داستاني براي گفتمان
+14
soltaneabha
samy_totti
j.j
Lena
ashena
Flora
ali bamaram
hichkas
iq-boy
naz khatun
moosa
JordaN
Sophia
Darkest Forest
18 مشترك
صفحه 9 از 10
صفحه 9 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
رد: داستاني براي گفتمان
سلام برپدر زن گراميJordaN نوشته است:j.j نوشته است:Darkest Forest نوشته است:اول سلام
بچه ها من واقعا شرمنده ام
البته آماده ام که جبران کنم
بعد از کلی عذر خواهی ، عرض کنم که سرم بی نهایت شلوغ شده بود . هر از گاهی یه کوچولو سر می زدم ببینم گفتمان دست کیه اما وقت سر خاروندن هم به اون شکل نداشتم
بابا بزرگ آی کیو بوی عزیزم ، این چه حرفیه من مشتاقانه داستانتون رو می خونم . اتفاقا دلم برای قلم اتون تنگ شده ، داستان گفتمانتون به نظرم یکی از قشنگ ترین علمی تخیلی فلسفی هایی بود که تا حالا خونده بودم ، فققط حیف کم بود
به شخصه منتظر داستانتون می مونم
در مورد داستان خودم هم بگم ، بعد از اینکه آی کیو بوی عزیز ، داستانشون رو تموم کردن ، سعی می کنم سریع داستان رو ادامه بدم و تمومش کنم
از همه به خصوص موسی عزیز ، مامان سوفیای گل ، جوادی بی معرفت متاهل ، علی با مرام متخاصم و جردن عزیز هم سپاسگذارم و شرمنده ی حضورشونم
بلاخره یکی خر شد اومد تو رو گرفت مبارکه
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
منم شنيدم ميگهali bamaram نوشته است:یاد اون ضرب المثل مکزیکی افتادم که میگه :
یکی اینه بیگیره هی هی
مثل .... بیگیره هی هی
يكي اينه بيگيره هي هي
يكي علي رو بيگيره وي وي
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
بچه ها من واقعا شرمنده ام
البته آماده ام که جبران کنم
بعد از کلی عذر خواهی ، عرض کنم که سرم بی نهایت شلوغ شده بود . هر از گاهی یه کوچولو سر می زدم ببینم گفتمان دست کیه اما وقت سر خاروندن هم به اون شکل نداشتم
بابا بزرگ آی کیو بوی عزیزم ، این چه حرفیه من مشتاقانه داستانتون رو می خونم . اتفاقا دلم برای قلم اتون تنگ شده ، داستان گفتمانتون به نظرم یکی از قشنگ ترین علمی تخیلی فلسفی هایی بود که تا حالا خونده بودم ، فققط حیف کم بود
به شخصه منتظر داستانتون می مونم
در مورد داستان خودم هم بگم ، بعد از اینکه آی کیو بوی عزیز ، داستانشون رو تموم کردن ، سعی می کنم سریع داستان رو ادامه بدم و تمومش کنم
از همه به خصوص موسی عزیز ، مامان سوفیای گل ، جوادی بی معرفت متاهل ، علی با مرام متخاصم و جردن عزیز هم سپاسگذارم و شرمنده ی حضورشونم
میگم موسی، چقدری دادی اسمت رفت قبل از اسم من؟
Sophia- قدیمی
- تعداد پستها : 489
Age : 37
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
نمیدونم چرا هرکی میخواد یه داستان تعریف کنه میره دیگه پیداش نمیشه
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
الهی که هرچه سریعتر این تاپیک به ملکوت اعلی بپیوندد
من کوشولو بودم از این سرا رفتم
بوزوگ شدم
شوور کردم
بچه دار شدم
اما هنوز این تاپیک پست نخورده
من کوشولو بودم از این سرا رفتم
بوزوگ شدم
شوور کردم
بچه دار شدم
اما هنوز این تاپیک پست نخورده
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
سلامnaz khatun نوشته است:الهی که هرچه سریعتر این تاپیک به ملکوت اعلی بپیوندد
من کوشولو بودم از این سرا رفتم
بوزوگ شدم
شوور کردم
بچه دار شدم
اما هنوز این تاپیک پست نخورده
الهی آمید
مممممممممممممممممعععععععععععععععععع
دختر تو کی شوور کردی کی بیچه دارشدی
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
سلام به عادت هزار ساله پدرم آدم ، من تا الان فرصت ِ اينجا پيدا كردن نداشتم، زياد سواد كاركردن با نرم افزار اينجا رو ندارم
اما خوشحالم كه شد و هست ، الانم ميرم اونجا رو اون علفا كنار بقيه ميشينم تا بعد
اما خوشحالم كه شد و هست ، الانم ميرم اونجا رو اون علفا كنار بقيه ميشينم تا بعد
no_name- عضو
- تعداد پستها : 25
موقعيت : دوزخ
Registration date : 2007-06-13
رد: داستاني براي گفتمان
کسی تخم گل نداره بریزیم لای این علفها؟ ما که اینجا نشستیم، اقلاً یه کار مفید هم بکینم. اصلاً شاید شهرداری بهمون جایزه داد
Sophia- قدیمی
- تعداد پستها : 489
Age : 37
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
اينا كه ديگه درخت شدن
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
هرچند مثل بازگشت از گور می مونه ! اما من اومدم بازگشت مومیایی
آقا داستان رو ادامه بدم می خونید یا نه ؟ مثل یه کار نا تموم که با کار آشپزخونه افتاده باشه دنبال آدم ، حس می کنم باید یه کار در موردش بکنم
هرچند مثل بازگشت از گور می مونه ! اما من اومدم بازگشت مومیایی
آقا داستان رو ادامه بدم می خونید یا نه ؟ مثل یه کار نا تموم که با کار آشپزخونه افتاده باشه دنبال آدم ، حس می کنم باید یه کار در موردش بکنم
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامSophia نوشته است:کسی تخم گل نداره بریزیم لای این علفها؟ ما که اینجا نشستیم، اقلاً یه کار مفید هم بکینم. اصلاً شاید شهرداری بهمون جایزه داد
گیرم شهرداری هم جایزه بده ، خودم پوستتون رو می کنم می خواین تاپیک مکرم من رو به باغ وحش تبدیل کنید ؟
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامnaz khatun نوشته است:الهی که هرچه سریعتر این تاپیک به ملکوت اعلی بپیوندد
من کوشولو بودم از این سرا رفتم
بوزوگ شدم
شوور کردم
بچه دار شدم
اما هنوز این تاپیک پست نخورده
من خبر مرگم اومدم پست بزنم ، کسی هست حالا ؟
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
سلام ایکاریDarkest Forest نوشته است:اول سلام
هرچند مثل بازگشت از گور می مونه ! اما من اومدم بازگشت مومیایی
آقا داستان رو ادامه بدم می خونید یا نه ؟ مثل یه کار نا تموم که با کار آشپزخونه افتاده باشه دنبال آدم ، حس می کنم باید یه کار در موردش بکنم
خوش بازگشتی کلاغی مومیایی مطمئن باش داستان تو دوباره همه رو جمع میکنه همینجا
سال نوی خوبی داشته باشی
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
سال تموم شد و این ایکار بقیه داستان رو نذاشت
سال خوبی داشته باشید
سال خوبی داشته باشید
Desideria- مدیر
- تعداد پستها : 800
Age : 41
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
باز این کلاغی مرد....
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
نه بابا من هستم ، منتها برای در و دیوار که نمی تونم داستان بگم ( این در و دیوار یعنی تو و دزی)
چند نفر باشن تو این فاروم خلوت ، من هم داستانم رو می گم
deal ?
نه بابا من هستم ، منتها برای در و دیوار که نمی تونم داستان بگم ( این در و دیوار یعنی تو و دزی)
چند نفر باشن تو این فاروم خلوت ، من هم داستانم رو می گم
deal ?
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
حالا واسه ما حد و اندازه تعیین میکنی پر سوخته؟
خب رسما بگو دیگه نمی نویسی چون دیگه کسی نمیاد از بعد تعطیلات هم دزی و سعید میرن دانشگاه فقط من می مونم شاید جواتی هم بیاد نقش دیوار و تحویل بگیره بازم همین میشه !
خب رسما بگو دیگه نمی نویسی چون دیگه کسی نمیاد از بعد تعطیلات هم دزی و سعید میرن دانشگاه فقط من می مونم شاید جواتی هم بیاد نقش دیوار و تحویل بگیره بازم همین میشه !
ali bamaram- عضو برتر
- تعداد پستها : 1779
Age : 39
موقعيت : کویر دل ....
Registration date : 2007-04-15
رد: داستاني براي گفتمان
منو باش که خوشحال شدم فک کردم ایکاری برگشته داستانو تموم کنه
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:اول سلام
هرچند مثل بازگشت از گور می مونه ! اما من اومدم بازگشت مومیایی
آقا داستان رو ادامه بدم می خونید یا نه ؟ مثل یه کار نا تموم که با کار آشپزخونه افتاده باشه دنبال آدم ، حس می کنم باید یه کار در موردش بکنم
واللاه ادامه ندی سنگین تری
من که کلا داستان یادم رفته
بقیه هم بتر از من
پس برو، ایشالاه عید نوروز سال دیگه میای دوباره تبریک میگی و میری
naz khatun- عضو ویژه
- تعداد پستها : 898
Age : 39
موقعيت : تبريز
Registration date : 2007-04-12
رد: داستاني براي گفتمان
رفت تا سال 88 برگردهDarkest Forest نوشته است:اول سلام
هرچند مثل بازگشت از گور می مونه ! اما من اومدم بازگشت مومیایی
آقا داستان رو ادامه بدم می خونید یا نه ؟ مثل یه کار نا تموم که با کار آشپزخونه افتاده باشه دنبال آدم ، حس می کنم باید یه کار در موردش بکنم
j.j- عضو برتر
- تعداد پستها : 5585
Age : 48
موقعيت : تهران وست
Registration date : 2007-04-16
رد: داستاني براي گفتمان
خبری از ایکار نشد، پس با اجازه من داستان رو ادامه میدم.
راستی! اگه اندکی آبکی یا احیانا شبیه فیلم های هندی شد باید ببخشید. مهم این بود که سر و ته داستان جوری هم باید وخیال من، شما و ایکار راحت بشه!
katy go با چشمانی خواب آلود به افق نگاه کرد. تا چشم کار می کرد گندم کاشته بودند. نسیم ملایمی می وزید. شاخه ی گندم ها به هم ساییده می شدند. موسیقی ملایمی نیز گویی در آسمان نواخته می شد. کتی نگاهش را به آسمان دوخت، باور کردنی نبود! نا خودآگاه چشمانش را بست. یک بار دیگر به آرامی بالای سرش را پایید.نه! گویی واقعیت داشت! یک پیانو بالای سرش شناور بود!پنداری آن را با طناب هایی جادویی به آسمان آویزان کرده بودند! تعجب کتی چندان به طول نینجامید. پیانو ناگهان سقوط کرد. این آخرین جمله ای بود که کتی توانست پیش از مرگ بخواند :«مهلت تمام شد!»
موهای ژولیده، لباس چروک- که بخشی از آن از شلوار ش بیرون زده بود-، کمربند شل، چشم های قرمز و پیشانی پرچین ژنرال خبر از آشفتگی چند روزه ی او می داد. احساس گناه مانند موریانه به جان کیومن افتاده بود. حق هم داشت. هرکس جای او بود پس از این حادثه ی وحشتناک احساس بی لیاقتی و پوچی می کرد. اندیشیدن درباره ی تیترهایی که جراید خواهند نوشت آزارش می داد. ، «ژنرال در دادگاهی نظامی، به حبس ابد محکوم شد.»، «یک زندانی کم سن و سال، اسحله ی ژنرال را سوی پرنسل پلیس نشانه گرفت»،«سهل انگاری ژنرال 24 کشته بجای گذاشت»،... . احساس می کرد که حتی شجاعت سوفیا را هم ندارد. دو روز بود که با خودش کلنجار می رفت. پاهایش ناخودگاه او را به سویی می کشاندند! همین پنجره بود! باید ثابت می کرد که از سوفیا ترسوتر نیست! دیگر اجازه نداد که آن افکار به ذهنش هجوم آورند! نیم تنه اش را از پنجره بیرون برد. نسیم ملایمی صورتش را نوازش کرد. در دور دست ها، آنجا که آسمان و زمین در افق به هم می رسیدند، گندم زاری را دید...
مرتضی، بهت زده، به لکه ی خون روی قالی چشم دوخته بود! جرات نمی کرد به جای دیگری نگاه کند. حتی تصور آنچه را که احتمال داشت ببیند وحشتناک بود. احساس ترسی توام با کنجکاوی عذابش می داد. بالاخره تمام شجاعتش را جمع و رد خون را دنبال کرد.نمی توانست چشمانش را باور کند! جسدی زمین افتاد بود. هنوز از روی چهره ی مقتول می شد وحشت پیش از مرگ را احساس کرد! پنداری برقش گرفت. نه می توانست مرگ او را باور کند و نه وجود چاقوی خونین را در دستش را! احساس او مانند کسی بود که فیلمی را برای بار دوم تماشا می کرد. ولی این بار سناریو اندکی با چند ساعت پیش تفاوت داشت. در واقع این دفعه به جای روشنگر، لنا در برابر دیدگانش افتاده بود....
راستش تا اینجا که نوشتم یه نوع احساس، شبیه تنبلی و یه خورده ای هم نتوانی به سراغم اومد. واسه همین تا اینجا بسنده می کنم. البته اگه یه خورده بخوام راست تر بگم، دلم نیومد خودم را هم مثل بقیه بکشم! واسه همین لطفا شما به جای ایکار، مرگ من رو بنویسید! همچنین چون خیلی از مرتضی خوشم میومد، تو عالم رفاقت، نکشتمش! البته چون یه خورده حساب کتاب با هم داریم، عوض کشتن اون رو با عذاب وجدان تنها گذاشتم تا یه عمر زجر بکشه و دلم خنک بشه!
به هر حال امیدوارم ایکار با دیدن این نوشته، دلش به حال داستنش بسوزه و ضمن حذف این پست، بیاد قصه شو سر بگیره! البته احیانا اگه هوس بن کردنم به سراغش اومد، من یکی بهش حق می دم.
راستی! اگه اندکی آبکی یا احیانا شبیه فیلم های هندی شد باید ببخشید. مهم این بود که سر و ته داستان جوری هم باید وخیال من، شما و ایکار راحت بشه!
katy go با چشمانی خواب آلود به افق نگاه کرد. تا چشم کار می کرد گندم کاشته بودند. نسیم ملایمی می وزید. شاخه ی گندم ها به هم ساییده می شدند. موسیقی ملایمی نیز گویی در آسمان نواخته می شد. کتی نگاهش را به آسمان دوخت، باور کردنی نبود! نا خودآگاه چشمانش را بست. یک بار دیگر به آرامی بالای سرش را پایید.نه! گویی واقعیت داشت! یک پیانو بالای سرش شناور بود!پنداری آن را با طناب هایی جادویی به آسمان آویزان کرده بودند! تعجب کتی چندان به طول نینجامید. پیانو ناگهان سقوط کرد. این آخرین جمله ای بود که کتی توانست پیش از مرگ بخواند :«مهلت تمام شد!»
موهای ژولیده، لباس چروک- که بخشی از آن از شلوار ش بیرون زده بود-، کمربند شل، چشم های قرمز و پیشانی پرچین ژنرال خبر از آشفتگی چند روزه ی او می داد. احساس گناه مانند موریانه به جان کیومن افتاده بود. حق هم داشت. هرکس جای او بود پس از این حادثه ی وحشتناک احساس بی لیاقتی و پوچی می کرد. اندیشیدن درباره ی تیترهایی که جراید خواهند نوشت آزارش می داد. ، «ژنرال در دادگاهی نظامی، به حبس ابد محکوم شد.»، «یک زندانی کم سن و سال، اسحله ی ژنرال را سوی پرنسل پلیس نشانه گرفت»،«سهل انگاری ژنرال 24 کشته بجای گذاشت»،... . احساس می کرد که حتی شجاعت سوفیا را هم ندارد. دو روز بود که با خودش کلنجار می رفت. پاهایش ناخودگاه او را به سویی می کشاندند! همین پنجره بود! باید ثابت می کرد که از سوفیا ترسوتر نیست! دیگر اجازه نداد که آن افکار به ذهنش هجوم آورند! نیم تنه اش را از پنجره بیرون برد. نسیم ملایمی صورتش را نوازش کرد. در دور دست ها، آنجا که آسمان و زمین در افق به هم می رسیدند، گندم زاری را دید...
مرتضی، بهت زده، به لکه ی خون روی قالی چشم دوخته بود! جرات نمی کرد به جای دیگری نگاه کند. حتی تصور آنچه را که احتمال داشت ببیند وحشتناک بود. احساس ترسی توام با کنجکاوی عذابش می داد. بالاخره تمام شجاعتش را جمع و رد خون را دنبال کرد.نمی توانست چشمانش را باور کند! جسدی زمین افتاد بود. هنوز از روی چهره ی مقتول می شد وحشت پیش از مرگ را احساس کرد! پنداری برقش گرفت. نه می توانست مرگ او را باور کند و نه وجود چاقوی خونین را در دستش را! احساس او مانند کسی بود که فیلمی را برای بار دوم تماشا می کرد. ولی این بار سناریو اندکی با چند ساعت پیش تفاوت داشت. در واقع این دفعه به جای روشنگر، لنا در برابر دیدگانش افتاده بود....
راستش تا اینجا که نوشتم یه نوع احساس، شبیه تنبلی و یه خورده ای هم نتوانی به سراغم اومد. واسه همین تا اینجا بسنده می کنم. البته اگه یه خورده بخوام راست تر بگم، دلم نیومد خودم را هم مثل بقیه بکشم! واسه همین لطفا شما به جای ایکار، مرگ من رو بنویسید! همچنین چون خیلی از مرتضی خوشم میومد، تو عالم رفاقت، نکشتمش! البته چون یه خورده حساب کتاب با هم داریم، عوض کشتن اون رو با عذاب وجدان تنها گذاشتم تا یه عمر زجر بکشه و دلم خنک بشه!
به هر حال امیدوارم ایکار با دیدن این نوشته، دلش به حال داستنش بسوزه و ضمن حذف این پست، بیاد قصه شو سر بگیره! البته احیانا اگه هوس بن کردنم به سراغش اومد، من یکی بهش حق می دم.
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
Darkest Forest نوشته است:
اول سلام
من خبر مرگم اومدم پست بزنم ، کسی هست حالا ؟
قسمت قرمز رنگ خیلی به دلم نشست!
moosa- عضو
- تعداد پستها : 34
Registration date : 2007-07-20
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
... باران شروع به بارش کرده بود و هوای تیره ی عصر را با آن رعد و برق های پر سر و صدایش قدری دلهره آور می کرد . موسی به جاده ی خالی از ماشین کنار گندم زار خیره شد . جاده تا نا کجا ادامه داشت . موسی درست وسط جاده به راه افتاد. در افق جایی که زمین و آسمان یکی می ش ، برق رعد به زمین خورد . البته موسی فرصت شنیدن غرش آسمان را پیدا نکرد .چون در همان زمان کامیونی از روی موسی رد و شد و او را با اسفالت یکی کرد ...
حقیقتش رو بگم این قدر کم یه این جا سر زدم که واقعا داشت وجودش فراموش می شد . الآن هم به طور کاملا اتفاقی اومدم و پست موسی رو دیدم دلم واقعا برای همه بچه ها تنگ شده . موقتا به خصوص شرمنده موسی شدم .
الآن که دلم گرفت یه لحظه ، اما واقعا یادش به خیر . گفتمان و گزاره . راستی شنیدم گزاره قراره دوباره راه بیافته اون هم با تمام پست هاش !. این رو به عنوان یه خبر از طرف من داشته باشید ، تا بعد .
... باران شروع به بارش کرده بود و هوای تیره ی عصر را با آن رعد و برق های پر سر و صدایش قدری دلهره آور می کرد . موسی به جاده ی خالی از ماشین کنار گندم زار خیره شد . جاده تا نا کجا ادامه داشت . موسی درست وسط جاده به راه افتاد. در افق جایی که زمین و آسمان یکی می ش ، برق رعد به زمین خورد . البته موسی فرصت شنیدن غرش آسمان را پیدا نکرد .چون در همان زمان کامیونی از روی موسی رد و شد و او را با اسفالت یکی کرد ...
حقیقتش رو بگم این قدر کم یه این جا سر زدم که واقعا داشت وجودش فراموش می شد . الآن هم به طور کاملا اتفاقی اومدم و پست موسی رو دیدم دلم واقعا برای همه بچه ها تنگ شده . موقتا به خصوص شرمنده موسی شدم .
الآن که دلم گرفت یه لحظه ، اما واقعا یادش به خیر . گفتمان و گزاره . راستی شنیدم گزاره قراره دوباره راه بیافته اون هم با تمام پست هاش !. این رو به عنوان یه خبر از طرف من داشته باشید ، تا بعد .
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلامali bamaram نوشته است:حالا واسه ما حد و اندازه تعیین میکنی پر سوخته؟
خب رسما بگو دیگه نمی نویسی چون دیگه کسی نمیاد از بعد تعطیلات هم دزی و سعید میرن دانشگاه فقط من می مونم شاید جواتی هم بیاد نقش دیوار و تحویل بگیره بازم همین میشه !
علی جان خیلی مخلصم اوضاع و احوالت چطوره ؟
----------------
شدم عین این ها که بعد از سی سال از خارج میان ، بعد خیلی آروم حرف می زنن . با یه غم پنهان توی صداشون
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
رد: داستاني براي گفتمان
اول سلام
جواد هم که به گمونم هم چنان فعال فعال باشه ! زنده باشی جواد جان
راستی حیفه به نازخاتون سلام نکنم و برم . اگر هنوز اینجا سر می زنه ! عرض ارادت دارم
جواد هم که به گمونم هم چنان فعال فعال باشه ! زنده باشی جواد جان
راستی حیفه به نازخاتون سلام نکنم و برم . اگر هنوز اینجا سر می زنه ! عرض ارادت دارم
Darkest Forest- مدیر
- تعداد پستها : 274
Registration date : 2007-04-18
صفحه 9 از 10 • 1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10
صفحه 9 از 10
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد