-18
رد: تفاوت شيعه و سني
تفاوت اعتقاد شیعه و سنی درباره امام عصر(عج) |
اهل سنت در اکثر اعتقادات مهدوی با شیعیان هم عقیده هستند و تنها اختلافشان درباره سال تولد و مسئله غیبت حضرت حجت است. |
برخی تصور می کنند که اعتقاد به مهدی منتظر، ویژه شیعیان است؛ در حالی که اصل این عقیده از نظر اهل سنت با شیعه همسان بوده و بین این دو فرقه از حیث بشارت های پیامبر (ص) راجع به ظهور آن حضرت و مأموریت جهانی وی و درباره شخصیت برجسته و مقدس آن بزرگوار و حتی نشانه های ظهور و ویژگی های انقلاب او تفاوتی وجود ندارد. تنها فرقی که در این مورد وجود دارد این است که ما شیعیان او را امام دوازدهم به نام محمد بن حسن عسکری (ع) و متولد به سال 255 هجری می دانیم و بر این عقیده هستیم که خداوند عمر او را همچون عمر خضر (ع) طولانی نموده و او اکنون زنده و غایب است، تا خداوند هر زمان اراده فرماید ظهور خواهد کرد. این در حالی است که اغلب دانشمندان اهل سنت می گویند هنوز متولد نشده و غایب نیست، بلکه به زودی متولد خواهد شد و به آنچه پیامبر (ص) بشارت داده جامه عمل می پوشاند و عده کمی از آنان در مورد ولادت و غیبت او با ما هم عقیده اند. اصالت اعتقاد به حضرت مهدی (عج) از دیدگاه اهل سنت از آنجا روشن می گردد که روایات فراوانی در منابع و اصول روائی و اعتقادی آنها و نیز فتاوا و آرای دانشمندان و تاریخ علمی و سیاسی آن در خلال نسل های گذشته وجود دارد که که گواه براین عقیده است. بنابراین حرکت هایی که از سوی مدعیان مهدویت در جوامع اسلامی اهل سنت رخ داد مانند جنبش مهدی سودانی در قرن گذشته و حرکتی که در آغاز این قرن در حرم مکه اتفاق افتاد و جنبش هایی که اندیشه های مهدویت را به شکل آشکاری نشان می داد، مانند «جنبش جهاد و هجرت» در مصر و حرکت های مشابه آن، که در اثر به وجود آمدن خلاء فکری و یا تحت تأثیر تفکرات شیعی، درباره حضرت مهدی (عج) آنگونه که برخی تصور می کنند، پدید نیامد. شمار راویان احادیث مربوط به حضرت مهدی (عج) از صحابه و تابعین اهل سنت، کمتر از راویان شیعه نیست؛ همچنین است اشخاصی از آنان که روایات یاد شده را در اصول و مجموعه ای احادیث، تدوین نموده و کسانی که دارای تألیفات ویژه ای در این زمینه می باشند |
و ثانیا در قضیة منجی، مصداق حقیقی آن معیار است. اگر کسی قائل به مصداق حقیقی منجی باشد بر حق است. و اما اگر مصداق حیقیقی را به شخص دیگری تطبیق دهد، ناحق است اگرچه در همة مبانی هم مشترک باشد. اگر آقای تقی رئیس بوده و آقای نقی مرؤوس باشد، چنانچه کسی جای ایندو را عوض کند، اگرچه میتوانیم بگوییم او هم مثل ما قائل به ریاست یکیست. ولی چون مصداق را عوضی رفته مانند آن است که اصلا قائل به ریاست نیست. چون بکلی راه را اشتباه رفته است. و متأسفانه این وجوه اشتراک، حتی خیلی از علمای ما را به اشتباه انداخته و فکر کردهاند که به همین مقدار نیز طرف مقابل ما به حق نزدیک است. نخیر در دوری از حق در اثر اختلاف مصداق حق، تفاوتی نمیکند که هزارتا وجه اشتراک داشته باشیم یا یک وجه اشتراک.
منبع: شبستان
tanha_irany- مدیر
- تعداد پستها : 562
Age : 50
موقعيت : كنار سراب نيلوفر و كوه شيرين
Registration date : 2007-10-25
رد: تفاوت شيعه و سني
البته آنها هم براي ادعاي خود ادله هاي مختلفي دارند و اولي الامر رو شايد كسي مي دانند كه مردم به او براي خلافت راي داده اند.منظومه نوشته است:دوست گلم ، با ادعا و مدعی بودن که چیزی ثابت نمیشه .j.j نوشته است:البته بنا بر روایت از اسلام 73 فرقه و مذهب منشعب می شود و نامگذاری های مختلف دلیل بر صحت و درستی یک انشعاب نیست بلکه عمل صحیح به احکام الهی و شناخت اولی الامر و پیروی از آن ها تنها راه رسیدن به خداست و راه نجات است که هر کدام از این 73 فرقه مدعی هستند که مذهب آن ها تنها مذهب بر حق است .
برهان و دلیل هست که در این مباحث کارایی داره .
به قول معروف بر منکرش لعنت باد ، ما هم میگیم عمل صحیح به احکام الهی و شناخت اولی الامر
اما آیا به نظر شما اهل تسنن از اولی الامر پیروی کرده اند ؟؟
اصلا اولی الامر اونها کی هست ؟؟
همه اختلافات ما تقریبا از اینجا سرچشمه میگیره
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
درباره اوليالامر ، علماء اهل سنت نظرات مختلفي داده اند ولي علماي شيعه معتقدند كه آنان فقط دوازده جانشين معصوم پيامبرند . در تفسير نمونه ذيل اين آيه چنين مي خوانيم : (تفسیرنمونه ج3 ذیل آیه اولیالامر)
1 ـ جمعي از مفسران عامه معتقدند كه منظور از"اولوالامر" زمامداران و حكام و مصادر در امورند ـ در هر زمان و در هر محيط ـ و هيچگونه استثنايي براي آن قائل نشده اند و نتيجه آن اين است كه مسلمان موظف باشند از هر حكومتي به هر شكل پيروي كنند .
2 ـ برخي ديگر مانند نويسنده تفسيرالمنار و تفسير "في ظلال القرآن"معتقدند كه منظور از"اوليالامر" نمايندگان عموم طبقات حكام و زمامداران و علما و صاحب منصبان در تمام شؤون زندگي مردم هستند ، اما نه به طور مطلق ، بلكه اطاعت از آنها مشروط به اين است كه تبعيت از آنان برخلاف احكام و مقررات اسلام نباشد.
3 ـ گروهي ديگر مي گويد : منظور از آن زمامداران معنوي و فكري يعني علما و دانشمندانند . دانشمنداني كه عادل باشند و به محتويات كتاب و سنت آگاهي داشته باشند .
4 ـ گروهي از مفسران اهل سنت معتقدند كه منظور از"اولوالامر" منحصراً خلفاي چهارگانه نخستند و غير آنها را شامل نمي شوند و بنابراين در اعصار ديگر"اولوالامر"وجود خارجي ندارد .
5 ـ برخي ديگر از مفسران"اولوالامر" را به معني صحابه و ياران پيامبرـ صلی الله علیه و آله ـ مي دانند
6 ـ گروهي ديگر"اولوالامر" را فرماندهان لشكر اسلام مي دانند .
و دسته هفتم ، علماي شيعه هستند كه همگي در اين زمينه اتفاقنظر دارند كه منظور از"اولوالامر" امامان معصوم مي باشند كه رهبري مادي و معنوي جامعه اسلامي ، در تمام شؤون زندگي از طرف خداوند و پيامبرـ صلی الله علیه و آله ـ به آنها سپرده شده است و غير آنها را شامل نمي شود .
1 ـ جمعي از مفسران عامه معتقدند كه منظور از"اولوالامر" زمامداران و حكام و مصادر در امورند ـ در هر زمان و در هر محيط ـ و هيچگونه استثنايي براي آن قائل نشده اند و نتيجه آن اين است كه مسلمان موظف باشند از هر حكومتي به هر شكل پيروي كنند .
2 ـ برخي ديگر مانند نويسنده تفسيرالمنار و تفسير "في ظلال القرآن"معتقدند كه منظور از"اوليالامر" نمايندگان عموم طبقات حكام و زمامداران و علما و صاحب منصبان در تمام شؤون زندگي مردم هستند ، اما نه به طور مطلق ، بلكه اطاعت از آنها مشروط به اين است كه تبعيت از آنان برخلاف احكام و مقررات اسلام نباشد.
3 ـ گروهي ديگر مي گويد : منظور از آن زمامداران معنوي و فكري يعني علما و دانشمندانند . دانشمنداني كه عادل باشند و به محتويات كتاب و سنت آگاهي داشته باشند .
4 ـ گروهي از مفسران اهل سنت معتقدند كه منظور از"اولوالامر" منحصراً خلفاي چهارگانه نخستند و غير آنها را شامل نمي شوند و بنابراين در اعصار ديگر"اولوالامر"وجود خارجي ندارد .
5 ـ برخي ديگر از مفسران"اولوالامر" را به معني صحابه و ياران پيامبرـ صلی الله علیه و آله ـ مي دانند
6 ـ گروهي ديگر"اولوالامر" را فرماندهان لشكر اسلام مي دانند .
و دسته هفتم ، علماي شيعه هستند كه همگي در اين زمينه اتفاقنظر دارند كه منظور از"اولوالامر" امامان معصوم مي باشند كه رهبري مادي و معنوي جامعه اسلامي ، در تمام شؤون زندگي از طرف خداوند و پيامبرـ صلی الله علیه و آله ـ به آنها سپرده شده است و غير آنها را شامل نمي شود .
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
بي گمان منظور نويسنده از بيان اين مطلبtanha_irany نوشته است:
تفاوت اعتقاد شیعه و سنی درباره امام عصر(عج)
اهل سنت در اکثر اعتقادات مهدوی با شیعیان هم عقیده هستند و تنها اختلافشان درباره سال تولد و مسئله غیبت حضرت حجت است. آنچه که ثابت است این است که سنیان در رابطه با مهدویت میگویند از نسل پیامبر کسی متولد خواهد شد و زمین را پر از عدل و داد میکند پس از آنکه پر ظلم و جور شود. آنان نه در نام منجی با مشترکند و نه در اینکه او از نسل امام حسن عسکریست. بنا بر این شخص منجی که ما به آن قائلیم با شخص منجی که سنیان به آن معتقدند، اختلافی تقریبا صد و هشتاد درجه دارد. ما هیچ نقطة اشتراکی در این زمینه نداریم جز اینکه آنان هم مثل ما میگویند او فرزند پیغمبر است. همین. بنا بر این بهتر است بگوییم سنیان با دیگر مذاهب در این زمینه مشترکند و فقط تفاوتشان این است که اینان میگویند فرزند پیغبمر است و دیگر مذاهب بر این عقیده نیستند. بنا بر این اشتراک سنیان با شیعه در این باب از کم لطفی نویسنده است. و اگر این مقدار اعتقاد را اعتقاد مشترک بدانیم، باید بگوییم تمام مذاهب با شیعه مشترکند نه تنها سنیان. زیرا همان وجه اشتراکی که بعلاوة نسل پیامبر بودن، سنیان با ما دارند دیگر مذاهب هم دارند. این اولا.
برخی تصور می کنند که اعتقاد به مهدی منتظر، ویژه شیعیان است؛ در حالی که اصل این عقیده از نظر اهل سنت با شیعه همسان بوده و بین این دو فرقه از حیث بشارت های پیامبر (ص) راجع به ظهور آن حضرت و مأموریت جهانی وی و درباره شخصیت برجسته و مقدس آن بزرگوار و حتی نشانه های ظهور و ویژگی های انقلاب او تفاوتی وجود ندارد.
تنها فرقی که در این مورد وجود دارد این است که ما شیعیان او را امام دوازدهم به نام محمد بن حسن عسکری (ع) و متولد به سال 255 هجری می دانیم و بر این عقیده هستیم که خداوند عمر او را همچون عمر خضر (ع) طولانی نموده و او اکنون زنده و غایب است، تا خداوند هر زمان اراده فرماید ظهور خواهد کرد.
این در حالی است که اغلب دانشمندان اهل سنت می گویند هنوز متولد نشده و غایب نیست، بلکه به زودی متولد خواهد شد و به آنچه پیامبر (ص) بشارت داده جامه عمل می پوشاند و عده کمی از آنان در مورد ولادت و غیبت او با ما هم عقیده اند.
اصالت اعتقاد به حضرت مهدی (عج) از دیدگاه اهل سنت از آنجا روشن می گردد که روایات فراوانی در منابع و اصول روائی و اعتقادی آنها و نیز فتاوا و آرای دانشمندان و تاریخ علمی و سیاسی آن در خلال نسل های گذشته وجود دارد که که گواه براین عقیده است.
بنابراین حرکت هایی که از سوی مدعیان مهدویت در جوامع اسلامی اهل سنت رخ داد مانند جنبش مهدی سودانی در قرن گذشته و حرکتی که در آغاز این قرن در حرم مکه اتفاق افتاد و جنبش هایی که اندیشه های مهدویت را به شکل آشکاری نشان می داد، مانند «جنبش جهاد و هجرت» در مصر و حرکت های مشابه آن، که در اثر به وجود آمدن خلاء فکری و یا تحت تأثیر تفکرات شیعی، درباره حضرت مهدی (عج) آنگونه که برخی تصور می کنند، پدید نیامد.
شمار راویان احادیث مربوط به حضرت مهدی (عج) از صحابه و تابعین اهل سنت، کمتر از راویان شیعه نیست؛ همچنین است اشخاصی از آنان که روایات یاد شده را در اصول و مجموعه ای احادیث، تدوین نموده و کسانی که دارای تألیفات ویژه ای در این زمینه می باشند
و ثانیا در قضیة منجی، مصداق حقیقی آن معیار است. اگر کسی قائل به مصداق حقیقی منجی باشد بر حق است. و اما اگر مصداق حیقیقی را به شخص دیگری تطبیق دهد، ناحق است اگرچه در همة مبانی هم مشترک باشد. اگر آقای تقی رئیس بوده و آقای نقی مرؤوس باشد، چنانچه کسی جای ایندو را عوض کند، اگرچه میتوانیم بگوییم او هم مثل ما قائل به ریاست یکیست. ولی چون مصداق را عوضی رفته مانند آن است که اصلا قائل به ریاست نیست. چون بکلی راه را اشتباه رفته است. و متأسفانه این وجوه اشتراک، حتی خیلی از علمای ما را به اشتباه انداخته و فکر کردهاند که به همین مقدار نیز طرف مقابل ما به حق نزدیک است. نخیر در دوری از حق در اثر اختلاف مصداق حق، تفاوتی نمیکند که هزارتا وجه اشتراک داشته باشیم یا یک وجه اشتراک.
منبع: شبستان
اهل سنت در اکثر اعتقادات مهدوی با شیعیان هم عقیده هستند و تنها اختلافشان درباره سال تولد و مسئله غیبت حضرت حجت است. |
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: تفاوت شيعه و سني
دوست خوب من ، جناب جی جی .
اولا معذرت میخوام از اینکه جواب دادنم طولانی شد ، مشغله ام زیاد است ، امروز خیلی اتفاقی مطالب شما را دیدم .
ثانیا به خودتون زحمت ندهید و برای اهل تسنن دلیل گردآوری کنید!
نمیدونم تا حالا دچار تعصب نگری شده اید یا نه تا اینکه درک کنید ، چه واژه ریشه براندازی هست ، همان که اهل تسنن از بزرگ و کوچک گرفتار آن هستند .
تا جایی که با حمایتهای وقحات بار و زشت خویش از خاندان پلید بنی امیه و معاویه شراب خوار و حقه باز و همه کاره ، واژه تعصب نگری را به حد اعلای آن رسانده اند.
حیف که این طایفه گمراه ، خجالت می کشند تا یزید جنایتکاری(که کمترین جرمش زنای با محارم بود) را هم به خود وصل کنند چه اینکه این نطفه آلوده را معاویه(همان که از او دفاع و حمایت میکنند) بعد از خود به عنوان جانشین به امت اسلام تحمیل کرد.
مطلب بسیار است و خارج از حوصله ، ولی برای اینکه اطلاعات شما در این زمینه افزایش یابد ، در مورد حقانیت جانشینی بعد از رسول اکرم(ص) ، معاویه و بدعتها شما را به ( ایـــــــنـــــــجـــــــا) که وبلاگ شخصی است ارجاع میدهم ، تا جانشینی بلافصل بعد از رسول را از زبان و کتب بزرگان اهل سنت بشنوید .
البته مطالب بیش از اینهاست ، منتهی از باب قطره ایی از دریا مواردی انتخاب شده .
امیداورم که حوصله کنی ، وقت بگذاری و مطالعه بنمائید.
اولا معذرت میخوام از اینکه جواب دادنم طولانی شد ، مشغله ام زیاد است ، امروز خیلی اتفاقی مطالب شما را دیدم .
ثانیا به خودتون زحمت ندهید و برای اهل تسنن دلیل گردآوری کنید!
نمیدونم تا حالا دچار تعصب نگری شده اید یا نه تا اینکه درک کنید ، چه واژه ریشه براندازی هست ، همان که اهل تسنن از بزرگ و کوچک گرفتار آن هستند .
تا جایی که با حمایتهای وقحات بار و زشت خویش از خاندان پلید بنی امیه و معاویه شراب خوار و حقه باز و همه کاره ، واژه تعصب نگری را به حد اعلای آن رسانده اند.
حیف که این طایفه گمراه ، خجالت می کشند تا یزید جنایتکاری(که کمترین جرمش زنای با محارم بود) را هم به خود وصل کنند چه اینکه این نطفه آلوده را معاویه(همان که از او دفاع و حمایت میکنند) بعد از خود به عنوان جانشین به امت اسلام تحمیل کرد.
مطلب بسیار است و خارج از حوصله ، ولی برای اینکه اطلاعات شما در این زمینه افزایش یابد ، در مورد حقانیت جانشینی بعد از رسول اکرم(ص) ، معاویه و بدعتها شما را به ( ایـــــــنـــــــجـــــــا) که وبلاگ شخصی است ارجاع میدهم ، تا جانشینی بلافصل بعد از رسول را از زبان و کتب بزرگان اهل سنت بشنوید .
البته مطالب بیش از اینهاست ، منتهی از باب قطره ایی از دریا مواردی انتخاب شده .
امیداورم که حوصله کنی ، وقت بگذاری و مطالعه بنمائید.
منظومه- گفتمانی
- تعداد پستها : 62
Registration date : 2007-12-18
رد: تفاوت شيعه و سني
سلام دوست گرامیمنظومه نوشته است:دوست خوب من ، جناب جی جی .
اولا معذرت میخوام از اینکه جواب دادنم طولانی شد ، مشغله ام زیاد است ، امروز خیلی اتفاقی مطالب شما را دیدم .
ثانیا به خودتون زحمت ندهید و برای اهل تسنن دلیل گردآوری کنید!
نمیدونم تا حالا دچار تعصب نگری شده اید یا نه تا اینکه درک کنید ، چه واژه ریشه براندازی هست ، همان که اهل تسنن از بزرگ و کوچک گرفتار آن هستند .
تا جایی که با حمایتهای وقحات بار و زشت خویش از خاندان پلید بنی امیه و معاویه شراب خوار و حقه باز و همه کاره ، واژه تعصب نگری را به حد اعلای آن رسانده اند.
حیف که این طایفه گمراه ، خجالت می کشند تا یزید جنایتکاری(که کمترین جرمش زنای با محارم بود) را هم به خود وصل کنند چه اینکه این نطفه آلوده را معاویه(همان که از او دفاع و حمایت میکنند) بعد از خود به عنوان جانشین به امت اسلام تحمیل کرد.
مطلب بسیار است و خارج از حوصله ، ولی برای اینکه اطلاعات شما در این زمینه افزایش یابد ، در مورد حقانیت جانشینی بعد از رسول اکرم(ص) ، معاویه و بدعتها شما را به ( ایـــــــنـــــــجـــــــا) که وبلاگ شخصی است ارجاع میدهم ، تا جانشینی بلافصل بعد از رسول را از زبان و کتب بزرگان اهل سنت بشنوید .
البته مطالب بیش از اینهاست ، منتهی از باب قطره ایی از دریا مواردی انتخاب شده .
امیداورم که حوصله کنی ، وقت بگذاری و مطالعه بنمائید.
وبلاگ زیبایی بود .
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
صفحه 3 از 3 • 1, 2, 3
صفحه 3 از 3
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد