داستاني براي گفتمان
+14
soltaneabha
samy_totti
j.j
Lena
ashena
Flora
ali bamaram
hichkas
iq-boy
naz khatun
moosa
JordaN
Sophia
Darkest Forest
18 مشترك
صفحه 3 از 10
صفحه 3 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
رد: داستاني براي گفتمان
سلام ایکار جان
اول ممنون که ادامه شو گذاشتی
دوم قبول کن که از بس لفتش دادی من یادم رفته تا جا ادامه دادی
تازه الان یادم رفته تا کجا پیش رفته بودیم، باید بشینم از نو بخونم(منتها درجه ی خنگیه)
فکر کنم اولین نفری هستم که قسمت جدید داستانتو میخونم
اول ممنون که ادامه شو گذاشتی
دوم قبول کن که از بس لفتش دادی من یادم رفته تا جا ادامه دادی
تازه الان یادم رفته تا کجا پیش رفته بودیم، باید بشینم از نو بخونم(منتها درجه ی خنگیه)
فکر کنم اولین نفری هستم که قسمت جدید داستانتو میخونم
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
منم میخوام مثل ملودی یه گل بذارم ببینم چی میشه
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
سلامDarkest Forest نوشته است:j.j نوشته است:كاربسيار پسنديده اي كرديد حداقل يكي از اين فاروم ها نويسنده در مياد .
اول سلام
خواهش می شودali bamaram نوشته است:دست نازی درد نکینه
من داستانو خوندم قشنگ بود هر چند یوخده چرنیاتش زیاد بود اما موضوع جالبی داشت
خدا کنه مثل فیلم های ایرانی آخرش عروسی نباشه یا مثلا آخرش حداقل خوب تموم بشه
یه چیزی هم که این سعید اسکاری فدش از منم کوتاه تره اونوقت چطور کلاغی فکر کرده این قد بلند و خوش هیکله من موندم ....
بله دست نازخاتون جان درد نکنه
ممنون
آخرش ....... تموم می شه
حرفی برای گفتن ندارم ، با وکیلم صحبت کنید
قابل نداشت
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
خب کلاغی پر سوخته همچنان منتظر ادامه داستان هستیم .....
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
جدا از داستان، اگه بخواهیم به حاشیه( ) بپردازیم،(من نمی دونم کدوم مادر مرده ای ان کلمه رو تو دهن همه انداخته که من الان مجبور بشم ازش استفاده کنم! )
خیلی لذت بخشه که از یک محافظه کاری بی دلیل و احمقانه(اینو از دید اکثریت جمع می گیم، نه خودم! ) چیزی به این قشنگی در بیاری! جدا از شوخی مثل همیشه از این قدرت تخیل، صحنه سازی های قوی و نثر روان محظوظ* شدم! تشکرات فروان!
به تبلیغات ستون پنجم( ) هم توجه نکن! زیاده گویی و حشو نداره، فقط این اواخر به علت آلودگی های هوا، غلظت گاز «ایراد و اینا» توی جو زیاد شده و به نوعی همه رو(مخصوصا بعضی ها! ) مسموم کرده!(البته تازگی های به جای این کلمه ها، بعضی ها از جزئیات استفاده می کنند!** )
*املاش درسته دیگه؟! خوب من چه گناهی دارم؟! همه دوست دارند بزرگتر از دهنشون صحبت کنند!
**بعضی های عزیز! با این حساب هنوز هم می گی من پیر و خرفت شدم؟!
خیلی لذت بخشه که از یک محافظه کاری بی دلیل و احمقانه(اینو از دید اکثریت جمع می گیم، نه خودم! ) چیزی به این قشنگی در بیاری! جدا از شوخی مثل همیشه از این قدرت تخیل، صحنه سازی های قوی و نثر روان محظوظ* شدم! تشکرات فروان!
به تبلیغات ستون پنجم( ) هم توجه نکن! زیاده گویی و حشو نداره، فقط این اواخر به علت آلودگی های هوا، غلظت گاز «ایراد و اینا» توی جو زیاد شده و به نوعی همه رو(مخصوصا بعضی ها! ) مسموم کرده!(البته تازگی های به جای این کلمه ها، بعضی ها از جزئیات استفاده می کنند!** )
*املاش درسته دیگه؟! خوب من چه گناهی دارم؟! همه دوست دارند بزرگتر از دهنشون صحبت کنند!
**بعضی های عزیز! با این حساب هنوز هم می گی من پیر و خرفت شدم؟!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
راستی نازخاتون، ممنون از اینکه زحمت کشیدی داستان رو گذاشتی! طبق روایات، نصف ثواب نویسنده به حسابت واریز میشه!
دیر خواهر! چرا به این زبون بیگانه سپیک کرد؟! من نتوانستم پایین وایسم* که چی میگی! لطفا اینقدر پرشن با حرفات بلند نکن!
*قرائتی جدید از Understand!
Flora نوشته است:
راستی موسی! برادر! تویی ؟! کجا grave to grave شده بودی؟ (ببخشید دیگه نیس من رفته بودم خارجه ، دو روز تو هتل سایمون بودم ، زبون مادری یادم رفته )
دیر خواهر! چرا به این زبون بیگانه سپیک کرد؟! من نتوانستم پایین وایسم* که چی میگی! لطفا اینقدر پرشن با حرفات بلند نکن!
*قرائتی جدید از Understand!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
من هر چی سعی کردم حتی یکی از جملات رو به فارسی ترجمه کنم نتونستمmoosa نوشته است:جدا از داستان، اگه بخواهیم به حاشیه( ) بپردازیم،(من نمی دونم کدوم مادر مرده ای ان کلمه رو تو دهن همه انداخته که من الان مجبور بشم ازش استفاده کنم! )
خیلی لذت بخشه که از یک محافظه کاری بی دلیل و احمقانه(اینو از دید اکثریت جمع می گیم، نه خودم! ) چیزی به این قشنگی در بیاری! جدا از شوخی مثل همیشه از این قدرت تخیل، صحنه سازی های قوی و نثر روان محظوظ* شدم! تشکرات فروان!
به تبلیغات ستون پنجم( ) هم توجه نکن! زیاده گویی و حشو نداره، فقط این اواخر به علت آلودگی های هوا، غلظت گاز «ایراد و اینا» توی جو زیاد شده و به نوعی همه رو(مخصوصا بعضی ها! ) مسموم کرده!(البته تازگی های به جای این کلمه ها، بعضی ها از جزئیات استفاده می کنند!** )
*املاش درسته دیگه؟! خوب من چه گناهی دارم؟! همه دوست دارند بزرگتر از دهنشون صحبت کنند!
**بعضی های عزیز! با این حساب هنوز هم می گی من پیر و خرفت شدم؟!
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
naz khatun نوشته است:Flora نوشته است:moosa نوشته است:البته اگه بخواهیم درست تر حساب کنیم، من چون خیلی به ادامه ی داستان علاقه دارم، بنابراین رای من 3 تا حساب میشه! پس شد 14 تا!
البته اگه باز بخواهیم درست تر حساب کنیم، چون همه ی بچه ها خیلی دوست دارند نوشتنت رو ادامه بدی(بدون احتساب غیابی ها) تعداد رای ها میشه 21 رای!
البته اگه باز هم بخواهیم درست تر از این حساب کنیم، تا حالا 100% به این پرسش پاسخ مثبت داده شده، پس همه ی بچه ها موافقند، از اونجایی که فاروم 88 تا عضو داره و همه خیلی علاقمند هستند، پس 88 ضرب در 3 میشه 264 رای!
ایکاری تا فردا مهلت داری!
خب اگه بخوایم اینطوری حساب کنیم چون من یه تنه همه رو حریفم پس میشه خیلی رأی
راستی موسی! برادر! تویی ؟! کجا grave to grave شده بودی؟ (ببخشید دیگه نیس من رفته بودم خارجه ، دو روز تو هتل سایمون بودم ، زبون مادری یادم رفته )
پری جون تو چرا انقد خودشو تحت فشار میذاری جیگیلی؟
یه نفس راحت و عمیق و از ته دل بکش
بعد بوگو موسی جان کجا گور به گور شده بودی؟
بعدشم من بیام ازت بپرسم
پری جونم ت خودت هارا جَهَندَم اول موشدون؟
من سیز کیمین کم شرایط دَویرَم که ایشیمی گوجومی وِلی اُم هوجوم چَکَم گلم بورا
اینم جهت جلو گیری از عدم انحراف تاپیک : مرسی ایکار ادامه بده
Flora- گفتمانی
- تعداد پستها : 57
موقعيت : City Of Angels
Registration date : 2007-06-23
رد: داستاني براي گفتمان
moosa نوشته است:راستی نازخاتون، ممنون از اینکه زحمت کشیدی داستان رو گذاشتی! طبق روایات، نصف ثواب نویسنده به حسابت واریز میشه!Flora نوشته است:
راستی موسی! برادر! تویی ؟! کجا grave to grave شده بودی؟ (ببخشید دیگه نیس من رفته بودم خارجه ، دو روز تو هتل سایمون بودم ، زبون مادری یادم رفته )
دیر خواهر! چرا به این زبون بیگانه سپیک کرد؟! من نتوانستم پایین وایسم* که چی میگی! لطفا اینقدر پرشن با حرفات بلند نکن!
*قرائتی جدید از Understand!
تو از اولش هم هیچی نوَفهمی
Flora- گفتمانی
- تعداد پستها : 57
موقعيت : City Of Angels
Registration date : 2007-06-23
رد: داستاني براي گفتمان
Flora نوشته است:
من سیز کیمین کم شرایط دَویرَم که ایشیمی گوجومی وِلی اُم هوجوم چَکَم گلم بورا
اینم جهت جلو گیری از عدم انحراف تاپیک : مرسی ایکار ادامه بده
این هم از اثرات سفر به کشورهای خارجیه تورکی، من جمله اردیبل می باشد
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
ای گندت بزنن دارکی خودم نوکتو میشکونم بیا ادامه داستانو بنویس
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
منتظر ادامه داستان هستيم .
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
آخ جون ناک می شویم
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
اگه یه روز به اخر عمرم مونده باشه آخرش خفت میکنم کلاغیDarkest Forest نوشته است:اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
اونقدر طولش میدی داستانو یادم رفت باید بشینم از قسمت اول بخونم
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
پاشو. برو یه چایی واسه خان دایی بریز ذوق نکنnaz khatun نوشته است:Darkest Forest نوشته است:اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
آخ جون ناک می شویم
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
عذرتان مردود ای کاتب عظیم!
ابتداً با قرائت این ارسال به حد عظیمی مشعوف گشتیم، لاکن نظر به تتمه ی صفحه و علم به خلاف وعده ی شما، شعفمان را به حسرت و خاطرمان را مکدر و مشوش کرد!
ساق الکتابه(پا نوشت! ):
من همیشه از خودم می پرسیدم،(البته الان هم می پرسم) که چرا اینقدر زود جوگیر می شم؟!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
کیومن با عجله وارد بیمارستان شد . افسر قلچماقی با یونیفرم سبزرنگ جلوی درب ورودی با ادای احترام نظامی به او ، وجودش را مانند بخش نامتعارفی از زمینه ی سفید رنگ ساختمان و یونیفرم های سفید دکتر ها و پرستاران ، به رخ می کشید .
کیومن که گویی هر چیزی را در آان وقت شب مزاحم خود می داند با حواس پرتی سرش را به نشانه ی آزاد باش برای افسر سبز پوش تکان داد و خیلی مختصر در حالی که با گام های بلند و پر عجله از افسر می گذشت ، پرسید :
- کجاست ؟
- طبقه اول ، بخش اورژانس . قربان.
طبقه ی اول بیمارستان که شامل دو بخش بود . با راهرویی که به پله های بیمارستان منتهی می شد از وسط به دو نیم جدا می شد ، در طرف راست راهرو ، دری بود که به بخش اورزانس می رسید و در طرف دیگر ، در دیگری وجود داشت که کیومن هیچ علاقه ای نداشت بداند به کجا می رسد .
او به سمت درب سمت راست رفت و وارد بخش اورژانس شد . از هر نقطه ای صدای ناله ای به گوش می رسید که باعث می شد ، بخش چندان جای راحت و آرامی باقی نماند .
نورهای به شدت قوی لامپ های مهتابی که با حالتی تصنعی محیط را در مه ی سفید رنگ غرق می کردند ، حتی برای یک انسان سالم هم تهوع اور و آزار دهنده بودند .
کیومن تا به حال به این بخش نیامده بود ، در حقیقت تا به حال به این بیمارستان نیامده بود ، حداقل نه به قسمت بیماران . او تنها یکی ، دوبار با مدیر آنجا قرار ملاقات داشت و حالا که درست فکر می کرد ، به یاد می آورد که درب سمت چپ راهروی ورودی به قسمت مدیریت منتهی می گشت .
این بیمارستان که در زمان جنگ جهانی دوم و با نام " آزادی " ساخته شده بود ، همیشه پذیرای زندانیان به شدت آسیب دیده ی زندان ایالتی کالیفرنیا بود . و این بار پای به سوفیا به آنجا باز می شد تا جلوی خونریزی اش را بگیرند و نگذارند که بمیرد .
کیومن به بخش مراقبتهای ویژه اورژانس رسیده بود ، دو سرباز مسلح در پشت در با حالت خبرداری که معلوم بود از به اجرا در آمدنش مدت زیادی نمی گذرد ، ایستاده بودند و باعث کند شدن رفت و آمد پزشکان به داخل بخش می شدند .
کیومن به درب اتاق رسید و بی توجه به سربازان که به کت چرم او خیره شده بودند ، به داخل نگاهی انداخت . سوفیا بر روی آخرین تخت بی هوش قرار داشت و دو مرد با یونیفرم های سفید بالای سرش ایستاده بودند .
کیومن خود را به آنها رساند و اولین جمله اش را با لحنی مضطرب به سمت آنها پرتاب کرد :
- حالش چطوره ؟
- خوب نیست .
مرد اول ، گویی اصلا کیومن را نمی دید بی آنکه سرش را بلند کند ، این را گفته بود و حالا نفر دوم ادامه می داد :
- خون زیادی ازش رفته ، لعنتی ! نمی دونم چرا رگش رو افقی زده ؟!
مرد اول سرش را تکان داد و جواب داد :
- معمولا رگ دست رو عمودی و عمیق می زنن ! این جوری معمولا تاندن های دست هم قطع می شن و تازه خونریزی هم زیاد نیست ! یعنی زمان می بره تا طرف بمیره ! اما این دختره ، رگ دستش رو افقی زده ! انگار نشسته با دقت و وسواس رگش رو پیدا کرده ، بعد رگ رو طولی و البته سطحی پاره کرده !
کیومن گیج تر از موقعی که از خواب بیدارش کرد بودند ، با چشمانی مات به دو مردی می نگریست که گویی اصلا او را نمی دیدند و برای خودشان حرف می زدند .
انگار داشتند راجع به پیچ و مهره های یک ماشین اسقاطی که دیگر امیدی به راه رفتنش نیست نظر می دهند .
کیومن با تردید پرسید :
-زنده می مونه ؟!مرد دوم ، سرش را با بلند کرد و عینک مسخره ی قاب گردش را با پشت دست ، قدری روی بینی شکسته اش بالا داد و گفت :
- شانس اش بد نیست ! وضع اش خوب نیست ، اما احتمالا زنده می مونه !
لنا اینا به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و کتاب درسی قطوری را ورق می زد .
با بی میلی نگاهی به هر صفحه می انداخت و با حالت کسی که حرف زشتی را خوانده است ، قدری اخم می کرد ، بینی اش را بالا می داد و پیشانی اش را چین می انداخت . سپس کتاب راورق میزد ، این شکل و شمایل را در برابر صفحه ی جدید هم اجرا می کرد و این سیکل ادامه میافت .
موزیک ملایمی در فضای اتاق پیچیده بود و برف در پشت پنجره های سرد ِ اتاق ِ گرم لنا ، چنان می بارید که پیرمردها اگر بودند ، می گفتند سالها می شود که این طوری برف نیامده !
لنا که گویی از بازی شکلک خسته شده بود ، به روی تخت چرخید و به پشت دراز کشید و به صفحه ی مانیتور خاموشش چشم دوخت . در همین هنگام کامپیوتر روشن شد و بر صفحه ی مانیتور این کلمات نقش بست :
مهلت تمام شد
کیومن با عجله وارد بیمارستان شد . افسر قلچماقی با یونیفرم سبزرنگ جلوی درب ورودی با ادای احترام نظامی به او ، وجودش را مانند بخش نامتعارفی از زمینه ی سفید رنگ ساختمان و یونیفرم های سفید دکتر ها و پرستاران ، به رخ می کشید .
کیومن که گویی هر چیزی را در آان وقت شب مزاحم خود می داند با حواس پرتی سرش را به نشانه ی آزاد باش برای افسر سبز پوش تکان داد و خیلی مختصر در حالی که با گام های بلند و پر عجله از افسر می گذشت ، پرسید :
- کجاست ؟
- طبقه اول ، بخش اورژانس . قربان.
طبقه ی اول بیمارستان که شامل دو بخش بود . با راهرویی که به پله های بیمارستان منتهی می شد از وسط به دو نیم جدا می شد ، در طرف راست راهرو ، دری بود که به بخش اورزانس می رسید و در طرف دیگر ، در دیگری وجود داشت که کیومن هیچ علاقه ای نداشت بداند به کجا می رسد .
او به سمت درب سمت راست رفت و وارد بخش اورژانس شد . از هر نقطه ای صدای ناله ای به گوش می رسید که باعث می شد ، بخش چندان جای راحت و آرامی باقی نماند .
نورهای به شدت قوی لامپ های مهتابی که با حالتی تصنعی محیط را در مه ی سفید رنگ غرق می کردند ، حتی برای یک انسان سالم هم تهوع اور و آزار دهنده بودند .
کیومن تا به حال به این بخش نیامده بود ، در حقیقت تا به حال به این بیمارستان نیامده بود ، حداقل نه به قسمت بیماران . او تنها یکی ، دوبار با مدیر آنجا قرار ملاقات داشت و حالا که درست فکر می کرد ، به یاد می آورد که درب سمت چپ راهروی ورودی به قسمت مدیریت منتهی می گشت .
این بیمارستان که در زمان جنگ جهانی دوم و با نام " آزادی " ساخته شده بود ، همیشه پذیرای زندانیان به شدت آسیب دیده ی زندان ایالتی کالیفرنیا بود . و این بار پای به سوفیا به آنجا باز می شد تا جلوی خونریزی اش را بگیرند و نگذارند که بمیرد .
کیومن به بخش مراقبتهای ویژه اورژانس رسیده بود ، دو سرباز مسلح در پشت در با حالت خبرداری که معلوم بود از به اجرا در آمدنش مدت زیادی نمی گذرد ، ایستاده بودند و باعث کند شدن رفت و آمد پزشکان به داخل بخش می شدند .
کیومن به درب اتاق رسید و بی توجه به سربازان که به کت چرم او خیره شده بودند ، به داخل نگاهی انداخت . سوفیا بر روی آخرین تخت بی هوش قرار داشت و دو مرد با یونیفرم های سفید بالای سرش ایستاده بودند .
کیومن خود را به آنها رساند و اولین جمله اش را با لحنی مضطرب به سمت آنها پرتاب کرد :
- حالش چطوره ؟
- خوب نیست .
مرد اول ، گویی اصلا کیومن را نمی دید بی آنکه سرش را بلند کند ، این را گفته بود و حالا نفر دوم ادامه می داد :
- خون زیادی ازش رفته ، لعنتی ! نمی دونم چرا رگش رو افقی زده ؟!
مرد اول سرش را تکان داد و جواب داد :
- معمولا رگ دست رو عمودی و عمیق می زنن ! این جوری معمولا تاندن های دست هم قطع می شن و تازه خونریزی هم زیاد نیست ! یعنی زمان می بره تا طرف بمیره ! اما این دختره ، رگ دستش رو افقی زده ! انگار نشسته با دقت و وسواس رگش رو پیدا کرده ، بعد رگ رو طولی و البته سطحی پاره کرده !
کیومن گیج تر از موقعی که از خواب بیدارش کرد بودند ، با چشمانی مات به دو مردی می نگریست که گویی اصلا او را نمی دیدند و برای خودشان حرف می زدند .
انگار داشتند راجع به پیچ و مهره های یک ماشین اسقاطی که دیگر امیدی به راه رفتنش نیست نظر می دهند .
کیومن با تردید پرسید :
-زنده می مونه ؟!مرد دوم ، سرش را با بلند کرد و عینک مسخره ی قاب گردش را با پشت دست ، قدری روی بینی شکسته اش بالا داد و گفت :
- شانس اش بد نیست ! وضع اش خوب نیست ، اما احتمالا زنده می مونه !
لنا اینا به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و کتاب درسی قطوری را ورق می زد .
با بی میلی نگاهی به هر صفحه می انداخت و با حالت کسی که حرف زشتی را خوانده است ، قدری اخم می کرد ، بینی اش را بالا می داد و پیشانی اش را چین می انداخت . سپس کتاب راورق میزد ، این شکل و شمایل را در برابر صفحه ی جدید هم اجرا می کرد و این سیکل ادامه میافت .
موزیک ملایمی در فضای اتاق پیچیده بود و برف در پشت پنجره های سرد ِ اتاق ِ گرم لنا ، چنان می بارید که پیرمردها اگر بودند ، می گفتند سالها می شود که این طوری برف نیامده !
لنا که گویی از بازی شکلک خسته شده بود ، به روی تخت چرخید و به پشت دراز کشید و به صفحه ی مانیتور خاموشش چشم دوخت . در همین هنگام کامپیوتر روشن شد و بر صفحه ی مانیتور این کلمات نقش بست :
مهلت تمام شد
اين مطلب آخرين بار توسط در 6/9/2007, 05:49 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
ali bamaram نوشته است:اگه یه روز به اخر عمرم مونده باشه آخرش خفت میکنم کلاغیDarkest Forest نوشته است:اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
اونقدر طولش میدی داستانو یادم رفت باید بشینم از قسمت اول بخونم
اول سلام
خوب بخون یه همچین شاهکاری رو هرچی هم که بخونی باز هم کمه
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
moosa نوشته است:Darkest Forest نوشته است:اول سلام
با عرض پوزش بابات تاخیر نا خواسته
سعیمان بر این است که تا امشب ادامه ی داستان را تقدیم کنیم
عذرتان مردود ای کاتب عظیم!
ابتداً با قرائت این ارسال به حد عظیمی مشعوف گشتیم، لاکن نظر به تتمه ی صفحه و علم به خلاف وعده ی شما، شعفمان را به حسرت و خاطرمان را مکدر و مشوش کرد!
ساق الکتابه(پا نوشت! ):
من همیشه از خودم می پرسیدم،(البته الان هم می پرسم) که چرا اینقدر زود جوگیر می شم؟!
اول سلام
خاطر خویش هیچ مشوش ندارید که الوعده وفا و پیش کشی ناقبال در پیشگاه عظیمتان است تحفه ، اگر بپذیرید و این تقصیرکار هنوز به نام بدقول نامی نگشته است
پ.ن :
تو رو نمی دونم ، اما من رو اگر جلوم رو نگیرن چند وقت دیگه به زبون غارنشینی پست می زنم البت با رخصت از حضور انور کیومن عزیز
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
زیادی به جزئیات اهمیت میدی کلاغی مثل فیلم های ایرانیی زیادی داستانو کش میدی
نمیشه که همش تعریف کرد :d
(اینم یوخده انتقاد تا سمبل نکنی و بیشتر واسه داستان وقت بذاری)
نمیشه که همش تعریف کرد :d
(اینم یوخده انتقاد تا سمبل نکنی و بیشتر واسه داستان وقت بذاری)
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
حالا اگه قول بدی در ادامه نقش محوری رو من داشته باشم سعی میکنم دلگرمت کنم
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
ali bamaram نوشته است:
پاشو. برو یه چایی واسه خان دایی بریز ذوق نکن
هزار بار گفتم زن بگیر انقد به من دستور نده
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
moosa نوشته است:
عذرتان مردود ای کاتب عظیم!
ابتداً با قرائت این ارسال به حد عظیمی مشعوف گشتیم، لاکن نظر به تتمه ی صفحه و علم به خلاف وعده ی شما، شعفمان را به حسرت و خاطرمان را مکدر و مشوش کرد!
ساق الکتابه(پا نوشت! ):
من همیشه از خودم می پرسیدم،(البته الان هم می پرسم) که چرا اینقدر زود جوگیر می شم؟!
Darkest Forest نوشته است:
اول سلام
خاطر خویش هیچ مشوش ندارید که الوعده وفا و پیش کشی ناقبال در پیشگاه عظیمتان است تحفه ، اگر بپذیرید و این تقصیرکار هنوز به نام بدقول نامی نگشته است
پ.ن :
تو رو نمی دونم ، اما من رو اگر جلوم رو نگیرن چند وقت دیگه به زبون غارنشینی پست می زنم البت با رخصت از حضور انور کیومن عزیز
فک کنم این دوتا سرشون به یه جای بسیار محکمییییییییییییییییییی برخورد نموده است
آخییییییییییی بمیرم، درد داره نه؟
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
اینم یه ابراز احساسات به خاطر دیدن ادامه ی داستان
فقط تروخدا ایکاری تند تدن بنویس
یه وقت دیدی ادامه شو نخونده مردما
نذار این طفل معصوم ناکام از دنیا بره
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 40
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
صفحه 3 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
صفحه 3 از 10
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد