داستاني براي گفتمان
+14
soltaneabha
samy_totti
j.j
Lena
ashena
Flora
ali bamaram
hichkas
iq-boy
naz khatun
moosa
JordaN
Sophia
Darkest Forest
18 مشترك
صفحه 6 از 10
صفحه 6 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامnaz khatun نوشته است:Darkest Forest نوشته است:اول سلام
راستی ترجمه ی اون دو تا جمله ای که گفتی چی می شه ؟ فحش که نیست ؟!
چقد از ادامه ی داستانتو پیش پیش برام یباشکی تعریف میکنی تا منم معنی ابن جمله رو بگم ؟
باج !؟ من و باج دادن ؟!
من حاضرم بمیرم اما به کسی باج ندم
سه قسمت کافیه یا بیشترش کنم ؟
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
نه بابا این چه حرفیه سوفی همیشه اون گوشه موشه ها ایستاده داره دست میزنه شما باید بیای وسطDarkest Forest نوشته است:اول سلامsamy_totti نوشته است:
نوکر پیچتم دارکی
نترس اومدم پرش کنم تا لبریز بشه
دیگه داداشی وظیفس ما ارادت خاطی به شما و ننه سوفیا ی شما داریم
بزرگواری عزیز
من با این یکی به طرز جالبی موافقم
آقا نشد دیگه دوباره پای مامان سوفیای ما رو کشیدی وسط ها آی نفس کش
samy_totti- قدیمی
- تعداد پستها : 400
Age : 38
موقعيت : أنا مصدوم
Registration date : 2007-09-06
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:
اول سلام
من به شب های مشتری حساب کردم
کلمه ی «حساب» رو که تو جملت به کار بردی، باعث شد که ذهن کور من بره سوی خریدار و اینا! بارو کن کلی داشتم فکر می کردم که به «شب های خریدار حساب کردن! » دیگه چه صیغه ای هست!
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
تا امشب فقط و فقط به خاطر موسی ، قسمت جدید داستان رو می گذارم
بقیه هم اگر فکر می کنند که دارم پارتی بازی می کنم یا حس میکنند حق اشون به نوعی زیر پا گذاشته شده ، هم درست فکر می کنند و هم عالی حس می کنند
من الان از شدت ذوق زدگی تب کردم! می گم، در صورت چاپ داستان هم، کتاب رو به من تقدیم کن، باشه؟!
جدا از شوخی، سپاس از لطفت!
آها، یه چیز دیگه؛« تصاویر را در حالی که به هم می پیچیدند و مهو می شدند». آخه می دونی، گویا اشتباه تایپی گرفتن کلی کلاس داره، بعدشم نشونه ی دقیق خوندن و اهمیت دادن به داستان نیز هست!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
مرسی پسملی از ادامه داستان و از تلاشت برای جمع کردن بچه ها دور هم هم
Sophia- قدیمی
- تعداد پستها : 489
Age : 37
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
میگم موسی اگه اون طعنه اشتباه تایپی ات به من بود، باور کنین من قصدم فقط ثابت کردن "دقیق خوندن و اهمیت دادن به داستان" بوده. اصلاً راست راستشو بخوای از کمبود حرف برای گفتن در مقابل شاهکار پسرم بوده
Sophia- قدیمی
- تعداد پستها : 489
Age : 37
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
Sophia نوشته است:میگم موسی اگه اون طعنه اشتباه تایپی ات به من بود، باور کنین من قصدم فقط ثابت کردن "دقیق خوندن و اهمیت دادن به داستان" بوده. اصلاً راست راستشو بخوای از کمبود حرف برای گفتن در مقابل شاهکار پسرم بوده
راستشو بگم من هم وقت نوشتن اون پست، دقیقا همین هدف تو رو داشتم و- بی تعارف می گم که- قصدم طعنه زدن به کسی نبود!
البته اگه بخوام راست تر بگم، بعد از اینکه پست رو فرستادم، یه لحظه احساس کردم که ممکنه چنین برداشتی از پست داشته باشی! ولی خوب، حال ویرایش کردن رو نداشتم!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
احتمالاnaz khatun نوشته است:j.j نوشته است:من هنوز منتظرم ببينم كه وارد اين داستان ناتمام ميشم
فکر کنم این بچه م هم عاقبت ناکام بمیره
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
مرسی ایکار داشی
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
منتظر ظهور خودمان هستيم
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:ali bamaram نوشته است:ایکاری خودت کم کم داری حکم تیر خودتو صادر میکنی
اول سلام
وای خدای من حکم تیر ببینم اینم مثل حکم مدیریته یا مثل حکم ماموریت ؟!
نه حکم اخراجه
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
دست من نیست، دست جردن بودDarkest Forest نوشته است:
اول سلام
سوت کو ؟!
شرمنده فرمودید
قابل شما رو نداشت
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:
اول سلام
باج !؟ من و باج دادن ؟!
من حاضرم بمیرم اما به کسی باج ندم
سه قسمت کافیه یا بیشترش کنم ؟
اوخی، چه بچه ی خوبیه این، ناسی ناسی
نه جون داداس، یه رو بکن سی، شاید راضی شدیم
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
تو قبل اینکه بیای تو متن داستان، تو همون پشت مشتا رفتی به رحمت ایزدیj.j نوشته است:
احتمالا
اوخی بیچاره، جوون بودا
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
بقیه ش کووووووووووووووووووو
Desideria- مدیر
- تعداد پستها : 800
Age : 41
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
فرض محال كه محال نيست خب يهو دوباز بازگشت مي كنم مثل بازگشت بتمن يا بازگشت گودزيلاnaz khatun نوشته است:تو قبل اینکه بیای تو متن داستان، تو همون پشت مشتا رفتی به رحمت ایزدیj.j نوشته است:
احتمالا
اوخی بیچاره، جوون بودا
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
گفتم تاپیکو بیارم بالا شاید ایکاری دلش به حالمون سوخت ادامه شو نوشت
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
دل سوختن که نه ! خجالت کشیدم اما
حتما تا شب قسمت بعدی رو می زارم
دل سوختن که نه ! خجالت کشیدم اما
حتما تا شب قسمت بعدی رو می زارم
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
گوینده ی اخبار شباهنگی تلویزیون بی انکه حتی پلک بزند بدون توقف کلمات را پشت سر هم قطار می کرد . چهره اش و لحن و تن صدایش آن چنان بود که بر بی اهمیتی تمام خبرهایش مهر تایید می زد . لنا اینا روبروی تلویزیون دراز کشیده بود و خمیازه کشان به روز بعد و کارهای عقب افتاده اش می اندیشید ! البته این ظاهر قضیه بود ! در حقیقت تا ذهنش را بر کارهایش متمرکز می کرد تصویر مانیتوری با کلمات " مهلت تمام شد" به ذهنش هجوم می آورد . چیزهایی در پیرامونش عوض می شدند ، اتفاقات عجیبی می افتادند که علتشان را نمی دانست ! موضوع عجیبی بود !
- زلزله ای هشت ریشتری صبح امروز بخشهایی از حومه ی توکیو پایتخت ژاپن را لرزاند . از تلفات احتمالی این زمین لرزه اطلاع دقیقی در دست ...
لنا به صفحه ی تلویزیون نگریست و با لبخندی سعی کرد خود را از صفحه ی مانیتور درون ذهنش دور کند ! اما باز هم موفق نشد و کلمات " مهلت تمام شد " مانند تیتراژ پایانی فیلم ها از برابر چشمانش می گذشت .مهلت چه تمام شده بود ؟!
-....اقدام تروریستی این فرد که عضویتش از طرف هیچ گروه تروریستی تایید نشده است با شجاعت و درایت نیروهای پلیس خنثی گردید !
لنا نگاهش را به صفحه ی تلویزیون انداخت و نفسش در گلویش حبس شد ! تصویر مرتضی روبرویش خودنمایی می کرد که چند پلیس او را با دستان بسته سوار ماشین می کردند !
گوینده ی اخبار به خواندن خبرها ادامه داده بود و صدای بی روحش و لحن بی معنی اش فضای اتاق را پر می کرد ، اما گوشهای لنا چیزی نمی شنید . گویی کر شده بود . مرتضی ؟! پلیس ؟! تروریست ؟! اما ناگهان به خاطر آورد که مرتضی در بیمارستان است .
آیا اشتباه دیده بود ؟!
صدای باز شدن چفت در باعث از خواب بیدار شدن موسی شد ! با حالتی خواب زده نگاهی به اطرافش انداخت . تاریکی سراسر اتاق خوابش را گرفته بود و چشمانش هیچ چیز را نمی دید . مغزش به کندی کار می کرد . هنوز کاملا بیدار نشده بود و نمی توانست درست فکر کند .صدای راه رفتن کسی را در طبقه ی پایین خانه اش شنید . اکنون کاملا بیدار شده بود و هوشیار ! چشمانش کم کم به تاریکی اتاق خو می گرفتند و او می توانست اثاثیه ی اتاق را تشخیص دهد . به آرامی از جایش بلند شد . می ترسید و برای ترسش دلیل خوبی داشت . خیلی آهسته خود را به کشوی میزش رساند و اسلحه ی کمری اش را از کشو ی میز در آورد و در تاریکی کورمال کورمال فشنگ های درون کشو را نیز برداشت و در اسلحه گذاشت . هنوز صدای راه رفتن کسی که در طبقه ی پایین آهسته و خفه راه می رفت به گوشش می رسید . تلفنش را از روی میز برداشت تا شماره ی پلیس را بگیرد ، اما همان طور که انتظار داشت خطع تلفن قطع شده بود .
به دنبال گوشی مبایل اش گشت ، اما تلاشش بی هوده بود و به غیر از تولید سر و صدا چیزی برایش به ارمغان نمی آورد .
عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ! باید منتظر می ماند تا از در وارد اتاق شوند و او را به گلوله ببندند ؟ تهوری در کار نبود ، اما ترسش باعث شد که درب اتاق خواب را باز کند و به سمت طبقه ی پایین خانه اش برود ! با اسلحه ای در دستی لرزان از پله ها پایین رفت ، در فضای بزرگ اتاق نشیمن هیچ نشانی از تحرک نمی دید به همین علت هم به سمت انتهای اتاق نشیمن رفت . صدایی درست پشت سرش شنید که باعث شد با سرعت بچرخد و فریاد بزند :
- کی اونجاست ؟! تکون نخور !
کسی آنجا نبود ! در حقیقت کسی روبرویش نبود ، این را وقتی فهمید که چیزی محکم به پشت سرش کوبیده شد و او را محکم به زمین انداخت !
گوینده ی اخبار شباهنگی تلویزیون بی انکه حتی پلک بزند بدون توقف کلمات را پشت سر هم قطار می کرد . چهره اش و لحن و تن صدایش آن چنان بود که بر بی اهمیتی تمام خبرهایش مهر تایید می زد . لنا اینا روبروی تلویزیون دراز کشیده بود و خمیازه کشان به روز بعد و کارهای عقب افتاده اش می اندیشید ! البته این ظاهر قضیه بود ! در حقیقت تا ذهنش را بر کارهایش متمرکز می کرد تصویر مانیتوری با کلمات " مهلت تمام شد" به ذهنش هجوم می آورد . چیزهایی در پیرامونش عوض می شدند ، اتفاقات عجیبی می افتادند که علتشان را نمی دانست ! موضوع عجیبی بود !
- زلزله ای هشت ریشتری صبح امروز بخشهایی از حومه ی توکیو پایتخت ژاپن را لرزاند . از تلفات احتمالی این زمین لرزه اطلاع دقیقی در دست ...
لنا به صفحه ی تلویزیون نگریست و با لبخندی سعی کرد خود را از صفحه ی مانیتور درون ذهنش دور کند ! اما باز هم موفق نشد و کلمات " مهلت تمام شد " مانند تیتراژ پایانی فیلم ها از برابر چشمانش می گذشت .مهلت چه تمام شده بود ؟!
-....اقدام تروریستی این فرد که عضویتش از طرف هیچ گروه تروریستی تایید نشده است با شجاعت و درایت نیروهای پلیس خنثی گردید !
لنا نگاهش را به صفحه ی تلویزیون انداخت و نفسش در گلویش حبس شد ! تصویر مرتضی روبرویش خودنمایی می کرد که چند پلیس او را با دستان بسته سوار ماشین می کردند !
گوینده ی اخبار به خواندن خبرها ادامه داده بود و صدای بی روحش و لحن بی معنی اش فضای اتاق را پر می کرد ، اما گوشهای لنا چیزی نمی شنید . گویی کر شده بود . مرتضی ؟! پلیس ؟! تروریست ؟! اما ناگهان به خاطر آورد که مرتضی در بیمارستان است .
آیا اشتباه دیده بود ؟!
صدای باز شدن چفت در باعث از خواب بیدار شدن موسی شد ! با حالتی خواب زده نگاهی به اطرافش انداخت . تاریکی سراسر اتاق خوابش را گرفته بود و چشمانش هیچ چیز را نمی دید . مغزش به کندی کار می کرد . هنوز کاملا بیدار نشده بود و نمی توانست درست فکر کند .صدای راه رفتن کسی را در طبقه ی پایین خانه اش شنید . اکنون کاملا بیدار شده بود و هوشیار ! چشمانش کم کم به تاریکی اتاق خو می گرفتند و او می توانست اثاثیه ی اتاق را تشخیص دهد . به آرامی از جایش بلند شد . می ترسید و برای ترسش دلیل خوبی داشت . خیلی آهسته خود را به کشوی میزش رساند و اسلحه ی کمری اش را از کشو ی میز در آورد و در تاریکی کورمال کورمال فشنگ های درون کشو را نیز برداشت و در اسلحه گذاشت . هنوز صدای راه رفتن کسی که در طبقه ی پایین آهسته و خفه راه می رفت به گوشش می رسید . تلفنش را از روی میز برداشت تا شماره ی پلیس را بگیرد ، اما همان طور که انتظار داشت خطع تلفن قطع شده بود .
به دنبال گوشی مبایل اش گشت ، اما تلاشش بی هوده بود و به غیر از تولید سر و صدا چیزی برایش به ارمغان نمی آورد .
عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ! باید منتظر می ماند تا از در وارد اتاق شوند و او را به گلوله ببندند ؟ تهوری در کار نبود ، اما ترسش باعث شد که درب اتاق خواب را باز کند و به سمت طبقه ی پایین خانه اش برود ! با اسلحه ای در دستی لرزان از پله ها پایین رفت ، در فضای بزرگ اتاق نشیمن هیچ نشانی از تحرک نمی دید به همین علت هم به سمت انتهای اتاق نشیمن رفت . صدایی درست پشت سرش شنید که باعث شد با سرعت بچرخد و فریاد بزند :
- کی اونجاست ؟! تکون نخور !
کسی آنجا نبود ! در حقیقت کسی روبرویش نبود ، این را وقتی فهمید که چیزی محکم به پشت سرش کوبیده شد و او را محکم به زمین انداخت !
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
خیلی جالب بود! سپاس بی پایان!
صحنه پردازی این قسمت هم واقعا عالی بود، مخصوصا بند دومش، تاریکی اتاق، وحشت موسی(خودم؟! ) رو کاملا می شد حس کرد. حتی سیر بند نخست هم اونقدر کند بود که خواننده ناخودآگاه در بی حوصلگی و خسته بودن لنا شریک می شد... خلاصه من بی سواد نمی تونم اونجوری که باید و شاید درباره ی این نوشته های حرفه ای بگم. فقط می تونم بگم که خیلی ممنون که واسه ما اینقدر وقت می ذاری!
صحنه پردازی این قسمت هم واقعا عالی بود، مخصوصا بند دومش، تاریکی اتاق، وحشت موسی(خودم؟! ) رو کاملا می شد حس کرد. حتی سیر بند نخست هم اونقدر کند بود که خواننده ناخودآگاه در بی حوصلگی و خسته بودن لنا شریک می شد... خلاصه من بی سواد نمی تونم اونجوری که باید و شاید درباره ی این نوشته های حرفه ای بگم. فقط می تونم بگم که خیلی ممنون که واسه ما اینقدر وقت می ذاری!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
این --> شکلک من بود
Sophia- قدیمی
- تعداد پستها : 489
Age : 37
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
می خوای بگی سرقت ادبی کردم؟!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
گفتي زلزله ياد داش زلزله خودمون اوفتادمDarkest Forest نوشته است:اول سلام
گوینده ی اخبار شباهنگی تلویزیون بی انکه حتی پلک بزند بدون توقف کلمات را پشت سر هم قطار می کرد . چهره اش و لحن و تن صدایش آن چنان بود که بر بی اهمیتی تمام خبرهایش مهر تایید می زد . لنا اینا روبروی تلویزیون دراز کشیده بود و خمیازه کشان به روز بعد و کارهای عقب افتاده اش می اندیشید ! البته این ظاهر قضیه بود ! در حقیقت تا ذهنش را بر کارهایش متمرکز می کرد تصویر مانیتوری با کلمات " مهلت تمام شد" به ذهنش هجوم می آورد . چیزهایی در پیرامونش عوض می شدند ، اتفاقات عجیبی می افتادند که علتشان را نمی دانست ! موضوع عجیبی بود !
- زلزله ای هشت ریشتری صبح امروز بخشهایی از حومه ی توکیو پایتخت ژاپن را لرزاند . از تلفات احتمالی این زمین لرزه اطلاع دقیقی در دست ...
لنا به صفحه ی تلویزیون نگریست و با لبخندی سعی کرد خود را از صفحه ی مانیتور درون ذهنش دور کند ! اما باز هم موفق نشد و کلمات " مهلت تمام شد " مانند تیتراژ پایانی فیلم ها از برابر چشمانش می گذشت .مهلت چه تمام شده بود ؟!
-....اقدام تروریستی این فرد که عضویتش از طرف هیچ گروه تروریستی تایید نشده است با شجاعت و درایت نیروهای پلیس خنثی گردید !
لنا نگاهش را به صفحه ی تلویزیون انداخت و نفسش در گلویش حبس شد ! تصویر مرتضی روبرویش خودنمایی می کرد که چند پلیس او را با دستان بسته سوار ماشین می کردند !
گوینده ی اخبار به خواندن خبرها ادامه داده بود و صدای بی روحش و لحن بی معنی اش فضای اتاق را پر می کرد ، اما گوشهای لنا چیزی نمی شنید . گویی کر شده بود . مرتضی ؟! پلیس ؟! تروریست ؟! اما ناگهان به خاطر آورد که مرتضی در بیمارستان است .
آیا اشتباه دیده بود ؟!
صدای باز شدن چفت در باعث از خواب بیدار شدن موسی شد ! با حالتی خواب زده نگاهی به اطرافش انداخت . تاریکی سراسر اتاق خوابش را گرفته بود و چشمانش هیچ چیز را نمی دید . مغزش به کندی کار می کرد . هنوز کاملا بیدار نشده بود و نمی توانست درست فکر کند .صدای راه رفتن کسی را در طبقه ی پایین خانه اش شنید . اکنون کاملا بیدار شده بود و هوشیار ! چشمانش کم کم به تاریکی اتاق خو می گرفتند و او می توانست اثاثیه ی اتاق را تشخیص دهد . به آرامی از جایش بلند شد . می ترسید و برای ترسش دلیل خوبی داشت . خیلی آهسته خود را به کشوی میزش رساند و اسلحه ی کمری اش را از کشو ی میز در آورد و در تاریکی کورمال کورمال فشنگ های درون کشو را نیز برداشت و در اسلحه گذاشت . هنوز صدای راه رفتن کسی که در طبقه ی پایین آهسته و خفه راه می رفت به گوشش می رسید . تلفنش را از روی میز برداشت تا شماره ی پلیس را بگیرد ، اما همان طور که انتظار داشت خطع تلفن قطع شده بود .
به دنبال گوشی مبایل اش گشت ، اما تلاشش بی هوده بود و به غیر از تولید سر و صدا چیزی برایش به ارمغان نمی آورد .
عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ! باید منتظر می ماند تا از در وارد اتاق شوند و او را به گلوله ببندند ؟ تهوری در کار نبود ، اما ترسش باعث شد که درب اتاق خواب را باز کند و به سمت طبقه ی پایین خانه اش برود ! با اسلحه ای در دستی لرزان از پله ها پایین رفت ، در فضای بزرگ اتاق نشیمن هیچ نشانی از تحرک نمی دید به همین علت هم به سمت انتهای اتاق نشیمن رفت . صدایی درست پشت سرش شنید که باعث شد با سرعت بچرخد و فریاد بزند :
- کی اونجاست ؟! تکون نخور !
کسی آنجا نبود ! در حقیقت کسی روبرویش نبود ، این را وقتی فهمید که چیزی محکم به پشت سرش کوبیده شد و او را محکم به زمین انداخت !
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
میگم ایکار نمی شد یه جوری می نوشتی که ضربه ی آروم تری به سرم می خورد؟ اصلا چه نیازی به خشونت بود؟! می نوشتی که طرف با اتری چیزی بی هوشم کنه! از دیشب تا حالا، پنج تا ستاره دارند دور سرم می چرخن! پروژه ی مریخ نورد ناسا هم همینجوری مونده رو دستم! اگه اخراجم کردن، یقیه ی تو رو میگیرما! گفته باشم!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
صفحه 6 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
صفحه 6 از 10
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد